☕︎ Chapter eleven ☕︎

151 28 0
                                    

☕︎ ☔︎ ☁︎


-مطمئنی می‌تونی؟ اذیت نمیشی؟ اگه بخوای من...
-جونگ کوک! باور کن من دست و پام سالمه و مخم هم خوب کار می‌کنه و کاری که به من سپردی اون قدری سخت نیست. بعدش هم تو خودت اینجایی و فقط می‌خوای یه نقش برداری. پس میشه انقدر نگران نباشی؟
تهیونگ که حالت نگران و هیستریک جونگ کوک توی چند ساعت گذشته خسته‌ش کرده بود، با بی‌حوصلگی توضیح داد و پسر مو نسکافه‌ای لب‌هاش رو توی دهانش جمع کرد.
-پس خیالم راحت باشه؟
جونگ کوک آروم پرسید و نگاه نگرانش رو به پسر بی‌اعصاب روبه‌روش داد. تهیونگ فقط سرش رو به نشونه مثبت تکون داد.
-یه نقش خوب بردار.
تهیونگ با لبخند مستطیلی‌ای گفت و چشمکی زد. جونگ کوک به حالتش خندید و بدون این که چیز دیگه.ای بگه، به جمعی که داشتن راجع به نقش‌ها بحث می‌کردن پیوست.
-هیونگ... حالا که یونا نمیاد باید چی کار کنیم؟ تعداد افرادمون کمه. همین طوریش برای شارلوتا و دونیاشا کسی رو نداریم...
دختر جوونی که موهای بلند و مواجی داشت، با چهره‌ی ناراضی رو به چانیول گفت و مرد مو بلند چهره متفکری به خودش گرفت.
-برای دونیاشا یه نفر هست که تا چند دقیقه دیگه می‌رسه. ولی شارلوتا...
چانیول با لحن کش‌داری گفت و اخمی روی پیشونیش نقش بست.
-من شارلوتا رو برمی‌دارم.
جونگ کوک با صدای بلندی اعلام کرد و چانیول با چشم‌هایی که رنگ تعجب گرفته بودن بهش خیره شد.
-جدی کوکی؟!
چانیول با صدای بلندی پرسید و پسرک مونسکافه‌ای با لبخند سرش رو بالا و پایین کرد.
-خب عالی شد. خانما آقایون. بفرمایید بنشینید تا دونیاشا هم از راه برسه.
چانیول با صدای بلندی گفت و دست‌هاش رو به هم زد. آروم به سمت جونگ کوک رفت و دستش رو پشت کمر پسرک گذاشت.
-خیلی خوبه که امشب تو هم هستی.
مرد قدبلند با لبخند گفت و باعث کش اومدن لب‌های جونگ کوک تا آخرین حد ممکن شد.
-دوست داشتم همیشه امتحان کنم.
پسرک دندون‌خرگوشی باذوق گفت و چانیول فقط بهش خیره شد. روزهای اولی که اون پسرک رو به عنوان باریستا استخدام کرده بود رو به خوبی به یاد داشت. قدش یکم کوتاه‌تر از الانش بود اما چیزی که خیلی با جونگ کوک الان تفاوت داشت، رفتارش بود. جونگ کوک یک سال پیش، خسته و ترسیده بود و چانیول حتی دلیلش رو هم نمی‌دونست. از همون روزها ازش خواسته بود که یکشنبه شب‌ها نقش برداره و توی نمایشنامه‌خوانیشون شرکت کنه اما پسرک هر بار قبول نمی‌کرد و می‌گفت باید کارهای کافه رو انجام بده اما چانیول خوب می‌دونست که این فقط بهانه بود. جونگ کوک یک سال پیش می‌ترسید. از آدم‌ها می‌ترسید و حتی چانیول بارها دیده بود که پسرک برای سفارش گرفتن، رنگش می‌پرید و دست‌هاش شروع می‌کردن به لرزیدن. به خاطر همین بود که تصمیم گرفت تا حد امکان خودش سفارش‌ها رو بگیره تا پسرک رو توی اون حال نبینه. ولی حالا، جونگ کوک تغییر کرده بود و همین قلب مرد رو از خوشی به لرزه می‌نداخت.
