☕︎ Chapter ten ☕︎

151 27 8
                                    

☕︎ ☔︎ ☁︎


به زیر چشم‌های قرمزشده‌ش دستی کشید تا قطره اشکی که به خاطر خمیازه روی صورتش جاری شده بود رو پاک کنه. از دیشب تا همین لحظه که آفتاب کم‌کم داشت از پشت ابر سنگین امروز، جای خودش رو توی دل آسمون باز می‌کرد، مشغول خوندن اون دفتر قهوه‌ای رنگ بود. نمی‌دونست سرش به خاطر بی‌خوابی درد می‌کنه یا حجم اطلاعاتی که از دیشب وارد ذهنش شده. اما به هر حال، سرش درد می‌کرد.
آروم به سمت میز کنار تختش خم شد و تکه کاغذی که برای رسید خرید چند روز پیشش بود رو برداشت و لای صفحه‌ای که خونده بود گذاشت تا برای دفعه‌ی بعد راحت‌تر بتونه خاطره‌ای که باید بخونه رو پیدا کنه. دفتر رو آروم روی میزش گذاشت و توی تختش خزید و لحاف سنگین و گرمش رو تا زیر چونه بالا کشید. از پشت پنجره، نگاهی به رنگ نیلی آسمون دم صبح و ابرهای پراکنده‌ش که خبر از بارون دیشب می‌دادن انداخت. آب دهانش رو به سختی قورت داد و نگاهش رو از روی پنجره برداشت و به دفتر کهنه‌ی قهوه‌ای خیره شد. حالت لب‌های قلبی شکلش خبر از غم توی قلبش می‌داد. شب گذشته رو کاملا به خوندن اون دفتر اختصاص داده بود و حالا بیشتر از یک چهارم جلد اولش رو خونده بود. فکر می‌کرد بعد از خوندن اون دفترها قراره خوشحال باشه؛ اما الان با این که کامل نخونده بودشون اما تنها حسی که قلبش رو به لرزه می‌نداخت، غم بود.
دست‌هاش رو دو طرف سرش گذاشت تا صداهای توی ذهنش رو خفه کنه اما انگار فایده‌ای نداشت. به پهلوی دیگه چرخید تا نگاه سمجش به اون دفتر نیافته. اما باز هم فایده‌ای نداشت. ذهنش نمی‌تونست تصویر اون پسر کوچولویی رو که برای اولین بار مادرش رو توی نه سالگی دیده رو فراموش کنه. توی ذهنش فقط این سوال می‌چرخید که اون پسر چطوری طاقت آورده؟
اون تک‌تک سال‌های کودکیش رو توی اتاق بالاپشت‌بوم خونه‌ی عمه‌ی روانیش گذرونده بود؛ تنها به این بهانه که پدرش از صبح تا شب سر کار می‌رفت؟!
-پس اون مادر پفیوزش چی کار می‌کرده؟!
تهیونگ از بین دندون‌هاش غرید. دست خودش نبود؛ با یادآوری همون مقدار کمی از خاطرات جونگ کوک که خونده بود، خشم کل وجودش رو می‌گرفت.
با ویبره رفتن گوشیش و بلند شدن صدای آلارمش، از جا پرید. آروم دستش رو دراز کرد و خاموشش کرد. ساعت هفت بود و باید هر چه سریع‌تر می‌رفت سمت کافه.
لحاف رو از روش کنار زد و روی تخت نشست. کش و قوصی به بدن خسته‌ش داد و ایستاد و از در اتاق خارج شد. به سمت سرویس بهداشتی‌ای که توی طبقه بالا بود حرکت کرد. بعد از چند دقیقه، دوباره وسط اتاقش، با صورتی خیس ایستاده بود. آروم به سمت کمدش حرکت کرد و از توش یه حوله سفیدرنگ برداشت و صورت و چتری‌هایی که یکم نم‌دار شده بودن رو خشک کرد. خیلی بی‌حوصله از بین لباس‌هاش یه هودی مشکی رنگ و شلوار لی دودی بیرون کشید و پوشیدشون. جلوی آینه قدی داخل اتاقش ایستاد و دستی به موهاش کشید. به سمت میز کنار تختش رفت و گوشیش رو از روش برداشت. خواست از اتاق خارج بشه که نگاهش روی دفتر قفل شد. نور کم جون خورشید روی بخشی از جلدش می‌تابید.
