☕︎ Last Chapter ☕︎

267 27 9
                                    

☕︎ ☔︎ ☁︎

آروم توی خودش جمع شد و آسوده نفسش رو بیرون داد. بار دیگه به کاغذ بین انگشت‌هاش نگاهی انداخت و لب‌هاش رو محکم روی هم فشرد تا همون جا توی پیاده‌رو از خوشحالی جیغ نکشه. آروم سرش رو بالا گرفت و به ابرهای خاکستری‌ای که توی آسمون شناور بودن خیره شد.
-وای...باورم نمیشه...
باذوق زیر لب زمزمه کرد و لب پایینش رو بین دندون‌هاش فشرد اما با حس کردن جسم فلزی گوشه‌ی لبش، سریع از این حرکت پشیمون شد.
-هنوز بهت عادت نکردم...
زیر لب خطاب به پیرسینگ فلزیش گفت و بار دیگه لب‌هاش رو از خوشحالی جمع کرد. با حس کردن اولین قطره‌ی بارون روی موهای مشکی بلندش، لبخندی به پهنای صورت زد.
-فکر کنم امروز از خوشی بمیرم...
همون طور که قدم‌هاش رو توی پیاده‌رو تند می‌کرد، زیر لب گفت و به سمت خیابون پهن‌تر پیچید. قلبش داشت توی سینه می‌تپید و هم‌زمان هم استرس داشت و هم خوشحال بود. باید تک‌تک اخبار امروز رو برای تهیونگ تعریف می‌کرد.
با رسیدن به انتهای خیابون، روبه‌روی کافه‌ی سرنبش ایستاد. موناریس همچنان پابرجا بود. تابلوی سردرش بعد از مدت‌ها به اصرار بکهیون عوض شده بود و تک‌تک شیشه‌های کافه، با نقاشی‌های مینیمال تزئین شده بودن.
پسر جوان، با احتیاط به سمت در رفت و اون رو باز کرد و زنگوله‌ی زنگ زده پشت در، به صدا دراومد. با شنیدن آهنگ Fourth of july، اخمی روی پیشونیش نشست. آروم به سمت آشپزخونه حرکت کرد و با شنیدن صدای ناله‌، قلبش توی سینه فروریخت. قدم‌هاش رو تندتر کرد و خودش رو سریع به آشپزخونه رسوند. در عرض چند ثانیه تمام حس خوبش از بین رفته بود و جاش رو به استرس وحشتناکی داده بود اما با دیدن سه مردی که سمت لپتاپ خم شده بودن و داشتن چیزی رو با دقت می‌خوندن، یکم خیالش راحت شد.
-دارید چی کار می‌کنید؟!
با صدای بلندی پرسید و هم‌زمان هر سه نفر به سمتش چرخیدن. نقاشی که حالا موهاش رنگ فندوقی به خودشون گرفته بودن، داشت هق‌هق می‌کرد و چانیول هیونگش چشم‌هاش خیس بودن. تهیونگ دستش رو روی پیشونیش گذاشته بود و سرش پایین بود.
-چی شده؟ چرا دارید گریه می‌کنید؟
آروم و ترسیده پرسید و خواست به اون‌ها نزدیک بشه اما با جیغ بکهیون، سر جاش ایستاد.
-فقط از جلوی چشمام گمشو جونگ کوک! تو خجالت نمی‌کشی؟! کی می‌خوای دست از کشتن آدمای بیگناه برداری؟!
نقاش مو فندقی بلند داد کشید و هق‌هق‌هاش شدت بیشتری گرفتن.
-راست میگه پفیوز! چرا انقدر بی‌رحمی تو؟!
چانیول، که حالا موهاش کاملا کوتاه شده بودن، همون طور که دستش رو دور کمر نقاش گریونش حلقه می‌کرد، رو به جونگ کوک گفت و پسر تنها چند بار پشت سر هم پلک زد.
-من کی رو کﺸ...
-مارگریت!
سوال جونگ کوک با داد ناگهانی تهیونگ نصفه موند و باعث گردتر شدن چشم‌هاش شد. با تعجب به صورت خیس از اشک تهیونگ خیره شد.
-داشتید داستان من رو می‌خوندید؟!
