☕︎ ☔︎ ☁︎
دستمال نمدار رو از روی شونهش برداشت و روی دسته صندلی آویزون کرد. آروم چند قدم عقب رفت و با دیدن آشپزخونهای که داشت همه جاش برق میزد، لبخندی روی لبهاش نقش بست. آروم روش رو برگردوند و به سمت جالباسی رفت و کاپشن بادیش رو از روش برداشت.
-من میرم آشغالها رو بذارم.
با شنیدن صدای تهیونگ، سرش رو به سمتش چرخوند.
-نه نه نمیخواد، من میبرم.
با لحن نگرانی گفت و همون طور که یه دستش توی آستین کاپشنش بود، به سمت پسرک متعجب وسط کافه رفت.
-سنگینه ها. خودم میبرم.
تهیونگ آروم گفت اما پسرک مو نسکافهای سرش رو به چپ و راست تکون داد و انگشتهاش رو دور پلاستیک زبالهی سیاه رنگ حلقه کرد. از اون شب تا حالا ترسیده بود و اجازه نمیداد تهیونگ آشغالها رو ببره به کوچه پشتی. به هر حال بهتر بود تا چند وقتی احتیاط کنن تا دوباره اتفاق بدی برای تهیونگ نیافته.
رشتهی افکارش با ورود دو مرد خندان به کافه پاره شد. با دیدن بکهیون و چانیول نیمهمست که تا الان داشتن دوستهاشون رو بدرقه میکردن، لبخندی زد و پلاستیک زباله رو رها کرد و به سمت هیونگهاش رفت.
-هیونگ، میخواستم یه چیزی بگم.
پسرک دندونخرگوشی آروم رو به چانیول گفت.
-جانم.. جانم کوکی؟
چانیول با لحن شل و ولی گفت و نگاه خمارش رو به جونگ کوک داد.
-فردا میرم به مرخصی سالانهام. یادت هست هیونگ؟
جونگ کوک با لبخند گفت و چانیول چند بار پشت سر هم پلک زد و گیج پشت گردنش رو مالید.
-عااا، یادم اومد... باید بری بوسان. همه چی رواله کوکی. رفتی ساحل آبتنی کن و غذای دریایی بخور.
چانیول با لبخند بچگانهای گفت و جونگ کوک خندهش رو خورد. اون مرد انقدر مست بود که حواسش نبود الان وسط پاییزن و اصلا نمیشه آبتنی کرد.
-چشم هیونگ. برای این چند روز کلید یدک رو میدم به تهیونگ.
جونگ کوک بار دیگه با لبخند گفت و چانیول فقط سر تکون داد و روی صندلی کناری بکهیون که از همون بدو ورود روش ولو شده بود، نشست.
-هی تهیونگ.
آروم پسرک رو صدا کرد و نگاهش رو توی کافه چرخوند. اما خبری ازش نبود و جای خالی پلاستیک زباله وسط کافه، باعث شد تپش قلبش در عرض چند ثانیه چند برابر بشه. اگه دوباره کتک بخوره چی؟! این بار چانیول و بکهیون مست بودن و قطعا نمیتونستن کمکی کنن.
با زانوهایی که میلرزیدن، به سمت در کافه هجوم برد و خواست بازش کنه اما همون لحظه تهیونگ در رو از بیرون باز کرد و جونگ کوک، پاش روی چارچوب آهنی در لیز خورد و توی بغل تهیونگ پرت شد.
-هی کوکی چته؟
تهیونگ که از این طوری ولو شدن پسر توی بغلش حسابی متعجب شده بود، با چشمهای گردشده پرسید. جونگ کوک اما انقدر شوکه شده بود که حتی یادش رفته بود طرز صحیح نفس کشیدن چطوریه، چه برسه به این که بخواد جوابی بده یا این که خودش رو از توی بغل اون پسر جمع کنه.
-یاا جونگ کوکا چی...
با یهویی ایستادن پسر مونسکافهای، تهیونگ جملهش رو نصفه رها کرد و با چشمهایی که حتی گردتر از قبل شده بودن، به جونگ کوک خیره شد.
-تو عقل کلهت نیست تهیونگ؟! چرا یهویی غیب میشی؟! نمیگی آدم نگران میشه؟! میشه یکم فکر کنی؟!
