☕︎ Chapter twenty one ☕︎

176 22 3
                                    

☕︎ ☔︎ ☁︎

دست‌هاش رو به هم قفل کرده بود و هیستریک پاهاش رو تکون می‌داد. چند دقیقه یه بار صدای پیجر بیمارستان توی سرش می‌پیچید و اعصابش رو بیشتر از قبل به هم می‌ریخت. بوی الکل و مواد ضدعفونی‌کننده باعث می‌شد سرش تیر بکشه.
طبق گفته‌های دکتر، این شک ناگهانی تاثیر مثبتی روی سلامتی خواهرش داشته و جای نگرانی نبود. اما تهیونگ همچنان نمی‌تونست آروم باشه. کل وجودش آتیش بود و هیچ جوره نمی‌تونست چیزهایی که دیده رو تحلیل کنه. مسلما وقتی از دکتر شنید که حال خواهرش خوبه و ممکنه بهتر هم بشه، ته دلش آروم گرفت. اما همچنان ذهنش شدیدا درگیر چیزی بود که دیده.
با شنیدن دوباره‌ی پیجر بیمارستان، نفسش رو صدادار بیرون داد و محکم ایستاد. چنگی به کوله‌پشتیش که روی صندلی کناریش رها شده بود زد و برای هزارمین بار طی چند ساعت گذشته، به بدن بی‌جون خواهرش از پشت شیشه نگاهی انداخت. اما سریع نگاهش رو گرفت و توی راهروی خلوت بیمارستان به راه افتاد. چند دقیقه بعد، توی محوطه‌ی باز بیمارستان، روی یکی از نیمکت‌های سرد جا گرفت. زمین سفیدپوش بود و آسمون نیلی رنگ صبح زود، همچنان برف برای باریدن داشت.
کوله‌پشتیش رو کنارش رها کرد و سرش رو به پشتی نیمکت تکیه داد. نمی‌خواست به چیزی فکر کنه. اما ذهنش ناخودآگاه همه چیز رو کنار هم می‌ذاشت و شکنجه‌ش می‌داد. حالا فهمیده بود علت تغییر رفتار ناگهانی مینهو چی بوده. احتمالا اون هم با چنین صحنه‌ی مشابهی مواجه شده.
-لعنت بهت...
آروم از بین دندون‌هاش غرید و با سرش ضربه‌ای به نیمکت آهنی زد. اما بلافاصله صاف نشست و خواست کوله‌پشتیش رو برداره و از اونجا بره. باید می‌رفت و به قول خودش دهن اون دو نفر رو سرویس می‌کرد اما با برداشتن کیفش، یاد دفترهایی افتاد که همراه خودش آورده بود تا به پسرک پسشون بده و برای همیشه ازش خداحافظی کنه. با یادآوری دوباره‌ی همه چیز، سرش آتیش گرفت. دوباره یه دوراهی بزرگ توی وجودش شکل گرفته بود. یه بخشی از وجودش اون صحنه‌ای که دیده بود رو باور کرده بود و بخش دیگه، لبخندهای جونگ کوک رو به یاد می‌آورد. لرزش تن خسته‌ش از گریه رو به یاد می‌آورد. رقصیدن و اشک ریختنش زیر برف رو به یاد می‌آورد. مینهو و شرمندگیش رو به یاد می‌آورد. اون چهار صفحه‌ی مهر و موم شده‌ی دفتر خاطرات پسرک رو به یاد می‌آورد.
چنگی به موهاش زد و پلک‌هاش رو محکم روی هم گذاشت. اما زیاد طولش نداد و سریع به سمت کوله‌پشتیش هجوم برد. یکی از اون دو دفتر خاطرات رو بیرون کشید و صفحه‌ی منگنه شده رو باز کرد. این بار آروم دستش رو به سمت جیب کاپشنش برد و کلید یدک کافه رو ازش بیرون کشید و با اون مشغول باز کردن منگنه‌ها شد.
-بهتره چیز قانع‌کننده‌ای نوشته باشی، جئون جونگ کوک...