نگاهش رو از دفتر گرفت و روش رو برگردوند. اخمی روی پیشونیش نشست و برای چند لحظه پلک‌هاش رو روی هم فشرد. شک نداشت. اون دفتر سیاه‌چاله‌ای بود که قرار بود به قعرش پرتاب بشه.
با قدم‌های سریع از اتاق خارج شد و توی راهرو به راه افتاد. از پله‌های مارپیچ پایین اومد و با شنیدن صدای تستر، فهمید که خاله‌ش بیدار شده. آروم به سمت آشپزخونه رفت.
-صبح بخیر.
با لبخند خسته‌ای گفت و خاله‌ش که مشغول بیرون آوردن ظرف مربای تمشک از یخچال بود، با لبخند به سمتش چرخید.
-اوه عسلم... بیدار شدی؟
خاله‌ش با همون صدای آرامبخش همیشگیش سوال کرد و تهیونگ سرش رو به نشونه مثبت تکون داد.
-پس بیا بشین تا صبحانه‌ت رو حاضر کنم.
خاله‌ش همون طور که به میز ناهارخوری چهارنفره‌ی روبه‌روی پنجره اشاره می‌کرد گفت و تهیونگ بدون اعتراضی نشست. خاله‌ش آروم ظرف مربای تمشک رو روی میز گذاشت و به سمت تستر رفت تا تست‌های برشته‌شده رو از توش بیرون بیاره.
تهیونگ به جثه‌ی ریز خاله‌ش خیره شد. پیراهن نازک سفید رنگش تا زیر زانوش رو می‌پوشوند و آفتاب کم جون پاییز به موهای جو گندمی و چشم‌های عسلیش می‌تابید. توی اون لحظه بیشتر از هر کسی که یاد مادرش افتاد.
خاله‌ش با پیش‌دستی‌ای که داخلش تست‌های برشته‌شده قرار داشت به سمتش اومد و روی صندلی روبه‌روش نشست و پیش‌دستی رو جلوش گذاشت.
-می‌خوای جایی بری؟
زن میان‌سال همون طور که ظرف مربا رو باز می‌کرد آروم پرسید و تهیونگ که نگاهش قفل دست‌های چروکیده‌ی حلقه‌شده دور ظرف شیشه‌ای بود، سرش رو بار دیگه به نشونه‌ی مثبت تکون داد.
-آره. چند روزیه که یه جایی کار می‌کنم.
تهیونگ آروم گفت و خاله‌ش لبخند محو اما عمیقی زد.
-چقدر عالی تهیونگ!
خاله‌ش با حالت ذوق‌زده‌ای گفت و پسر جوون فقط در جواب لبخند کم جونی زد.
-می‌دونی که مجبور نیستی کار کنی، نه؟
زن میان‌سال همون طور که با کارد، مربا رو روی تست برشته‌شده پخش می‌کرد گفت و تهیونگ فقط لبخند زد.
-هر وقت پول نیاز داشتی می‌تونی فقط به من بگی. اما اگر خودت دوست داری که کاری کنی، خوشحال هم میشم.
زن همون طور که تست مربایی رو رو به تهیونگ گرفته بود، با آرامش گفت و پسر مو مشکی لبخند زد.
-ممنون خاله. دوست دارم که تجربه کار کردن هم داشته باشم.
-خب این معرکه‌ست مرد جوان.