جونگ کوک تکتک کلماتش رو با صدایی بلند سر تهیونگ خالی کرد تا بتونه سرپوشی روی حالت خجالتآوری که چند لحظه پیش به وجود آورده بود بذاره.
-یا چرا داد میزنی؟ خب رفتم آشغالها رو بذارم دیگه...
-دفعه بعدی اطلاع بده.
جونگ کوک با لحن دلخوری گفت و پشتش رو به پسرک کرد و ازش فاصله گرفت. ناخودآگاه با یادآوری این که چند دقیقه پیش اون طوری توی بغل پسر پرت شده بود، احساس کرد گونههاش سرخ شدن و دارن آتیش میگیرن. دستهاش رو توی جیبش کرد و خواست برق آشپزخونه رو خاموش کنه که با لمس جسم سرد داخل جیبش، چیزی رو به یاد آورد.
-تهیونگ راستی.
به سمت تهیونگ چرخید و در مقابل چشمهای علامت سوالی پسر روبهروش، بهش نزدیک شد.
-این کلید کافهست. من فردا و پسفردا رو مرخصی گرفتم و نیستم. احتمالا زودتر از هیونگ برسی کافه. این رو بگیر تا منجمد نشی پشت در.
جونگ کوک سریع توضیح داد و تک کلید رو روبهروی تهیونگ گرفت.
-فردا و پسفردا نیستی؟ کجایی؟
تهیونگ که انگار از تمام توضیحات پسرک، تنها همین بخشش رو متوجه شده بود، با چشمهای متعجبی پرسید.
-باید برم بوسان. یه سفر دو روزه.
جونگ کوک با لبخند گفت و چشمهای تهیونگ حتی گردتر شد. بوسان؟ چرا داشت میرفت بوسان؟ نکنه اتفاقی افتاده؟! مسلما میدونست اون پسر از اون شهر خاطرهی خوبی نداره.
-چرا میخوای بری بوسان؟
تهیونگ، در برابر هجوم سوالات ناگهانی ذهنش تسلیم شد و اصلیترینشون رو به زبون آورد.
-سالگرد فوت مادربزرگمه. دوست دارم هر سال توی این روز پیشش باشم.
جونگ کوک با لبخند تلخی گفت و تهیونگ بلافاصله بعد از دیدن چهرهی غمگین پسرک، از پرسیدن سوالش پشیمون شد.
-لباس گرم ببر. بوسان این روزا سرده.
زیر لب زمزمه کرد و جونگ کوک در جواب لبخند عمیقی روی لبهاش نشست.
-با این دوتا چی کار کنیم تهیونگ؟
جونگ کوک، همون طور که به بکهیون و چانیول اشاره میکرد، گفت و تهیونگ نفسش رو صدادار بیرون داد.
-ببریمشون خونهی چانیول هیونگ؟
-هی کوکی من خوبم. خیلی مست نیستم میتونم تا خونه برم.
چانیول با صدای گرفتهای، رو به پسرک مو نسکافهای گفت و جونگ کوک چشمهاش رو چرخوند.
-مطمئنی هیونگ؟
چانیول سرش رو به نشونه مثبت تکون داد. تهیونگ آروم جلو رفت و بازوی جونگ کوک رو گرفت.
-بیا بریم. خودشون میدونن چی کار کنن.
با لحن خستهای گفت و نگاه ملتمسانهش رو به جونگ کوک داد.
-ولی بکهیون هیونگ چی؟
-منم خوبم بانبانی. تاکسی میگیرم و میرم خونه فردا میام ماشینم رو میبرم. اما اگه تا الان دوباره از این بیلبیلکهای حمل با جرثقیل نبرده باشدش.
بکهیون با لبحن خماری توضیح داد و خودش شروع کرد به خندیدن به حرف خودش و بلافاصله، صدای قهقهی چانیول هم بلند شد.
-واقعا یه همچین کاری کردی دفعه پیش؟ وای باورم نمیشه.
چانیول بین خندههاش گفت و مرد مو آبی با جدیت انگشت اشارهش رو سمتش گرفت.
-چانیول... میخوام یه چیزی بگم ولی تو به هیچ کس نگو.
بکهیون با لحن شل و ولی گفت و دستش رو کنار لبش گذاشت و به گوش چانیول نزدیک شد.