جونگ کوک با چشم‌های گردشده پرسید و هر سه مرد گریون، سر تکون دادن. آروم لب‌هاش رو توی دهنش جمع کرد تا جلوی خنده‌ش رو بگیره اما تلاشش به جایی نرسید و بلند زد زیر خنده.
-زهرمار!
نقاش مو فندوقی بین گریه‌هاش بلند داد کشید و سرش توی سینه‌ی چانیول فرو برد و بلندتر سر به گریه گذاشت.
-این کارا آخر و عاقبت نداره جونگ کوک...
چانیول همون طور که پشت کمر بکهیون رو نوازش می‌کرد، آروم گفت و با دست دیگه‌ش اشک‌هاش رو پاک کرد. جونگ کوک همون طور که سعی می‌کرد جلوی خنده‌ش رو بگیره، آروم سر تکون داد اما سریع نگاهش به سمت تهیونگی که پشت سینک داشت صورتش رو می‌شست چرخید. مشت پر از آبش رو به صورتش زد و انگشت‌های کشیده و نمناکش رو بین موهای مشکی و مجعدش برد و اون‌ها رو روبه بالا حالت داد و جونگ کوک اون لحظه فقط به این فکر می‌کرد که چطور یه نفر حتی موقع صورت شستن هم می-تونه انقدر جذاب باشه؟! هیکلش که نسبت به گذشته عضله‌ای‌تر شده بود توی اون تی‌شرت مشکی و شلوار بگ هم‌رنگش، زیادی برای جونگ کوک جذاب بود.
با چرخیدن پسر مشکی پوش به سمتش، سریع نگاهش رو گرفت و به سمت دیگه‌ای خیره شد اما تهیونگ آروم به سمتش راه افتاد.
-جونگ کوک... میگم... نمیشه...
تهیونگ آروم زمزمه کرد و پسر مو بلند که همین الان هم می‌دونست چی می‌خواد بگه، اخمی روی پیشونیش نقش بست.
-یاا کیم تهیونگ! اصلا فکرش هم نکن! با همین اشک ریختن و لبای آویزونت اون سری یونا رو نذاشتی بکشم و کل داستان عوض شد. این یکی از رو از ذهنت بیرون کن!
جونگ کوک با لحن جدی‌ای گفت و با نگاهی که عصبانیت توش موج می‌زد به پسر روبه‌روش خیره شد.
-تهیونگ... تو قهرمان منی...
بکهیون که همچنان توی بغل چانیول بود، آروم گفت و دوباره سرش رو توی سینه‌ی مرد قدبلند فروبرد.
-آخه ولی مارگریت... مارگریت...
تهیونگ بدون توجه به بکهیون، رو به  جونگ کوک گفت و هجوم دوباره‌ی بغض به گلوش رو حس کرد. آروم سرش رو پایین انداخت و دستش رو روی پیشونیش گذاشت. جونگ کوک که با دیدن حالت کیوت پسر روبه‌روش دلش ضعف رفته بود، آروم دستش رو روی موهای مشکی رنگ پسر گذاشت و سرش رو نوازش کرد.
-آیگو آیگو... انگار نه انگار این همون دلقک عصبی شیش سال پیشه که می‌خواست سرم رو به تهم بدوزه... آیگو آیگو...
نویسنده‌ی جوان همون طور که سعی می‌کرد جلوی خنده‌ش رو بگیره، رو به تهیونگ گفت اما با بالا اومدن سر پسر و دیدن نگاه یوزپلنگ خشمگینش، آروم لبخندش رو جمع کرد و به تمسخر تعظیم کرد.
-از سر تقصیراتم بگذرید کیم تهیونگ شی. هنوز مشت شیش سال پیش رو یادمه لازم نیست تکرارش کنید.
همون طور که لب‌هاش رو جمع کرده بود تا جلوی لبخندش رو بگیره، آروم گفت و بار دیگه خم شد. تهیونگ اما فقط به حالت بامزه‌ش خیره شده بود و به این فکر می‌کرد که دیدن این پسر با اون موهای بلند و حالت‌دارش توی اون کاپشن لی اورسایز، زیادی می‌تونه عذاب‌آور باشه.
-مگه خرم بزنمت...
همون طور که نگاهش قفل لب‌های صورتی رنگ جونگ کوک بود، آروم گفت و آب دهانش رو به سختی قورت داد.