همون طور که آخرین منگنه رو باز می‌کرد، زیر لب گفت.

☕︎ ☔︎ ☁︎

فلش‌بک؛ 21 می 2019.
-ولی من مطمئنم که ترسیدی... اصلا... اصلا رنگت پریده...
پسرک دندون‌خرگوشی بین خنده‌هاش گفت و مینهو که سعی می‌کرد تپش قلب وحشتناکش رو ایگنور کنه، چشم چرخوند و به پسرک بین بازوهاش چشم‌غره‌ای رفت. جونگ کوک همین که صدای اولین رعد و برق رو شنید، اصرار کرد که برای گذروندن عصرشون، یه فیلم ترسناک ببینن و مینهو هم وقتی شوق و ذوق توی چشم‌هاش رو دید قبول کرد. اما خبر نداشت که فیلم ترسناک اون هم وقتی که آسمون خاکستریه و بارون بهاری برای ثانیه‌ای قطع نمیشه، چقدر می‌تونه وحشتناک باشه.
-هنوزم نمی‌تونم باور کنم که تو نترسیدی...
مینهو زیر لب زمزمه کرد و جونگ کوک توی بغلش تکونی خورد.
-به نظرم خیلی مسخره بود... می‌خوای یکی ترسناک‌تر ببینیم؟!
پسرک دندون‌خرگوشی همون طور که لب‌هاش رو جمع کرده بود تا جلوی خنده‌ش رو بگیره، آروم زمزمه کرد. مینهو اما با شنیدن اون پیشنهاد، سری تکون داد و صاف ایستاد.
-نظرت چیه یه چیزی بخوریم به جای این مسخره‌بازیا؟!
پسر بزرگتر همون طور که به سمت آشپزخونه می‌رفت، گفت و صدای خنده‌ی جونگ کوک رو از پشت سرش شنید.
-شیرکاکائو باشه لطفا!
جونگ کوک با صدای هیجان‌زده‌ای گفت و مینهو با لبخند سر تکون داد. همون طور که آهنگی رو زیر لب زمزمه می‌کرد، به سمت یخچال رفت و درش رو باز کرد.
-چی؟...چرا نیستن...
با دیدن جای خالی شیرکاکائوها توی یخچال، زیر لب از خودش پرسید. اما با یادآوری چیزی، نفسش رو عصبی بیرون داد و برای چند ثانیه پلک‌هاش رو روی هم گذاشت.
-جونمیون... خونت گردن خودته...
همون طور که در یخچال رو به هم می‌کوبوند، از بین دندون‌هاش غرید و به سمت حال حرکت کرد.
-جونمیون همه رو خورده... من میرم می‌گیرم...
مینهو آروم گفت و با دیدن چشم‌های گردشده‌ی پسرک لبخندی زد.
-لازم نیست... داره بارون میاد...
جونگ کوک زیر لب زمزمه کرد و سرش رو پایین انداخت. مینهو همون طور که لبخندی روی لب‌هاش بود، به سمت سوییشرتش که کنار پسرک بود خم شد و برش داشت.
-زود برمی‌گردم. 
آروم زمزمه کرد و خواست به سمت در بره اما لب‌های آویزون‌شده‌ی پسر مانعش شد. آروم چرخید و به سمت صورتش خم شد. مقابل چشم‌های گردشده‌ی پسر، لب‌هاش رو به سمت پیشونیش برد و بوسه‌ی ریزی روش کاشت. حالا لب‌های آویزون پسر غنچه شده بودن و گونه‌هاش سرخ. با دیدن حالتش احساس کرد قلبش یه تپش جاانداخت.
-تا من برمی‌گردم خوش نگذرونیا...
مینهو بلند گفت و به سمت در حرکت کرد. ثانیه‌ی بعدی، جونگ کوک توی خونه تنها بود. همون لحظه آسمون خاکستری رنگ دم غروب، برقی زد و چند ثانیه بعدش صدای رعد، شیشه‌های خونه رو لرزوند. پسرک روی مبل آروم توی خودش جمع شد و به اطراف نگاهی انداخت.