-شاید باورت نشه ولی خودمم باور نمیشه همچین کاری کردم...
مرد مو آبی، با صدایی که حالا خیلی یواشتر بود، توی گوش چانیول زمزمه کرد و چیزی نگذشت که هر دو مرد با صدای بلندی زدن زیر خنده.
-بیا بریم کوکی.
تهیونگ بار دیگه بازوی جونگ کوک رو کشید و با لحن خستهای گفت.
-آخه اینا واقعا مستن.
جونگ کوک با نگرانی گفت و پسر روبهروش نفسش رو صدادار بیرون داد.
-پس بذار حالشون رو کنن. در کافه رو قفل میکنیم که نیان بیرون و خطری نداشته باشه براشون.
تهیونگ آروم توضیح داد و جونگ کوک با نگرانی به سمت هیونگهای مستش چرخید.
-هیونگ، اگه من برم مشکلی نیست؟
جونگ کوک رو به چانیول گفت و مرد قد بلند جدی بهش نگاه کرد.
-نه اتفاقا خوشحالم میشم.
چانیول با قیافهی پوکری گفت و تهیونگ نفسش رو صدادار بیرون داد و با نگاه «خیلی دلت هم بخواد» به مرد قد بلند خیره شد.
-میدونی که هر وقت کاری داشتی یا...
-یا یا... تهیونگ پاشو بیا این رو جمع کن ببر تا به خاطر این دائمالنگران بودنش یه درس درست حسابی بهش ندادم... بیا بیا...
چانیول همون طور که به تهیونگ اشاره میکرد، با چهرهی توی هم جمع شده و عصبی گفت و تهیونگ از خدا خواسته، پشت جونگ کوک ایستاد و اون رو از پشت به سمت در هل داد.
-پس مراقب خودتون باشید دیگه نگم...
جمله پسرک لای در، با بسته شدن در توسط تهیونگ نصفه موند و اون دو پسر، بعد از قفل کردن در کافه، دو مرد داخل کافه رو تنها گذاشتن.
چانیول از پشت پنجرهی کوچیک کافه، به جروبحث دوتا پسر خیره شد و لبخندی روی لبهاش نشست.
-گاهی وقتا با وجود این دو تا احساس میکنم پدر شدم...
با لبخند مسخشدهای گفت و بکهیون با چشمهای شفافش بهش خیره شد.
-ولی به نظرم کوکی بابابزرگ همهتون... نه ببخشید همهمون باشه...
مرد مو آبی با لحن شل و ولی گفت و چانیول آروم خندید.
-این رو که نمیشه انکار کرد. کوکی خیلی بچهی محتاطیه. کمتر بیگدار به آب میزنه. برعکس ما سه تا اما...
چانیول، همون طور که به سمت آشپزخونه میرفت گفت و جلوی لپتاپ ایستاد.
-قلبش کوچیکه. نگرانیهاش هم بچگانهست. کلا... نمیدونم.
چانیول گیج زمزمه کرد و انگشتش رو روی قسمت تاچ لپتاپ چرخوند. صدای خندهی بکهیون رو از داخل سالن کوچک کافه شنید.
-میدونم چانیول... اون بچه نمیدونم چی داره اما به هر حال نمیتونی عاشقش نشی.
بکهیون آروم گفت و مرد قد بلند لبخندی زد. درسته. هر کس جونگ کوک رو میدید، نرم میشد. نمونه بارزش هم همون پسرک اخمالوی بیاعصابی بود که روز اول یه مشت زیر چونهی جونگ کوک کاشته بود.
با یادآوری اون روز اخمی کرد. گیج به صفحهی لپتاپ خیره شد و طبق معمول سراغ خواننده موردعلاقهش رفت. آروم پلی لیست فرانک سیناترا رو بالا و پایین کرد و با دیدن آهنگ can’t take my eyes off you لبخندی زد و پلیش کرد. با پخش شدن اون کاور از سیستمهای صوتی کافه، برای چند ثانیه چشمهاش رو بست و لبخندی محو روی لبهاش نشست.