-یه نفر اینجا انگاری داره بزرگ میشه...
مرد قدبلند، کمی خم شد و کنار گوش جونگ کوک زمزمه کرد. پسر مو نسکافه‌ای، با شنیدن زمزمه‌ی آروم چانیول، سریع سرش رو به سمتش چرخوند و با چشم‌های گردشده به مرد روبه‌روش خیره شد. چانیول با دیدن حالتش، آروم خندید و چیزی نگذشت که پسرک هم به خنده افتاد.
-برات خوشحالم جونگ کوکی...
همون طور که با دستش، پشت کمر جونگ کوک رو آروم نوازش می‌کرد گفت.
با این که سر و صدا توی کافه خیلی بود، اما چانیول به خوبی تونست صدای زنگوله‌ی در رو بشنوه. چون به هر حال از بعدازظهر تا الان منتظر این لحظه بود. با دیدن جثه ریز مرد که آروم وارد کافه می‌شد، لبخند پیروزمندانه‌ای زد و صاف ایستاد.
-دونیاشا هم اومد.
با پوزخند گفت و نگاه متعجب جونگ کوک روی هیونگش اومد که با لبخند به در کافه خیره شده بود. جونگ کوک با دیدن بکهیون، لبخندی زد و سریع‌تر از چانیول، به سمتش رفت.
-هیونگ! تو هم امشب اومدی!
جونگ کوک باذوق گفت و بکهیون با دیدن چهره‌ی آشناش بین اون همه آدم غریبه، لبخند از ته دلی زد.
-چطوری جونگ کوکی؟
مرد موآبی، با لبخند پرسید و جونگ کوک سر تکون داد.
-خوبم هیونگ.
-خوش اومدی بکهیون.
چانیول که دقیقا پشت جونگ کوک ایستاده بود، با لبخند گفت و رنگ گرفتن گونه‌های مرد روبه‌روش رو به وضوح دید.
-اوه ممنونم از تو بابت دعوتت چانیول.
بکهیون با لبخند معذبی گفت. با یادآوری امروز صبح و حرفایی که پشت تلفن به اون مرد زده بود، واقعا نیاز داشت که تبدیل به یکی از اشیای داخل کافه بشه.
-خب بفرمایید بنشینید که دونیاشا هم از راه رسید.
چانیول با صدای بلندی گفت و افراد داخل کافه، روی صندلی‌هاشون جا گرفتن.
-خب یه عضو جدید هم داریم که نیازه معرفیش کنم...
چانیول بلند گفت و دست بکهیون رو گرفت و به مرکز کافه کشوندش.
-بیون بکهیون، کسی که... جیمینا، بیا یکم این ورتر...
به پسری که جلوی دیوار نقاشی‌شده ایستاده بود اشاره کرد و پسرک سریع چند قدم از اونجا فاصله گرفت.
-خالق شاهکاری که می‌بینید ایشون هستن.
همون طور که به دیوار نقاشی شده اشاره می‌کرد گفت و صدای تحسین افراد بلند شد.
-اوه بکهیون شی... واقعا تو یه هنرمندی...
-اومو... چطور می‌تونه انقدر هنرمند باشه...
-یاا چانیولا... اتفاقا می‌خواستم ازت بپرسم که کی نقاش این شاهکاره...
بکهیون که تا همون لحظه هم حس می‌کرد دست و پاش دارن از استرس می‌لرزن، حالا دیگه واقعا نمی‌دونست باید چی بگه و چی کار کنه. فقط آروم خم می‌شد و در جواب تعریف‌هایی که ازش می‌شد، فقط زیر لب تشکر می‌کرد.
-خب خب کافیه. بهتره شروع کنیم.
