نگهبان دستش رو گرفت تا بیرون بکشتش ولی اون  دستش رو عقب زد و با عجله سمت آسانسور دویید. اسم بک رو صدا میزد و با دست روی دکمه‌ی آسانسور میکوبید تا در باز شه ولی نه صدایی از اون داخل میومد و نه در باز میشد.

× آقا شما اجازه ندارین اینجا باشین به خاطر اینکارتون حتما جریمه میشین.

دنبال وسیله‌ای برای باز کردن در میگشت و با صدای بلند اسم بک رو صدا میزد.

+ بکهیون.... بک صدامو میشنوی؟ بک...

نگهبان با هشدارهایی که بهش میداد و سعی میکرد از اونجا بیرون ببرتش رو اعصابش بود و اون از شدت ترس و نگرانی برای بی جواب گذاشتن فریادهاش از طرف بک سمت نگهبان چرخید و برای اولین بار بعد از مدتها فریاد زد:

+ دوست من داخل این اسانسور کوفتی گیر افتاده و تو میخوای از اینجا برم بیرون؟ به جای چرت و پرت گفتن فقط بیا کمک کن یجوری بازش کنیم.

× به همکارامون میگیم بهش رسیدگی کنن شما لطفا اینجا رو ترک کنین.

از اون مرد کمکی نصیبش نمیشد پس دوباره به در بسته‌ی آسانسور کوبید و بک رو صدا زد.

+ بکهیون لطفا... صدامو میشنوی؟ الان... میاریمت... بیرون

با شونه به در میکوبید و باهاش حرف مید ولی هیچ صدایی از داخل اون آسانسور به گوشش نمیرسید. خواست برای آوردن یه وسیله‌ی سنگین از اونجا فاصله بگیره که چشمش به برگه‌ی مچاله شده‌ی مقابل در افتاد. از روی زمین برش داشت و داخلش رو نگاه کرد. یه رمز چهار رقمی بود.

به سنسور آسانسور نگاه کرد. اونم یه رمز چهاررقمی میخواست. با عجله عددها رو وارد کرد و گزینه‌ی تایید رو فشار داد. چند ثانیه‌ی بعد در آسانسور با صدای قیژ مانندی باز شد و اون تونست بک رو ببینه که روی زمین تو خودش جمع شده و سرش رو روی زانوش گذاشته بود.

با اونطوری دیدن بک اخمهاش تو هم رفت و در اون لحظه نتونست به اینکه تو یک محیط عمومین و ممکنه بقیه ببیننشون فکر کنه. حتی به اینکه اقای بیون کمی اونطرف تر وارد سالن شد و دنبال پسر کوچیکش میگشت هم فکر نکرد و داخل آسانسور رفت.

کلاهش رو روی زمین انداخت و با نشستن مقابل بک اون رو سریعا تو بغلش کشید و محکم به خودش فشارش داد.

+ چیزی نیست. پیدات کردم. تموم شد بک... من پیدات کردم.

لرزش بدن بک رو به خوبی حس کرد و نگاهش به دستش افتاد که کنار بدنش افتاده بود. توی جنگل هم یکبار این اتفاق افتاده بود. میدونست بک دچار شوک شده و هنوز هم گیجه پس محکمتر از قبل به خودش چسبوندش و روی موهاش رو بوسید. بدن بک تماما خشک شده بود و صدای نفس کشیدنش رو نمیشنید.

+ تموم شد عزیز من. پیدات کردم. چیزی نیست. نفس بکش.

چشمهاش رو بست و دستش رو تو موهاش برد.
چند بار بهش گفت اونجاست و پیداش کرده و بالاخره صدای لرزونش رو شنید که گفت:

The portraitist [Completed]Where stories live. Discover now