با یادآوری این که بکهیون تنهاست، از اون حالت خلسهش بیرون اومد و خواست از آشپزخونه خارج بشه که با دیدن شیشه ویسکی که باقی مونده بود، لبخند پر شیطنتی روی لبهاش نقش بست. آروم به سمتش رفت و اون رو برداشت و از کابینت پایین پاش، دوتا لیوان برداشت و به سمت مرد مو آبی رفت.
-تو هم احساس میکنی خیلی مست نشدی نه؟
همون طور که روی صندلی کنار بکهیون مینشست، با شیطنت به مرد روبهروش گفت.
-آره... ولی خب فکر کنم اگه بخورم زیادهروی بشه...
بکهیون با نگرانی گفت و سعی کرد نگاه مشتاقش رو از اون شیشه ویسکی خوشرنگ بگیره.
-اگر زیادهروی هم کنی اتفاقی نمیافته. من خیلی مست نمیشم میتونم اوضاع رو کنترل کنم.
چانیول با لبخند گفت و بخشهایی از واقعیت رو سانسور کرد. مثلا این که هر یکشنبه شب، جونگ کوک به هزار و یک بدبختی چانیول مست و خمار رو به خونهش میبرد و اون صبح روز بعدش به حالتی بیدار میشد که اصلا نمیدونست توی کدوم سیارهست.
-جدی؟!
بکهیون با شور و اشتیاق بچگانهای گفت و چانیول، همون طور که در شیشه رو باز میکرد، سرش رو به نشونهی مثبت تکون داد و بکهیون ذوقزدهتر از قبل روی صندلی جابهجا شد. چانیول دو تا شات رو پر کرد و یکی رو روبهروی مرد مو آبی گذاشت.
بکهیون انگشتهای کشیدهش رو دور لیوان کریستال ویسکی حلقه کرد و آروم اون رو به سمت لبهاش برد و کمی ازش نوشید. برخلاف چانیول که شاتش رو یک نفس بالا داده بود.
-این ویسکی طعم بهشت میده خدای من... از کجا میگیریش؟
بکهیون با لحن مسخشدهای پرسید و چانیول که در حال پر کردن شاتهای دومشون بود، لبخندی زد.
-دو تا کوچه پایینتر یکی از دوستای قدیمیم بار داره. همیشه بهترینهاش رو میده به یکشنبه شبهای موناریس.
چانیول با افتخار گفت و هر دو مرد شاتهای دومشون هم نوشیدن.
-حق با تو بود چانیول.
بکهیون یهو گفت و نگاه مرد قد بلند، از شیشهی ویسکی گرفته شد و قفل مرد مو آبی شد.
-درسته. در نود و نه درصد مواقع حق با منه. ولی خب بگو در چه زمینهای الان مدنظرته.
چانیول با لحن خودپسندانهای گفت و انتظار داشت مرد روبهروش سربهسرش بذاره اما این اتفاق نیافتاد. نگاه بکهیون، به نقطهی نامعلومی گره خورده بود و آروم مادهی مسی رنگ داخل لیوانش رو مزهمزه میکرد.
-زندگی قشنگه. حتی اگه عزیزترین آدمهای زندگیمون رو از دست بدیم.
مرد مو آبی آروم گفت و چانیول با چشمهای گردشده بهش خیره شد. بکهیون بالاخره نگاهش رو از اون نقطه گرفت و مردمکهای چشمش که حالا پشت لایهی نازکی از اشک بودن رو به مرد روبهروش داد.
-حق با تو بود، چانیول. من... من نباید خودم رو سرزنش کنم نه؟
بکهیون با صدای لرزونی گفت و قطره اشکی آروم روی گونهش جاری شد. چانیول، که در حال پر کردن شاتهاشون بود، کارش رو متوقف کرد و دستهای سرد بکهیون رو توی دستش گرفت.
-میخوای راجب چیزی که ذهنت رو درگیر کرده حرف بزنی؟
مرد قد بلند، با لحن ملایمی گفت و بکهیون برای چند ثانیه احساس کرد هرم گرمایی از آرامش به وجودش تزریق شده.
-من فقط میخواستم همون طوری زندگی کنم که میخوام. من، دوست نداشتم بشم یکی مثل پدرم که تازه توی سن پنجاه و خوردهای سالگی یاد حسرتهام بیافتم. من، نمیخواستم زندگیم رو بر اساس اون چیزی که اونا میگن بچینم. من، میخواستم... خودم باشم...