چانیول بلند گفت و بار دیگه کافه توی سکوت غرق شد. بکهیون که هنوز به حالت عادی برنگشته بود، نگاهش به دستش که تو دست‌ چانیول بود خورد و احساس کرد گونه‌هاش رنگ گرفتن. اومد دست‌هاش رو از دست مرد بیرون بکشه که چانیول اون رو به سمت دو تا صندلی‌ای که خالی بود کشوند.
-بشین بک. من الان میام.
چانیول بعد از این که روی صندلی نشوندش، آروم گفت و به سمت آشپزخونه رفت. بکهیون نگاهش رو دور کافه چرخوند و با دیدن جونگ کوک که درست روبه‌روش نشسته بود، لبخندی زد.
-کوکی دقیقا قراره الان چی کار کنیم؟
آروم از پسر روبه‌روش پرسید.
-نمایشنامه‌خوانی باغ آلبالو. کتابش رو داری هیونگ؟
جونگ کوک آروم پرسید و بکهیون اخمی روی پیشونیش نقش بست.
-با همدیگه می‌خونیم کوکی. نگران نباش.
چانیول، که دستش یه کتاب با قطر خیلی کمی بود، به پسرک گفت.
-من تا حالا این کار رو انجام ندادم، چانیول.
بکهیون آروم به مردی که کنارش نشسته بود گفت و چانیول آروم لبخند زد و سرش رو به سمتش چرخوند.
-کاری نداره. کتاب اینجاست و هر جا که نوبت تو شد می‌خونی. نقشت دونیاشاست. سعی کن با حالتی که به فضای نمایش می‌خوره بخونی. بعضی جاها نوشته که باید چطوری بخونی بعضی جاها نه که مطمئنا خودت متوجه میشی.
چانیول آروم و با لبخند توضیح داد و کتاب کوچیک رو باز کرد.
-شروع می‌کنیم.
چانیول بلند گفت و شروع کرد به خوندن مقدمه‌ای که اول پرده قرار داشت. بکهیون نفس عمیقی کشید و برای جونگ کوکی که داشت بهش لبخند می‌زد، دست تکون داد. جونگ کوک هم دست تکون داد اما سریع نگاهش رو به سمت آشپزخونه و جایی که پسرک مو مشکی داشت لیوان‌های ویسکی رو روی کانتر می‌چید، چرخوند. چند بار دستش رو تکون داد تا توجهش رو جلب کنه اما فایده‌ای نداشت. این بار دستش رو بالا برد و دو بار بشکن زد تا بالاخره نگاه پسرک به سمتش اومد.
-کمک می‌خوای؟
آروم لب‌هاش رو تکون داد و کلمات رو لب‌خونی کرد. تهیونگ که منظورش رو فهمیده بود، اخمی کرد و دستمال روی شونه‌ش برداشت و خواست به سمت پسرک مو نسکافه‌ای پرت کنه اما با جمع شدن پسرک و خنده‌ی بی‌صداش، اون هم فقط خندید و بی‌خیال شد. جونگ کوک آروم سرش رو به سمت کتاب توی دستش چرخوند. تهیونگ اما نگاهش قفل پسرک بود که حالا داشت دیالوگ اول بخش که متعلق به نقش خودش بود رو می‌خوند. لبخندی روی لب داشت و با آرامش از روی کتابی که بین انگشت¬پ‌های سفید و کشیده‌ش اسیر شده بود می‌خوند. چند ثانیه یک بار پلک می‌زد و مژه‌های بلند و حالت‌دارش روی هم قرار می‌گرفتن. لب‌های صورتی رنگش برای ادای کلمات تکون می‌خوردن و گاهی طرح لبخند به خودشون می‌گرفتن و گاهی جدی می‌شدن. موهای نسکافه‌ای رنگش، روی پیشونیش رها بودن و زیر نور زردرنگ، خوش‌رنگ‌تر از همیشه به نظر می‌رسیدن.