-اون موقع پس چرا زدی؟!
جونگ کوک همون طور که چشم‌هاش رو درشت کرده بود، با لحن طلبکارانه‌ای گفت و تهیونگ به سختی نگاهش رو از لب‌های پسر کند و به چشم‌های تیله‌ایش داد. آروم چند قدم بهش نزدیک شد و هم‌زمان جونگ کوک عقب رفت.
-اون موقع خر بودم...
زیر لب زمزمه کرد و مقابل چشم‌های گردشده‌ی جونگ کوک، لب‌هاش رو به سمت گوش  پسر برد.
-آخه چطوری میشه لب‌هات رو دید و نبوسید؟!
تهیونگ آروم زمزمه کرد و خواست بوسه‌ی ریزی روی لاله‌ی گوش پسر بکاره ولی با فریاد چانیول هر دو از جا پریدن.
-یایایا! این بساط کثافت‌کاری‌تون رو ببرید بیرون از کافه‌ی من!
مرد قد بلند، با صدای بلندی گفت و صدای خنده‌ی بکهیون که حالا سرش توی یخچال بود و دنبال چیزی برای خوردن می‌گشت بلند شد.
-هیونگ... کافه‌ی تو خیلی وقته شاهد کثافت‌کاری‌های شما دو نفره...
تهیونگ همون طور که دست‌هاش رو توی جیبش برده بود و پوزخندی گوشه‌ی لبش خودنمایی می‌کرد، گفت.
-آها. می‌خوای خاطره‌ی شهربازی شما دو نفر رو با همدیگه دسته‌جمعی مرور کنیم؟! خیلی...
-هیونگ!
جمله‌ی چانیول با فریاد ناگهانی جونگ کوک نصفه موند.
-به هر حال آدم باید توی یک رابطه زمان و مکان بشناسه. آدم نباید انقدر آویزون دوست پسرش باشه کیم تهیونگ شی...
چانیول آروم روبه تهیونگ زمزمه کرد و پسر مشکی‌پوش، با پوزخند چند قدم بهش نزدیک شد.
-آها... که آدم نباید آویزون دوست‌پسرش باشه؟!
تهیونگ زیر لب گفت و زبونش رو آروم روی لب‌های آغشته به پوزخندش کشید.
-بکهیون هیونگ...
تهیونگ این بار رو به نقاش موفندوقی که فارغ از بحث اون‌ها داشت بستنیش رو می‌خورد گفت و مردمک‌های غرق در تعجبش روی چهره‌ی تخس پسر روبه‌روش نشست.
-اون روز که رفته بودی ججو به مامان‌بزرگت سر بزنی؟ من و کوکی ایشون رو مست توی پارک سرکوچه‌تون پیدا کردیم. گوشه‌ی دیوار نشسته بود و داشت قلپ‌قلپ اشک می‌ریخت و می‌گفت دیگه بکهیون دوستم نداره.
تهیونگ با خباثت تمام گفت و صدای خنده‌ی جونگ کوک توی آشپزخونه پیچید.
-جدی میگی؟...
بکهیون با لحن نگرانی گفت و نگاهش رو به سمت مردقدبلندش چرخوند.
-دیگه هیچ وقت تنهات نمی‌ذارم چانی...
با بغض تصنوعی و لب‌های آویزونی زمزمه کرد و قاشق پر از بستنی رو توی دهانش برد. چانیول آروم به لپ‌های پر نقاشش نگاهی انداخت و دلش برای چند ثانیه ضعف رفت اما با سوال تهیونگ تقریبا از جا پرید و تازه یادش اومد که وسط یه دعوا با تهیونگ بوده.
-حالا بگو ببینم کی آویزونه...
تهیونگ با خباثت بغل گوش چانیول زمزمه کرد و مرد قد بلند با پوزخند به سمتش چرخید.
-آره اون موقع هم که کوکی بیمارستان بود اونی که پشت اتاقش عین بچه دوساله‌ها داشت گریه می‌کرد و می‌گفت هیونگ... من خیلی خرم... هیونگ اگه به هوش نیاد چی... هیونگ... چه گهی بخورم حالا... من بودم!