از زمانی که عموش و جونمیون به سئول اومده بودن، حدود دو ماهی می‌گذشت. جونمیون تونسته بود در عرض چند ماه پول زیادی رو به دست بیاره و معاون یکی از شرکت‌های معروف تجاری بشه. جونگ کوک ته دلش جونمیون رو تحسین می‌کرد و همیشه سعی می‌کرد هیونگش رو الگوی خودش قراره بده. خیلی جاها بهش غبطه می‌خورد. جونگ کوک همیشه دوست داشت برای خانواده‌ش مفید باشه، درست مثل جونمیون.
با شنیدن رعد و برق دیگه‌ای از افکارش جدا شد. بلند آهی کشید و صداش توی خونه‌ی خالی پیچید. سرش رو به دور و اطراف چرخوند و با دیدن پیانوی گوشه‌ی خونه، لبخندی زد ایستاد. آروم به سمتش حرکت کرد و پشتش جا گرفت. خواست فیگور بگیره اما صندلی زیادی براش بلند بود. آروم دستش رو به سمت اهرم کنار صندلی برد و اون رو یکم پایین‌تر آورد. بعد از این که صندلی بالاخره تنظیم شد، لبخندی زد و انگشت‌های ظریف و کشیده‌ش رو روی کلاویه‌های سفیدرنگ گذاشت. با دیدن برگه‌ای که روی جانتی بود، چشم‌هاش رو ریز کرد تا بتونه تشخیص بده کدوم قطعه‌ست اما  با شنیدن صدای دری که پشت سرش باز شد، تمرکزش به هم ریخت و با لبخند به سمت در چرخید. اما با دیدن جونمیون، چشم‌هاش گرد شد. کت و شلوار و کروات مشکی رنگش، همگی خیس شده بودن و چتری‌های مجعدش به پیشونیش چسبیده بودن. نفس‌نفس می‌زد و اخمی پررنگ روی پیشونیش نقش بسته بود.
-هیونگ... حالت خوبه؟
جونگ کوک با دیدن حال پریشون جونمیون، با لحن نگرانی پرسید و مرد بزرگتر بدون این که جوابی بده، کیف توی دستش رو روی مبل گذاشت.
-مینهو کجاست؟
جونمیون آروم پرسید و به جونگ کوک که همچنان پشت پیانو نشسته بود، نزدیک شد.
-خرید داشت رفت سوپرمارکت سر کوچه...
پسرک با صدای لرزونی در جواب هیونگش گفت و جونمیون بدون این که نگاهش رو از جونگ کوک بگیره، دست کرد توی جیبش و گوشیش رو از توش بیرون کشید. آروم شماره¬ی برادرش رو گرفت.
-اوه مینهویا...
جونمیون با صدای پرانرژی که کاملا در تضاد با قیافه‌ی خسته و پریشونش بود، خطاب به برادر پشت خطش گفت.
-می‌تونی سرراهت یکم... یکم سوسیس و ژامبون بخری؟ می‌خوام یه شام خوشمزه درست کنم...
جونگ کوک با شنیدن اون جمله، چشم‌هاش گرد شد.
-یا هیونگ... این سوپرمارکت که می‌دونی سوسیس نداره.. باید تا خیابون اصلی برم اینجوری...
پسرک پشت پیانو تونست صدای جیغ‌جیغ دوست‌پسرش رو از پشت تلفن بشنوه. با یادآوری روحیه‌ی تنبل مینهو، آروم زد زیر خنده اما با احساس کردن دست گرم جونمیون روی گردنش، بدن سردش لرزید.
-پس زود بیا.
جونمیون زیر لب گفت و گوشی رو قطع کرد. آروم دستش رو بالا آورد و انگشت‌هاش رو بین موهای مشکی رنگ و پرپشت جونگ کوک فروبرد. پسر با دیدن رفتار عجیب و غریب جونمیون، لبخند معذبی زد و مردمک‌های غرق در نگرانیش رو به هیونگش دوخت.
-هیونگ... حالت خوبه؟!
