با حرص خندید و صدای خنده هاش ذره ذره بلندتر شد. اونقدر بلند که بعد از چند ثانیه تبدیل به هق هق شدن و اون با سری پایین انداخته اشک میریخت و هق میزد. شرایط اون از قبل هم بدتر شده بود چون حالا درگیر کارهایی بود که نمیدونست در انتها چی میشه و در این بین کسی هم کنارش نبود. اون از بعد از روبی دیگه با کسی وارد رابطه نشد و هیچ احساس عمیقی از کسی دریافت نکرد.

میون هق هق هاش گفت:

_ آه کیونگ تو خیلی... خیلی بدبختی... هیچ کاری برای انجام دادن نداری و هیچکسی دوستت نداره... تو خیلی بدبختی... خیلی... خی...

+ تو بدبخت نیستی کیونگسو.

تو حال خودش بود و برای خود بیچارش دل میسوزوند که یهو با شنیدن صدای آشنایی از پشت سرش یهو از جا پرید و هین بلندی کشید.

جونگین که با فکر به اینکه میتونه برای جلو بردن نقشه‌ی خودش به کیونگ نزدیک شه به اونجا اومد اما با دیدن وضعیت ویران اون پسر از تصمیمش منصرف شد و حالا دست به سینه به ماشین تکیه داده بود و اون پسر گریون رو نگاه میکرد.

کیونگ با پشت دست اشکهاش رو پاک کرد و با فین فین گفت:

_ من... من داشتم با خودم حرف...

+ میدونم. داشتی وضعیت زندگی خودت و احتمالا اکست رو مقایسه میکردی و به این نتیجه رسیدی که اون خوشبخت شده و خودت بدبختی.

کیونگ لب پایینش رو به دندون گرفت و سرش رو بیشتر از قبل پایین انداخت. آخرین چیزی که میخواست این بود که کیم جونگین درمورد زندگی خصوصیش چیزی بدونه و حالا یه سری چیزها رو خودش لو داده بود.

_ این... یه چیز خصوصی بود. خیلی متاسفم اگه سر و صدا کردم و مزاحمتون شدم. سعی میکنم از این به بعد آرومتر...

+ تو سر و صدا نکردی من اومده بودم که بهت سر بزنم.

با شنیدن اون حرف از مرد مقابلش سرش رو کمی بلند کرد و با تعجب بهش خیره شد.

_ به من سر بزنین؟ چرا؟

+ از عصر حالت خوب نبود. یه چیزی رو خیلی خوب درمورد تو متوجه شدم کیونگسو. تو وقتهایی که خوشحال باشی و به بقیه لبخند بزنی انرژی زیادی به محیط اطرافت میدی و وقتی که ناراحت باشی انگار جو خشک میشه. این رو قبلا هم بهت گفته بودم.

واقعا گفته بود. یک بار اون رو برای نهار دعوت کرد و همین حرفها رو بهش زد اما الان حس میکرد با شنیدن اون حرفها یه چیزی درونش تکون میخوره. روبی هم همیشه این رو میگفت. اینکه وقتایی که خوشحال باشه به بقیه انرژی میده.

جونگین تا چند ثانیه به پسری که سرش رو پایین انداخته بود و مثل آدمهای مقصر تو خودش جمع شده بود نگاه کرد و بعد تکیه‌اش رو برداشت و با قدم های آروم سمتش رفت.

The portraitist [Completed]Where stories live. Discover now