چانیول آروم گفت و بخش آخر حرف‌هاش رو همون طور که سعی می‌کرد ادای تهیونگ شیش سال پیش رو دربیاره، با لب و لوچه‌ی آویزونی گفت و با دیدن اخم تهیونگ فهمید که این بار برنده‌ی بحث شده.
-یعنی چقدر گریه کردی...
جونگ کوک همون طور که لب‌هاش رو جمع کرد بود گفت و مردمک‌های غرق در نگرانیش رو به پسر مشکی‌پوش روبه‌روش داد.
-بیا این آقا هم باز شروع کرد...
چانیول زیر لب گفت و آروم با انگشتش به دیوار روبه‌روش اشاره کرد.
-نگاه جونگ کوک... بشین برای اون مورچه‌هه گریه کن... آخه داره از دیوار راست میره بالا و سختش میشه و تو هم مقصر تمام دیوارهای جهانی که این شکلین...
مرد قدبلند همون طور که به سمت بکهیون می‌رفت گفت و نقاش موفندوقی قاشق پر بستنی رو به سمت لب‌های چانیول برد و چانیول هم بدون هیچ حرفی خوردش. جونگ کوک اما با قیافه‌ای پوکر به مردقدبلند چشم دوخته بود. اما با دست انداختن تهیونگ دور گردنش، نگاهش رو از هیونگش گرفت.
-بیا بریم... هیچ کس جز من قدرت رو نمی‌دونه...
تهیونگ آروم زمزمه کرد و بوسه‌ای روی موهای بلند و مجعد پسر کاشت. جونگ کوک که گونه‌هاش رنگ گرفته بودن، لبخند ریزی روی لب‌هاش نشست اما با یادآوری چیزی سریع به سمت تهیونگ چرخید.
-راستی... سورا نونا زنگ زد گفت ساعت یازده بری آکادمی.
پسرک مو بلند با چشم‌های گردشده گفت و با دیدن چهره‌ی توی هم رفته‌ی تهیونگ، اخمی روی پیشونیش نشست.
-یا! قرار شد از این به بعد تنبلی رو بذاری کنار و هر چی نونا گفت بگی چشم!
جونگ کوک بلند سر پسر روبه‌روش داد کشید و تهیونگ دست‌هاش رو به نشونه‌ی تسلیم بالا گرفت.
-باشه باشه... میرم...
تهیونگ بی‌حوصله زمزمه کرد و چرخیدن چشم پسرک روبه‌روش رو دید. با دیدن حالت کیوتش، لبخندی روی لب‌هاش نشست.
شیش سال از اون روز گذشته بود. روزی که با دست‌های مشت‌شده وارد موناریس شد. توی این شیش سال خیلی چیزها عوض شده بود. جونگ کوک بعد از اون اتفاق، کار کردن توی موناریس رو کنار گذاشت و سخت مشغول درس شد و حالا فارغ‌التحصیل رشته‌ی ادبیاته و داستان‌هایی خلق می‌کنه که تنها عامل اشکی شدن چشم‌های تهیونگه. بکهیون هم از اون کار مسخره‌ش استعفا داد و حدود دو ساله که آموزشگاه نقاشی داره اما مثل سابق، هر ماه رنگ موهاش رو عوض می‌کنه. و چانیول هم اون خونه‌ی قدیمی و ویلاییش رو فروخت و حالا توی یه آپارتمان نوساز با بکهیون زندگی می‌کنه و وقتی این دو نفر کنار همدیگه قرار می‌گیرن، از هیچ کلیشه‌بازی کاپلی دریغ نمی‌کنن. مثل همین حالا که نقاش مو فندوقی با لبخند قاشق قاشق بستنی دهن مرد دو متری کنار دستش می‌کرد و با هر قاشق، با لب‌هایی غنچه شده قربون‌صدقه‌ش می‌رفت. چانیول هم هر بار لبخند آرومی به قربون صدقه‌های دوست‌پسرش می‌زد و لپ‌های پر از بستنیش به اندازه‌ی یه بند انگشت سوراخ می‌شد.