-موهات...
جونمیون، بدون این که توجهی به سوال پسرک کنه، آروم زمزمه کرد و حرکت انگشت‌هاش توی موهای سیاه جونگ کوک رو سریع‌تر کرد.
-موهای سیاهت... روی گردن... گردن سفیدت...
همون طور که دستش رو به سمت گردن پسر پایین می‌آورد، مسخ‌شده زمزمه کرد و چنگ محکمی به موهای پس‌گردن جونگ کوک زد. صورت پسرک از درد جمع شد.
-چی کار می‌کنی هیونگ؟
-موهای سیاهت... دیوونه‌ام می‌کنه...
جونمیون بار دیگه بدون توجه به سوال پسرک، بغل گوشش زمزمه کرد. جونگ کوک اما گیج شده بود و  معنی این کارهاش رو نمی‌فهمید. خواست آروم از روی صندلی بلند بشه اما با حس کردن حرکت لب‌های جونمیون روی لاله‌ی گوشش، برای چند ثانیه وارفت. در عرض چند صدم ثانیه ضربان قلبش دو برابر حالت عادی شد. بدنش داشت می‌لرزید.
با شنیدن صدای رعد برق، انگار که از خواب پریده باشه، لرزید و خواست هیکل بزرگ مرد مقابلش رو محکم پس بزنه اما کشیده شدن موهاش توسط انگشت‌های جونمیون، متوقفش کرد. مرد بزرگتر موهای پسرک رو محکم کشید و وادارش کرد که بایسته. جونگ کوک صورتش از درد جمع شد و محکم ایستاد. موهای مشکیش همچنان توی مشت جونمیون بود و با حرکت کردن پسر بزرگ‌تر به سمت اتاق، به ناچار دنبالش کشیده شد.
-هیونگ... داری چی کار می‌کنی؟!
جونگ کوک بار دیگه با صدای ترسیده‌ای گفت و جونمیون بدون این که جوابی بهش بده، تن ظریف و لرزونش رو به سمت تخت هل داد. جونگ کوک دیگه حالا واقعا نفس کم آورده بود. کمرش محکم به لبه‌ی تخت خورد و درد وحشتناکی رو توی وجودش حس کرد و برای چند ثانیه نفسش رفت. بعد از کشیدن چندتا نفس عمیق، خواست بلند شه اما با خیمه زدن جونمیون، روی تن دردناکش، موفق نشد. مرد بزرگ‌تر حالا کت و کرواتش رو درآورده بود و سه دکمه‌ی اول پیراهن سفیدش باز بود. جونگ کوک ترسیده، به چهره‌ی هیونگش خیره شد. از موهاش آب می‌چکید و پوزخندی گوشه‌ی لب‌هاش داشت.
-هی...هیونگ...
جونگ کوک همون طور که تلاش می‌کرد نفس بکشه، ترسیده گفت و سعی کرد و هیکل بزرگ مرد  رو کنار بزنه اما جونمیون بار دیگه دستش رو بین موهای جونگ کوک برد و اون‌ها رو محکم کشید و این بار پسر ناله‌ای از درد کرد. جونمیون با شنیدن اون ناله، نفسش برید. چنگ دستش توی موهای جونگ کوک رو محکم‌تر کرد و سر پسرک رو بالا کشید. با دست دیگه به سمت شلوار جین پسر هجوم برد و اون رو محکم کشید و دکمه‌ش از دوخت پاره شد.
-هیونگ! هی... هیونگ!