تهیونگ اون لحظه فقط یک چیز رو فهمید. اون پسرک، توی اون لحظه، به طور عجیب و غریبی خوشحال بود.
فکری به سرش زد و لیوان ویسکی توی دستش رو روی کانتر گذاشت و به سمت موبایلش که روی میز بود، رفت. آروم به جای قبلیش برگشت و صفحه گوشیش رو باز کرد و بدون این که جونگ کوک متوجه بشه، از پسرک عکس گرفت. اما با تموم شدن دیالوگش، دست از این کار کشید و نگاهش به سمت چانیولی رفت که داشت دیالوگش رو، به حالت موزونی می‌خوند.
-«...مرا چه کار است با این دنیای پرهیاهو، مرا چه کار است با این دوستان و دشمنان..» چه قدر نواختن ماندولین دلنشین است!...
چانیول با صدای بلند و کلفتش از روی کتاب خوند و کافه توی سکوت غرق شد. افراد به همدیگه نگاهی انداختن تا نفر بعدی دیالوگش رو بخونه. چانیول که متوجه شده بود نفر بعدی بکهیونه، با آرنجش ضربه ریزی به پهلوش زد.
-اوه... آمم...
بکهیون که هول شده بود، نگاهش رو روی کتاب چرخوند و تا بتونه دیالوگش رو پیدا کنه. چانیول انگشتش رو روی خطی که مرد مو آبی باید می‌خوند گذاشت و صندلیش رو بهش نزدیک‌تر کرد تا راحت‌تر بتونه بخونه.
-آمم... این گیتار است نه ماندولین، اپیخودوف.
بکهیون با صدای لرزونی از روی کتاب خوند و با احساس کردن نگاه خیره‌ی چانیول روی خودش، سرش رو به سمتش چرخوند.
-برای کسی که عاشق است، گیتار هم ماندولین است...«کاش قلبی بود که با حرارت عشق متقابل مرا گرم می‌کرد...»
چانیول با لبخند رو به صاحب نقش دونیاشا گفت و تیکه آخر دیالوگش رو دوباره ملودیک خوند و نگاهش رو به سمت کتاب توی دستش چرخوند. بکهیون برای چند لحظه، نفسش توی سینه حبس شد و تازه فهمید که چه خبره. اون سال آخر دانشگاهش باغ آلبالو رو خونده بود و تقریبا چیزی از داستان یادش نبود، اما وقتی چانیول دیالوگش رو خوند، تازه به یاد آورد و احساس کرد کل وجودش برای چند ثانیه داغ شده. آروم سرش رو عقب برد و با دستش خودش رو باد زد تا شاید این حالت مسخره‌ش از بین بره. خواست نگاهش رو به سمت دیگه‌ای بده اما با دیدن تهیونگی که داشت براش دست تکون می‌داد، توجهش به اون سمت جلب شد.
-انگاری خیلی هول شدی، دونیاشا.
تهیونگ آروم لب‌خوانی کرد و بکهیون اخمی کرد و زیرلب فحشی روونه‌ش کرد و به خودش قول داد وقتی این نمایش مسخره تموم شد، حسابی سرش تلافی کنه. اما پسرک توی آشپزخونه فقط با پوزخند بهش نگاهی انداخت و سرش رو چرخوند و به سمت میز داخل آشپزخونه رفت. آروم روی صندلی نشست و نگاهش رو دور آشپزخونه چرخوند و روی کیف ورزشیش قفل شد.
امروز برای چند ساعتی به خونه برگشته بود تا یکم استراحت کنه و وقتی می‌خواست برگرده به کافه، یکی از دفترهای خاطرات جونگ کوک رو آورده بود.
آروم به سمت کیفش خم شد و از توش دفتر رو بیرون کشید. حالا که بی‌کار بود، می‌تونست خوندن خاطرات اون پسرک رو ادامه بده. با لبخند دفتر رو باز کرد و تاریخ سمت راست دفتر رو خوند.

Remember!Where stories live. Discover now