مرد مو آبی با صدای لرزونی گفت و چانیول، دستهای کوچیک بین دستهاش رو فشرد. اما چیزی نگفت چون میدونست حرفهای مرد هنوز تموم نشدن.
-بدون این که بدونن پدر و مادرم، آزمون ورودی دانشگاه رو دادم. در حالی که اونا معتقد بودن که یه مرد فقط باید تمام فکرش کار باشه و اونم نه هر کاری!
بکهیون، بین گریهش، پوزخند تلخی روی لبهاش نقش بست.
-احتمالا اگه پدرم بدونه من الان دارم چی کار میکنم، من رو به داری چیزی آویزون کنه...
مرد مو آبی، با صدای گرفته و مظلومی گفت و چانیول، حضور خشم توی وجودش رو احساس کرد اما باز هم ساکت موند تا اون مرد هر چیزی رو که میخواد بهش بگه.
-و خب من... یه روز اون خونه رو برای همیشه ترک کردم. چون، نمیتونستم. اون زندگیای که پدرم برای من میخواست، اصلا توی ذهنم شدنی نبود. من... واقعا نمیخواستم...
بکهیون هقی زد و برای چند ثانیه سکوت کرد. ته گلوش خشک شده بود و کمی میسوخت. دستش رو به سمت لیوان کریستالش برد و کمی از مایع داخلش نوشید.
-من از دستشون دادم و باهاش مشکلی ندارم. این طور نیست که دوستشون نداشته باشم... دارم... ولی خب این بهاییه که باید برای زندگی رویاییم میپرداختم ولی...
هجوم بغض به گلوش، حرفش رو نصفه گذاشت. آروم پشت دستش رو روی لبش فشرد تا صدای گریهش بلند نشه.
-من فقط نیستم که دارم بهای این زندگی رو میدم. در واقع... من بهایی نمیپردازم. خانوادهام رو از دست دادم و الان به جاش زندگیای رو دارم که میخوام ولی تاوان این زندگی من رو، برادرم هم داره میده...
با صدای لرزونی، لابهلای بغضهای ناگهانیش گفت و نگاه متعجب چانیول رو روی خودش حس کرد.
-برادرت؟
مرد قد بلند با لحن متعجبی پرسید و لبخند تلخی روی لبهای بکهیون نشست.
-من با خانوادهام اصلا در ارتباط نبودم و با تنها کسی که گاهی حرف میزدم، برادر کوچیکترم بود. اون... خیلی پسر فوقالعادهایه... همیشه با هم دیگه حرف میزدیم و گاهی وقتها که خیلی کم پیش میومد و این فرصت رو پیدا میکردیم که همدیگه رو ببینیم. ولی خب... اون حالا از من متنفره. میدونم که متنفره... من کاری کردم که پدر و مادرم روش حساس بشن. میدونی؟! اونا من رو از دست دادن و نمیخواستن سوجون رو هم از دست بدن. و الان شیوههای مسخرهی تربیتیشون رو با شدت بیشتری دارن سر اون بچه خالی میکنن. رفت و آمدهاش کاملا کنترل میشه و امسال که از مدرسه فارغالتحصیل میشه، باید با پدرم کار کنه و حق نداره حتی به کالج فکر کنه! و من؟ آره. من دارم اینجا عشق و حالم رو میکنم و دو شب یه بار مست میکنم در صورتی که اگر همون جا میموندم و به زندگیای که پدر و مادرم میخواستن، تن میدادم، شاید الان سوجون آزادیهای بیشتری داشت... یا حداقل از من متنفر نبود...
بکهیون با صدای لرزونی گفت و زیر لب هق زد. چانیول نگاه نگرانش رو به چشمهای غرق در اشک مرد روبهروش داد و دستش رو بیشتر فشرد. چند دقیقهای اجازه داد مرد مو آبی بیصدا اشک بریزه.
-تو میتونی کمکش کنی بکهیون.
چانیول به آرومی گفت و مرد مو آبی سرش رو به سمتش چرخوند.
-تو زندگی خودت رو نجات دادی. میتونی زندگی برادرت رو هم نجات بدی.
مرد قد بلند لبخندی زد و با زبونش لبهاش رو تر کرد.