جونگ کوک این بار بلندتر از همیشه داد کشید و دست و پا زد. اما جونمیون توجهی نکرد و شلوار پسر رو محکم پایین کشید و لبه‌ی تیز زیپ طلایی رنگ شلوار، پوست رون تا زانوی پسرک رو برید. جونگ کوک با حس کردن اون سوزش شدید، بلندتر از دفعه پیش ناله کرد. خواست پاهاش رو تکون بده و خودش رو از چنگ جونمیون نجات بده اما با رها شدن ناگهانی سرش، تعادلش رو از دست داد و روی تخت افتاد و پیشونیش محکم خورد به لبه¬ی تخت. برای یه لحظه فکر کرد جونمیون ولش کرده و خواست سریع از جا بلند شه اما با چنگ زدن مرد بزرگ‌تر، به مچ پاهاش، بی‌حرکت موند. حالا جونمیون سمت دیگه‌ی تخت نشسته بود و پاهاش برهنه بود. از مچ پا جونگ کوک رو جلو کشید و با چنگ زدن به کمرش، اون رو روی پای خودش نشوند. حالا صورت‌هاشون مقابل هم قرار گرفته بود و جونگ کوک می‌تونست نفس‌های داغش  رو حس کنه.
-هیونگ... هیونگ...
زیر لب گفت و خواست یکم فاصله  بگیره، اما جونمیون محکم‌تر به کمرش چنگ زد و اون رو جلو کشید. دست دیگه‌ش رو به زیر پیرهن پسر برد و زیر شکمش رو لمس کرد.
-هیونگ... نه...
جونمیون که انگار نمی‌شنید، محکم دستش رو به سمت باکسر پسر برد و خواست پایین بکشه اما جونگ کوک دستش رو روی دست خودش گذاشت و سعی کرد اون رو ازش جدا کنه. جونمیون با دیدن این حرکت، سرش رو بالا آورد و به سمت صورت جونگ کوک خم شد.
-جرئت دار شدی...
با پوزخند گفت و رد اشک رو روی گونه‌های رنگ و رو رفته جونگ کوک دید. محکم دستش رو هل داد و باکسر پسر رو پایین کشید.
-هیونگ!
این بار پسر از ته دلش داد کشید و سعی کرد خودش رو عقب بکشه اما فشار دست دیگه جونمیون روی پهلوش، مانعش می‌شد.
-هیونگ..من... خواهش می‌کنم...
این بار با صدای لرزونی گفت اما جونمیون مثل همیشه توجهی نکرد و با دست آزادش عضو جونگ کوک رو توی دستش گرفت. نفس‌های پسر تندتر شد.
-این جوری... خوشت میاد؟... با هیونگ؟...
جونمیون مسخ‌شده از صدای نفس‌های جونگ کوک، زیر لب زمزمه کرد و عضو پسر رو محکم توی دستش پمپ کرد.
-هیونگ!
جونگ کوک بار دیگه داد زد و این بار جونمیون محکم هلش داد و پسرک روی تخت درازکش شد. خواست سریع از جا بلند شه اما جونمیون، همون طور که باکسر خودش رو پایین می‌کشید، روش خیمه زد.
-این طوری داد نزن... دیوونه‌ام می‌کنی...
جونگ کوک وحشت کرده بود. دیگه مغزش هیچ دستوری صادر نمی‌کرد. قلبش توی سینه نمی‌زد. می‌دونست حرکت بعدی هیونگش چیه.
-هیونگ... خواهش می‌کنم...
زیر لب زمزمه کرد و حرکت عضو مرد رو روی ورودی خودش رو حس کرد.
-هیونگ... من... من... خواهش می‌کنم...
داشت التماس می‌کرد. خودش رو می‌شناخت. خود احمقش رو می‌شناخت. می‌دونست تا قبل از این لحظه رو می‌تونه ببخشه. می تونه آروم لباس‌هاش رو بپوشه وانمود کنه اتفاقی نیافتاده. می‌تونست ببخشه. اما بعد از این لحظه رو نمی‌تونست.
-هیونگ... هیونگ... خواهش می‌کنم...
خواهش می‌کرد. التماس می‌کرد که جونمیون انقدر خودش رو پیش چشمش خراب نکنه. التماس می‌کرد که همون هیونگ مهربون بمونه.
-هیونگ... هیونگ...
زیر لب گفت اما با کشیده شدن یقه‌ی لباسش، متوقف شد. حالا پیراهنش پاره شده بود. حرکت عضو مرد سریع‌تر شده بود.
-هیونگ... هیونگ... هیونگ!
