+ من تقریبا چیزی درمورد زندگی تو نمیدونم کیونگسو ولی یک چیز رو میتونم با اطمینان بگم و اونم اینه که تو اصلا آدم بدبختی نیستی.

کیونگ سرش رو بلند نکرد اما خیلی آروم گفت:

_ شما... چیزی نمیدونین.

+ درسته اما دارم با توجه به چیزی که میبینم حرف میزنم. من تا الان آدمهای بدبخت زیادی رو تو دنیا دیدم ولی به جرئت میگم که تو حتی شبیه بهشون هم نیستی.

_ مگه بدبختا شکل خاصی دارن؟ آدم میتونه نرمال به نظر برسه اما بدبخت باشه.

+ این یه حرف چرته. کسی که نرمال به نظر برسه اما بخواد فکر کنه بدبخته یه احمق بزرگه که دنبال جلب توجهه. تو بدبخت نیستی کیونگسو. تو وکیل شدی که به بدبختها کمک کنی نه اینکه خودت هم یکی از اونها باشی.

کیونگ با دست اشکهاش رو پاک کرد. نمیدونست برای چی باید با کسی مثل کیم جونگین در این مورد بحث کنه اما به خاطر مستی تا حدی بیخیال خجالت ها و تعارفات بینشون شد. از اینکه یکی همش کنار گوشش بگه اهمیتی نداره و حالا همه چیز رو فراموش کرده خسته شده بود.

_ اینکه کسی یا چیزی رو دوست داشته باشی یا نداشته باشی اما مجبورت کنن کاری که اونها ازت میخوان رو انجام بدی و تو کاری از دستت برنیاد یعنی بدبختی. من بدبخت بودم که گذاشتم اون باهام اینطوری رفتار کنه.

+ قرار نیست این اتفاق بیوفته. تو حتی تا قبل از دیدنش هم بهش فکر نمیکردی و زندگیت خیلی نرمال بود. روزها کار میکردی و شبها قبل از خواب تو اینترنت عکس موتور های مختلف رو چک کردی. تو هم اون رو فراموش کردی کیونگسو.

کیونگ با پوزخند سر تکون داد و به چادرها اشاره کرد.

_ تو یکی از اون چادرها پسری خوابیده که من یک زمان دوستش داشتم و اونم بهم میگفت دوستم داره. اما الان راهمون از هم جدا شده و با دیدنش حالم بد میشه.

+ خب که چی؟ تو یکی دیگه از اون چادرها هم دختری خوابیده که اصلا دوستش ندارم اما مجبورم تا آخر این ماه باهاش نامزد کنم و با دیدنش حالم بد میشه. این چیزها باعث نمیشه که من و تو بدبخت باشیم.

_ اگه این بدبختی نیست پس چیه؟ من با دیدنش حالم بد میشه و احساس حماقت میکنم. اون هیچ زمان من رو دوست نداشت ولی من اونقدر دوستش داشتم که الان از اون حس دوست داشتن هم حالم بهم میخوره. اون خیلی راحت داره زندگیش رو میکنه و با یکی دیگه آشنا شده. اما من چی؟ من هنوز هم تو گذشته گیر افتادم و نمیتونم با کسی آشنا شم. حالا دیگه انگار کسی منو نمیبینه و حرفهای روبی درست بود. انگار که من... من هیچ ارزشی ندارم.

بعد از تموم شدن این حرف دوباره بغض کیونگ ترکید و به هق هق افتاد. الکل خیلی روش تاثیر گذاشته بود و احساساتش رو جریحه دار کرده بود.

The portraitist [Completed]Where stories live. Discover now