خاله‌ش همون طور که لبخند دندون‌نمایی می‌زد، باذوق گفت و مشغول پخش کردن مربا روی تست خودش شد. چند دقیقه توی سکوت گذشت و تهیونگ بعد از خوردن صبحانه‌ش، از پشت میز بلند شد.
-من دیگه میرم خاله.
-بترکون پسر جون.
خاله‌ش با خنده¬پ‌ی پرانرژی بهش گفت و آروم از آشپزخونه خارج شد.
-راستی تهیونگ.
با شنیدن دوباره¬پ‌ی صدای خاله‌ش، سرش رو به سمتش چرخوند.
-اگه محل کارت خیلی دوره می‌تونی از دوچرخه‌ی جونگین استفاده کنی. توی پارکینگه.
خاله‌ش با صدای بلندی از آشپزخونه گفت و لبخندی روی لب‌هاش تهیونگ نشست.
-مرسی خاله. ازش استفاده می‌کنم.
حرف دیگه‌ای بینشون زده نشده و تهیونگ از در خونه بیرون اومد. از چند پله‌ی کوتاه پاگرد بالکن گذشت و وارد حیاط بزرگ شد. چند قدمی رو طی کرد و به سمت پارکینگ رفت و با دیدن دوچرخه‌ای که قبلا متعلق به پسرخاله‌ش بود، لبخندی زد. آروم به سمتش رفت و فرمونش رو گرفت و به حرکت درآوردش. با سرعت کمی به سمت در خروجی خونه رفت و بازش کرد و با دوچرخه ازش خارج شد. بعد از ورودش به کوچه، دستش رو روی فرمون دوچرخه محکم کرد و با یه حرکت سوارش شد و شروع کرد به رکاب زدن.
آسمون نیلی، امروز هم پر از ابر بود و خبر از بارون شدید وسط روز رو می‌داد. باد سرد صبح پاییز، چتری‌هاش رو به جهات مختلف می‌رقصوند و سینوس‌های سرش رو تحریک می‌کرد. اما اهمیتی نمی‌داد. حالا که فکرش رو می‌کرد، خیلی وقت بود که این طوری دوچرخه سواری نکرده بود.
یاد زمانی افتاد که با خواهرش مسابقه می‌دادن و شرط‌بندی می‌کردن. اکثرا سورا می‌باخت و تهیونگ به یه بستنی مهمون می‌شد. یه بار هم تهیونگ بدجور خورد زمین و مجبور شدن پشت سرش رو بخیه بزنن.
با یادآوری خاطرات گذشته، لبخدی تلخ روی لب‌های قلبیش نقش بست. مردمک‌های مشکی رنگش، حالا با لایه‌ی نازکی از اشک کاور شده بود.
-هی سورا. تو بیدار شو، قول میدم هر بار من مهمونت کنم...
با صدای لرزونی، آروم زمزمه کرد و سریع‌تر از قبل رکاب زد.
چند دقیقه بعد، جلوی در موناریس ایستاده بود و مشغول گذاشتن دوچرخه‌ش توی موقعیت مناسبی بود. بعد از این که از جاش مطمئن شد، به سمت در کافه حرکت کرد و آروم وارد کافه شد و صدای زنگوله‌ی در رو شنید. از اون فاصله هم پسرکی که مشغول هم زدن چیزی داخل ظرف بود و متن آهنگی که از سیستم صوتی پخش می‌شد رو زمزمه می‌کرد، قابل دیدن بود.
چند قدم جلوتر رفت تا بهتر بتونه بیبنتش. لبخند محو و عمیقی روی لب‌هاش بود و نور زردرنگ به رگ‌های پشت پلکش می‌تابید. چتری‌های نسکافه‌ای رنگش رو به پشت گوشش هدایت کرده بود و با سر انگشت‌های سفید و کشیده‌ش، بیسکوییت‌های لیدی فینگر رو توی ماده‌ای که ترکیبی از اسپرسو و آب ولرم بود، می‌غلتوند. بعد از این که آخرین دونه‌ی بیسکوییت‌ها رو به اسپرسو آغشته کرد، خم شد و از کابینت یه ظرف نسبت بزرگ بیرون آرود و هم‌زمان چشمش به تهیونگ خورد و از جا پرید.