و خودش... خواهرش، سورا، خیلی وقت بود که دوباره بهبودی کاملش رو به دست آورده بود. حدود سه سال بود که توی آکادمی موسیقی کار می‌کرد و تهیونگ رو هم مجبور می‌کرد که توی اجراهای مختلف شرکت کنه. زمانی که خواهرش تازه به هوش اومده بود، هم خودش و هم جونگ کوک خیلی نگران واکنش سورا به رابطه‌شون بودن اما این روزها، تهیونگ بیشتر نگران دزدیده شدن جونگ کوک توسط سورا بود. اون‌ها خیلی شبیه به هم بودن و هر بار که به هم دیگه می‌افتادن یا حرف‌های عجیب و غریبی که تهیونگ هیچ علاقه‌ی به شنیدنشون نداشت می‌زدن، یا انقدر مست می‌کردن که اگر ولشون می‌کرد همون جا و گوشه‌ی همون بار بالش پتو می‌داختن می‌خوابیدن.
-اوه راستی! این رو نگفتم!
با صدای جیغ ذوق‌زده‌ی جونگ کوک، از افکارش جدا شد. پسرک مو بلند همون طور که برگه‌ی توی دستش رو جلوی صورتش گرفته بود، بهش نزدیک شد. تهیونگ با چشم‌هایی ریز شده نگاهی به صفحه انداخت.
-rose in teeth?
زیر لب متن روی صفحه رو خوند و با یادآوری عادت خرگوش کوچولوش، سری به دو طرف تکون داد. جونگ کوک همیشه عادت داشت ایده‌های جدیدی که درلحظه به سرش می‌زدن رو به صورت خلاصه بنویسه.
-یا...
تهیونگ زیر لب زمزمه کرد و برگه رو از دست جونگ کوک قاپید. در کمتر از یک دقیقه کل متن رو خوند و دوباره سرش رو بالا گرفت و این بار روبه‌روی بکهیون و چانیول ایستاد.
-دوستان...
آروم گفت و برگه‌ی توی دستش رو بالا گرفت و هم‌زمان بک و چان که مشغول روند بستنی بخور قربون صدقه برو بودن، سرشون رو بالا آوردن و با چشم‌های گردشده به پسر مشکی پوش جلوشون خیره شدن.
-بوی بگایی جدید میاد...
تهیونگ با قاطعیت گفت و بلافاصله بعدش صدای اعتراض هر دو نفر بلند شد.
-یااا! جونگ کوک! این بار کسی رو بکشی خودم میام خرخره‌ت رو میجوم می‌ندازم جلوی سگ!
بکهیون همون طور که قاشق رو توی ظرف بستنی پرت می‌کرد، با حرص زیر لب گفت و دید که شونه‌های پسر از خنده لرزید.
-قول میدم... قول میدم هیونگ...
جونگ کوک بریده‌بریده بین خنده‌هاش گفت اما بکهیون همچنان با قیافه ی یوزپلنگ خشمگین آماده‌ی حمله بهش نگاه می‌کرد.
-حرص اون شتر رو داری می خوری سوییت‌هارت؟ خودم آدمش می‌کنم...
چانیول همون طور که به سمت صورت بکهیون خم شده بود، زیر لب گفت و بوسه‌ای بین ابروهای بکهیون کاشت و باعث شد نقاش مو فندوقی از خجالت و ذوق توی خودش جمع بشه.
-اها... به نظرم یکی دیگه که چشماش اندازه ته قابلمه‌ست و اندازه تیره برق طولشه شباهت بیشتری به شتر داره!
تهیونگ همون طور که دستش رو دور کمر جونگ کوک حلقه میککرد، با حرص گفت و باعث شد بکهیون و جونگ کوک هم‌زمان بزنن زیر خنده و با نگاه «اینا باز شروع کردن» بهم دیگه خیره بشن. چانیول اما به سرعت سرش رو بالا آورد و خواست چیزی بگه اما جونگ کوک جلو اومد و دست تهیونگ رو از پشت کشید.
-متاسفم وسط دعواتون می‌پرم ولی تهیونگ همین الان باید با من بیاد و بریم خرید. شب قراره سورا نونا و شما دو نفر بیاین خونه‌ی ما و یخچالمون از بیابون هم بی‌آب و علف‌تره.
پسرک مو بلند بلند توضیح داد و تهیونگ رو دنبال خودش کشوند و همون طور که از آشپزخونه خارج می‌شد، از روی جالباسی کاپشن مشکی رنگ تهیونگ رو برداشت.
-شب دیر نکنید!