با ورود عضو مرد بلند داد کشید. از ته دلش داد کشید اما مثل همیشه جوابی نگرفت.
-هیونگ!
ضربه آرومی زد و بدون توجه به فریاد پسر، به سمت شونه‌ی برهنه‌ش خم شد. خودش رو آروم روی تن پسر حرکت می‌داد و فریادهاش رو نمی‌شنید. لب‌هاش رو به سمت شونه‌ی جونگ کوک برد و پوست نازک و سفید رنگ اون ناحیه رو بین دو ردیف دندون‌هاش فشرد. صدای فریاد جونگ کوک توی اتاق می‌پیچید اما توجهی نمی‌کرد. حرکاتش رو تندتر کرد و همون طور که گوشت پسر رو بین دندون‌هاش می‌فشرد، ضربه‌های محکمی‌تری زد.
-هیونگ...
حالا تن پسر داشت زیرش می‌لرزید. هیکل ظریفش با هر ضربه بالا و پایین می‌شد و فریادهاش ضعیف‌تر. انگار ذره‌ذره‌ی وجودش داشت آب می‌شد. نمی‌خواست... این لحظه رو هیچ وقت نمی‌خواست...
بعد از چند ضربه‌ی دیگه، خارج شدن عضو مرد رو احساس کرد. با بلند شدن هیکل جونمیون از روش، سریع خودش رو از تخت پایین انداخت و عقب‌عقب رفت تا جایی که کمرش محکم به کمد خورد. قفسه‌ی سینه‌ش محکم بالا و پایین می‌شد. صدای خنده‌ی جونمیون رو شنید.
-دیگه الان برای عقب رفتن دیره کوچولو...
جونمیون با پوزخند گفت و به پشت روی تخت دراز کشید. جونگ کوک برای چند لحظه همون جا نشست اما سریع ایستاد. درد وحشتناکی تو زیر شکمش پیچید اما توجهی نکرد. گرمی خون رو روی رون‌هاش حس می‌کرد. اما بی‌توجه به درد و پاهای خونیش، شلوار جینش رو سریع پوشید و به سوییشرتی که پشت صندلی آویزون شده بود، چنگ زد و همون طور که نفس‌نفس می‌زد، اون رو پوشید. لنگ‌لنگان خودش رو از اتاق بیرون کشید و به سریع‌ترین حالت ممکن از خونه خارج شد. نفس‌نفس زنان از حیاط کوچک خونه‌ی عموش گذشت. بارون همچنان می‌بارید و رعد و برق توی آسمون خودنمایی می‌کرد.
خودش رو از در حیاط بیرون انداخت و توی پیاده‌رو راه افتاد.
-جونگ کوکا! کجا میری؟!
با شنیدن صدایی آشنا از پشت سرش، چرخید و با دیدن چهره‌ی خندان مینهو و دست‌های پرش، فکش لرزید. چند قدم عقب رفت و کمرش به دیوار خورد.
-جونگ کوک...
-نزدیک من نیا!
پسرک به بلندترین شکل ممکن فریاد کشید. مینهو تقریبا از جا پرید و چشم‌هاش دو برابر حالت عادی شد. خواست چند قدم به پسر نزدیک بشه اما با فریاد دوباره‌ی جونگ کوک متوقف شد.
-نیا! نیا! نیا!
صدای پسر توی کوچه پیچید. برقی آسمون رو روشن کرد. جونگ کوک آروم تکیه‌ش رو از دیوار گرفت و مقابل مردمک‌های غرق در تعجب مینهو، وسط کوچه به راه افتاد. بعد از چند قدم، ایستاد و روی زانوهاش خم شد و بار دیگه از ته هنجره‌ش فریاد کشید و باعث گردتر شدن چشم‌های مینهو شد. بی‌وقفه فریاد می‌کشید و می‌رفت. اشک می‌ریخت و می‌رفت. به موهای مشکیش چنگ می‌زد و می‌رفت.
اون لحظه آرزو کرد، کاش می‌مرد و می‌رفت.
پایان فلش بک.

Remember!Where stories live. Discover now