-یا خدا... تو کی اومدی؟!
جونگ کوک با چشم‌های گردشده پرسید و تهیونگ با پوزخند، چند قدم باقی مونده تا آشپزخونه رو طی کرد و روبه‌روش ایستاد.
-شما مست کار بودی نفهمیدی.
تهیونگ با پوزخند گفت و جونگ کوک فقط مردمک چشم‌هاش رو چرخوند و دوباره مشغول کار شد. تهیونگ هم روی صندلی آشپزخونه نشست. نگاهش رو چند باری چرخوند و روی پیانوی داخل سالن قفل شد. با یادآوری شب گذشته و خاطراتی که از جونگ کوک خونده بود، ضربان قلبش شدت گرفت. توی اون دفتر جونگ کوک نوشته بود که از پنج سالگی آکادمی موسیقی می‌رفته و پیانو کار می‌کرده. پس، الان، چه دلیلی برای پنهان کردن این قضیه داشت؟
-هی تهیونگ، حالت خوبه؟
با صدای بلند پسرک مو نسکافه‌ای، از جا پرید.
-من؟ آره آره خوبم...
تهیونگ با لبخند مصنوعی‌ای گفت.
-پس وقتی صدات می‌کنم مثل آدم جواب بده.
جونگ کوک با لب‌های غنچه‌شده و لحن دلخوری گفت و مشغول چیندن بیسکوییت‌های لیدی فینگر آغشته به اسپرسو، داخل ظرف بزرگ و تخت شد. تهیونگ همون طور که دست‌هاش رو داخل جیب‌های هودیش می‌برد، ازجا بلند شد و به سمت جونگ کوک رفت. کنارش ایستاد و به کانتر تکیه داد.
-چی درست می‌کنی؟
همون طور که  نگاهش رو به انگشت‌های جونگ کوک دوخته بود، آروم پرسید و پسرک مو نسکافه‌ای، به سمتش چرخید و لبخند بزرگی زد.
-تیرامیسو.
باذوق و شوق بچگانه‌ای گفت. تهیونگ نگاهی به چشم‌های براقش انداخت. اما بعد از چند لحظه مردمک چشم‌هاش قفل رد زخم قدیمی بالای ابروی جونگ کوک شد که بخشیش پشت چتری‌های نسکافه‌ای رنگش پنهان شده بود.
-پی...پیشونیت چرا زخم شده؟
با این که علت اون زخم رو می‌دونست، اما باز پرسید و منتظر جواب جونگ کوک شد. اما بلافاصله بعد از این که لبخند غمگین روی لب‌های اون پسرک دندون خرگوشی رو دید، پشیمون شد.
-یه زخم قدیمیه. برای وقتی که بچه بودم. یادم نیست حتی کی به وجود اومده.
جونگ کوک با لبخند مصنوعی گفت و دوباره مشغول کارش شد. مردمک چشم‌های تهیونگ قفل نیم رخ پسر روبه‌روش شده بود. اون می‌دونست. اون می‌دونست که کی این زخم به وجود اومده. زمانی که عمه‌ش می‌خواست اون رو به اجبار ببره به کلیسا تا اونجا به گناهاش اعتراف کنه و برای همیشه موسیقی رو کنار بذاره.
تهیونگ با یادآوری خاطره‌ی جونگ کوک، سرش تیر کشید. دستش رو به سمت سرش برد و شقیقه‌ی دردناکش رو مالید.
-من یکم میرم بیرون کاری داشتی صدام کن.