جونگ کوک همون طور که از در کافه خارج می‌شد، بلند گفت  و تونست دست تکون دادن دو مرد داخل آشپزخونه رو ببینه. آروم هر دوشون از کافه بیرون اومدن اما به محض خروج پشیمون شدن. بارون شدت بیشتر گرفته بود و کافی بود دو دقیقه توی اون هوا پیاده برن تا کل هیکلشون خیس بشه.
-حالا چی کار کنیم؟!
جونگ کوک با قیافه‌ی ناراضی‌ای زمزمه کرد. تهیونگ پوزخندی زد و کاپشن خودش رو از دست پسرک دندون‌خرگوشی گرفت و روی سر هر دوشون انداخت.
-مگه بار اولمونه؟!
تهیونگ زیر لب گفت و با دستش کاپشن رو بالا نگه داشت. جونگ کوک هم سمت دیگه‌ی کاپشن رو بالا گرفت و لبخندی به پسر کنارش زد و زیر لب «نه» رو زمزمه کرد. هر دو سریع توی پیاده‌رو راه افتادن. به سریع‌ترین شکل ممکن خریدهاشون رو انجام دادن و حدود نیم ساعت بعد وقتی دست‌های هر جفتشون از پلاستیک‌های خوراکی پر بود، توی کوچه‌ی آشنا به سمت خونه‌شون حرکت می‌کردن. دیگه بیخیال کاپشن شده بودن و بارون شدید پاییزی، کل لباس‌هاشون رو خیس می‌کرد. با رسیدن به اون ساختمون دو طبقه‌ی قدیمی، قدم‌هاشون رو آهسته کردن.
-کلید توی جیب منه. برش دار.
تهیونگ آروم گفت و جونگ کوک کیسه‌ی خرید توی دست راستش رو به دست دیگه‌ش داد و دستش رو داخل جیب تهیونگ برد و بعد از چند ثانیه‌ی طولانی، بالاخره کلید رو از توش بیرون کشید.
-جیب نیست. مثلث برموداست...
جونگ کوک همون طور که کلید رو تو توپی در می‌چرخوند، زیر لب غر زد و تهیونگ ریز به حرکتش خندید.
-یه روز قلبم ناکار میشه از حجم کیوتی تو...
پسر مشکی‌پوش به حالت گریه گفت و جونگ کوک که داشت به سمت پله‌ها می‌رفت، چند لحظه ایستاد و بعد به حالتی که سعی می‌کرد جدی به نظر برسه، به سمت تهیونگ چرخید.
-شما همون کسی نیستی که شب و نصفه‌شب برای داستانای من اشک می‌ریزی؟
جونگ کوک با حرص از بین دندون‌هاش غرید و بلافصله بعدش صدای خنده‌ی بلند تهیونگ تو راهرو پیچید.
-من گفتم خودت کیوتی. ذهنت متاسفانه ذره‌ای از کیوت بودن حالیش نیست.
تهیونگ همون طور که یکم سرش رو خم کرده بود تا صورتش مقابل صورت جونگ کوک قرار بگیره، با لبخند گفت و از کنارش گذشت.
-برات که دیگه غذا درست نکردم و گشنه موندی اون موقع می‌فهمی چطوری با یه پسر بالغ بیست و چهارساله حرف بزنی کیم تهیونگ شی.
جونگ کوک با حرص توی  راهرو داد زد و پشت سر تهیونگ از پله‌ها بالا رفت. می‌تونست صدای خنده‌ی پسر رو بشنوه.
-شما درست می‌‌گید، جئون جونگ کوک شی. عذر من رو بپذیرید.
تهیونگ همونطور که جلوی در خونه‌شون ایستاده بود، رو به جونگ کوکی که داشت از آخرین پله‌ها بالا میومد و به خاطر سنگینی کیسه‌های خرید و پله‌ها نفس‌نفس می‌زد، گفت. پسر مو بلند اما بی‌توجه بهش، به سمت در رفت و سریع بازش کرد. آروم وارد خونه شد و پلاستیک‌های خرید رو بدون هیچ وقفه‌ای روی کانتر رها کرد. همون طور که دست‌هاش رو به هم می‌مالید، کلید برق آشپزخونه رو زد. نگاهی به اطراف انداخت. لبخندی روی لب‌هاش نشست.