-تو یه آدم توانایی بکهیون. تو خودت به تنهایی تونستی زندگی الانت رو بسازی. نگاه کن، تا حالا چند تا از این شاهکارها ساختی؟!
چانیول، همون طور که به طرح زیبای روی دیوار اشاره میکرد گفت و بکهیون چشمهای گردشدهش رو بهش داد.
-احتمالا حسابش از دستت رفته. تو یه آدم توانایی بکهیون. پس مطمئن باش میتونی یه هیونگ توانا هم برای برادرت باشی. درسته... پدر و مادرت عملا این طوری پسر دیگهشون رو هم از دست میدن، اما فکر نمیکنی این میتونه تاوان افکار غلطشون باشه؟
چانیول با ملایمت پرسید و مرد مو آبی به سختی آب دهانش رو قورت داد. چانیول چطور میتونست آدم رو انقدر آروم کنه؟
-بکهیون من... من بهت افتخار میکنم. نه به خاطر هنرت، نه به خاطر شاهکارهایی که خلق کردی، به خاطر خودت. من به تو افتخار میکنم چون تو بکهیونی. بیون بکهیون. کسی که شهامت ساختن زندگی خودش رو داره.
چانیول بار دیگه، با همون لبخند شیرین همیشگیش و چالگونههای بامزهش گفت و بکهیون فقط بهش خیره شد.
-تو، بیون، تو خودت یه شاهکاری.
مرد قد بلند تیر آخر رو زد. بکهیون، نمیدونست تاثیر اون مادهی مسی رنگه، یا حرفای مرد یا صرفا وجود داشتنش. اما به هر حال، احساس گرما کل وجودش رو گرفت و این حس با دیدن دستهاشون که توی همدیگه گره خورده بودن تشدید شد. آروم نگاهش رو از دستهاشون گرفت و به چهرهی مرد روبهروش خیره شد. چشمهاش یکم خمار بودن و سفیدی چشمش به قرمزی میزد و همین نیمهمست بودنش رو نشون میداد. اما همچنان لبخند شیرینی روی لبهاش بود و دو طرف لپش، به اندازه نصف بند انگشت فرو رفته بودن. پلکهای خمارش رو چند ثانیه یک بار باز و بسته میکرد و مژههای سیاهش روی هم قرار میگرفتن. نور زرد روی موهاش میتابید و اونها رو درخشانتر از همیشه میکرد.
آروم دست لرزونش رو بالا آورد و با انگشت شستش، شروع کرد به نوازش کردن گونهی مرد مو بلند. دستش رو به پشت گردن چانیول برد و همون طور که سر خودش رو بالا میآورد، سر چانیول رو به سمت پایین خم کرد و در مقابل چشمهای متعجب مرد روبهروش، لبهاش رو روی لبهای مرد گذاشت و آروم اونها رو به بازی گرفت.
نمیدونست دقیقا علتش چی بود. لبخندش بود؟ چال گونهش بود؟ چشمهای خمارش بود؟ حرفهاش بود؟ تن صداش بود؟ یا شاید هم فقط به خاطر پارک چانیول بودنش بود؟ نمیدونست. هیچ کدوم از اینها رو نمیدونست. فقط، الان، میدونست که این بوسه، با این که طعمی جز طعم تلخ و گس ویسکی نداشت، اما بیش از حد براش شیرین بود.
چیزی نگذشت که لبهای چانیول هم بین لبهاش تکون خوردن و بوسه رو عمیقتر کردن. انگشتهای کشیدهی مرد، بین موهای آبی رنگش فرو رفت و هر دو پلکهای خمارشون رو روی هم گذاشتن.
پشت شیشههای بخارگرفتهی کافه، اون دو مرد، زیر نور زرد رنگ، همدیگه رو میبوسیدن و لبهاشون رو هماهنگ با آهنگی که از سیستم صوتی پخش میشد، میرقصوندن.
YOU ARE READING
Remember!
Fanfiction"یادت باشه! اگه تو نباشی، هر بار هوا سرد بشه و سپتامبر از راه برسه، من یاد تو میافتم. هر وقت از کنار اون مغازه کتابفروشی قدیمی رد بشم، یاد تو میافتم. هر بار که از اون پل رد بشم و آسمون پر ستارهی بالای سرم رو ببینم، یاد تو میافتم. لعنت بهت... حتی...