تهیونگ با صدایی که به سختی از ته گلوش خارج می‌شد گفت و در جواب نگاه نگران جونگ کوک، فقط لبخند بی‌حال و جونی زد و از آشپزخونه بیرون اومد. مسیر سالن رو هم به سرعت طی کرد و از کافه خارج شد. نفسش به سختی بالا میومد. آروم به پنجره‌ی کافه تکیه داد روی زانوهاش خم شد. چند لحظه توی همون حالت موند و دوباره ایستاد. نگاهش رو به ابرهای شناور و سنگین توی آسمون دوخت.
-یادت نیست؟ پس اون لبخند روی لبت چی میگه؟ اگه یادت نیست، چرا با اون جزئیات نوشتیش؟
-با کی حرف می‌زنی؟!
با شنیدن صدای جونگ کوک، سریع سرش رو چرخوند و با چشم‌های گردشده و دهان نیمه‌باز از تعجب، به چشم‌های نگران پسرک روبه‌روش خیره شد.
-چی؟...
-تهیونگ حالت خوبه؟
جونگ کوک با دیدن حال پسرک روبه‌روش، نگران‌تر از قبل پرسید و تهیونگ سرش رو به نشونه مثبت تکون داد.
-آره فکر کنم فقط خوابم میاد.
تهیونگ آروم جواب داد و توی دلش آرزو کرد که جونگ کوک بیشتر از این سوالی نپرسه.
-امروز رو برو خونه. کافه امروز هم تعطیله منم تقریبا بی‌کارم.
جونگ کوک با لبخند توضیح داد و تهیونگ گیج سرش رو تکون داد.
-اگه امروز هم بسته‌ست چرا تو اومدی؟
پسرک مو مشکی گیج پرسید و جونگ کوک لبخندش عمیق‌تر شد.
-امروز یکشنبه‌ست. شب نمایشنامه‌خوانیه و اونا به باز یا بسته بودن کافه کاری ندارن.
جونگ کوک با آرامش توضیح داد و پسرک مو مشکی آروم سر تکون داد.
-پس منم می‌مونم.
-تهیونگ، گفتم که می‌تونی ب...
-خیلی احساس تنهایی می‌کنی؟
تهیونگ با سوال یهوییش، جمله‌ی جونگ کوک رو نصفه گذاشت و باعث گرد شدن چشم‌های پسر روبه‌روش شد.
-چی؟
جونگ کوک با لحنی که رنگ تعجب گرفته بود گفت و تهیونگ، آروم به دیوار پشت سرش تکیه داد.
-خیلی تنهایی؟
تهیونگ بار دیگه سوالش رو تکرار کرد و جونگ کوک این بار یه لبخند زد.
-منم انسانم و بله گاهی اوقات احساس تنهایی  می‌کنم.
-وقتی احساس تنهایی می‌کنی، چه کار می‌کنی تا از بین بره؟
تهیونگ بار دیگه سوال کرد و از توی جیبش بسته سیگاری بیرون آورد.
-می‌نویسم، تنهایی‌هام رو.
جونگ کوک آروم گفت و کنار تهیونگ به پنجره کافه تکیه داد. تهیونگ نخ سیگاری رو بین لب‌های خودش گذاشت و بسته سفیدرنگ رو رو به جونگ کوک گرفت. پسرک مو نسکافه‌ای با لبخند، یه نخ از توش برداشت.
-تو چی کار می‌کنی وقتی احساس تنهایی می‌کنی؟
جونگ کوک آروم پرسید و تهیونگ جعبه کبریت رو از توی جیبش بیرون آورد.
-فکر کنم همین کاری که الان انجام میدیم کافی باشه.
تهیونگ آروم گفت و کبریت شعله‌ور رو زیر سیگار خودش گرفت تا روشن بشه.
-سیگار کشیدن؟
جونگ کوک همون طور که اخم کم‌رنگی روی پیشونیش نقش بسته بود پرسید و تهیونگ آروم کبریت رو زیر سیگار پسرک روبه‌روش گرفت.
-نه. سیگار کشیدن با تو.

Remember!Where stories live. Discover now