اون خونه‌ی کوچیک و قدیمی، تغییرات زیادی کرده بود. دیوارهای کرم رنگ و نم‌گرفته حالا با کاغذ دیواری بنفش رنگی پوشیده شده بودن. اسباب و اساسیه‌ی محدود شیش سال پیش حالا خیلی تعدادشون بیشتر شده بود. بخش زیادی از دیوارهای خونه توسط قاب عکس‌های بزرگ و کوچیکی که مثل آلبوم عکس، هر کدوم، خاطراتی رو زنده می‌کردن، اشغال شده بودن و بین تمام اون قاب عکس‌های دو نفره‌ی جونگ کوک و تهیونگ، اون قاب عکس قدیمی که تصویر یه زن پیر و پسربچه‌ی پنج ساله‌ای رو به تصویر می‌کشید، می‌درخشید.
-بیبی؟
با صدای تهیونگ، از افکارش جدا شد و با لبخند به سمت پسر مشکی‌پوش کنارش چرخید.
-چیزی شده؟
تهیونگ نگران پرسید و پسر مو بلند با لبخند سر تکون داد.
-فقط داشتم به این فکر می‌کردم که چقدر همه چیز عوض شده...
جونگ کوک آروم گفت و تهیونگ با لبخند سر تکون داد. اما با دیدن چشم‌های درخشان جونگ کوک و لبخند شیرینی که روی لب‌های صورتی رنگش نشسته بود، لبخندش محو شد. با چند قدم خودش رو به پسر رسوند و روبه‌روش ایستاد. کمر جونگ کوک آروم به لبه‌ی کانتر برخورد کرد.
-همه چیز تغییر کرده... جز این که من مثل چی دوستت دارم...
تهیونگ، آروم و مسخ‌شده، روی لب‌های پسر روبه‌روش زمزمه کرد و وقتی صدای خنده‌ی جونگ کوک توی آشپزخونه پیچید، احساس کرد کنترل کردن خودش داره هر لحظه سخت و سخت‌تر میشه.
-یه خری مثل تو من رو دوست داره؟!
جونگ کوک بین خنده‌هاش گفت و تهیونگ مسخ‌شده فقط نگاهش کرد.
-آره جونگ کوک... یه خری مثل من دوستت داره...
تهیونگ آروم و با صدای گرفته‌ای گفت و بدون هیچ درنگی، لب‌های پسرک رو بین لب‌های خودش گرفت و بوسه‌ای عمیق روشون کاشت. پلک‌های سنگین‌شده‌ی جونگ کوک، روی هم افتادن و لب‌هاش رو بین لب‌های تهیونگ تکونی داد تا کمکی به دو طرفه کردن بوسه کرده باشه اما همون لحظه تهیونگ، زبونش رو از بین حفره‌ی لب‌هاش به داخل دهنش برد. پسر کوچیک‌تر دستش رو بالا آورد و بین موهای مشکی رنگ و نم‌دارش فرو برد. نور زردرنگ آشپزخونه، از بین پیچک‌های دور لامپ می‌گذشت و به مچ دست جونگ کوک می‌تابید. اون زخم قدیمی، همچنان سر جاش بود. اما درست بالا اون زخم، واژه‌ی «Remember» می‌درخشید.
بعد از یه بوسه‌ی عمیق و طولانی، تهیونگ بالاخره عقب کشید و به چهره‌ی پسر روبه‌روش خیره شد. رگ‌های پشت چشمش زیر نور زردرنگ می‌درخشیدن و لبخند شیرینش، روی لب‌های مرطوب و صورتی رنگش، تهیونگ رو مست می‌کرد.
جونگ کوک آروم دستش رو جلو آورد و انگشت‌های بلند و کشیده‌ش رو روی خط فک تهیونگ حرکت داد. آروم سرش رو خم کرد و بوسه‌ی ریزی روی گونه‌ی پسر کاشت. دستش رو محکم دور گردنش حلقه کرد و سرش رو توی گردنش فرو برد.
-تهیونگ...
آروم زمزمه کرد و پسر مشکی‌پوش همون طور که آروم کمر پسر توی آغوشش رو نوازش می‌کرد، هوم زیر لبی گفت.
-تو یادت باشه‌ی منی.

The End
☕︎ ☔︎ ☁︎

Remember!Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