☕︎ Chapter fourteen ☕︎

140 24 0
                                    

☕︎ ☔︎ ☁︎


می‌دویید و نسیم سرد اواخر سپتامبر، موهای نسکافه‌ای رنگش رو در جهات مختلف می‌رقصوند. از ته دل می‌خندید و دندون‌های خرگوشیش از پشت لب‌هاش نمایان می‌شدن. دو تا پسربچه‌ای که سعی می‌کردن اون رو بگیرن، هر بار با دست‌های باز بهش حمله می‌کردن و جونگ کوک، به حرفه‌ای‌ترین شکل ممکن جاخالی می‌داد. گونه‌های براقش به خاطر سرما و هیجان زیاد، رنگ سرخی به خودشون گرفته بودن و لب‌های صورتی رنگش، به خاطر فعالیت زیاد خشک شده بود.
-هی بچه‌ها! بیاید عصرونه‌تون حاضره!
زن جوان، که با فاصله‌ی نسبتا نزدیکی روی زیرانداز حصیری نشسته بود، بلند داد زد و از دور دید که جونگ کوک و دوتا پسربچه، بازی‌شون رو متوقف کردن و حالا دارن به سمت زیرانداز میان. زن لبخندی زد و موهای مواج و بلندش رو به پشت گوشش هدایت کرد. با این که هوا سرد بود، اما به اصرار دوتا پسرهاش که وقتی جونگ کوک رو دیده بودن سر از پا نمی‌شناختن، اومده بودن ساحل و حالا حدود یک ساعتی می‌شد که اون پسرها مشغول بازی بودن.
-خیلی ممنونم نونا. بیاید بچه‌ها. من که حسابی گشنمه.
جونگ کوک با لبخند گفت و با دیدن خوراکی‌های روی حصیر، چشم‌هاش برق زد. سبد پر از میوه‌های رنگارنگ درست وسط زیرانداز بود و کنارش ظرف کوچیکی که توش کوکی‌های ریز شکلات قرار داشت.
-ممنون نونا! کلی زحمت کشیدی!
زن با دیدن حالت هیجان‌زده جونگ کوک، چشمکی زد و آروم به کنارش ضربه زد.
-بیا بیا جونگ کوکی. هنوزم از این کوکی‌ها دوست داری؟
جونگ کوک که مشغول باز کردن بند آل‌استار‌هاش بود، سری تکون داد.
-معلومه! عاشقشونم!
دایون با شنیدن صدای جونگ کوک لبخندی زد و با نگاهی که لبریز از عشق بود، به پسرک روبه‌روش خیره شد. اون پسر، فقط یه همسایه‌ی قدیمی بود. اون روزی که با پدرش، آقای جئون، اومد رو خیلی خوب به یاد داشت. پسرک دوازده ساله‌ای که جثه‌ی ریزتری نسبت به هم‌سن و سال‌هاش داشت اما چشم‌هاش، چشم‌های خسته‌ش، درد بزرگی رو فریاد می‌زدن. از اون روز به بعد، دایون هر روز اون پسرک رو می‌دید که توی اتاق کار پدرش، پیانو تمرین می‌کنه و اگر می‌خواست روراست باشه، بلااسثنا هر روز، قهوه‌ش رو زمانی دم می‌کرد که اون پسرک شروع به ساز زدن می‌کرد و معمولا توی بالکن می‌نشست تا بتونه دقیق‌تر صدای رقص انگشت‌های اون پسرک روی کلاویه‌های پیانو رو بشنوه.
درسته جونگ کوک فقط پسر همسایه‌ی دایون بود، اما براش خیلی عزیز بود. طوری که بعد از مدتی که جونگ کوک به اون خونه اومد، هر روز از توی بالکن باهاش صحبت می‌کرد و حتی بعضی روزها دعوتش می‌کرد به خونه‌ش و بازی کردنش با پسرهاش رو تماشا می‌کرد.
-اوما! میشه خونه شنی درست کنیم؟
دایون با شنیدن صدای پسر بزرگش، به خودش اومد و با لبخند سرش رو به سمتشون چرخوند.
-درست کنید به شرط این که کاری با جونگ کوک هیونگ نداشته باشید! وگرنه من می‌دونم و شما دوتا وروجک!
دایون با لحن جدی ساختگی‌ای گفت و غنچه شدن لب‌های پسرش رو دید.
-آخه بازی با جونگ کوک هیونگ خیلی حال میده...
پسرک با لحن گرفته‌ای گفت و باعث شد لبخند عمیقی روی لب‌های جونگ کوک بشینه.
-درسته حال میده ولی منم باید یکم با جونگ کوک هیونگتون خلوت کنم.
دایون بار دیگه با جدیت گفت و دوتا پسرک که ظاهرا مجاب شده بودن، سری تکون دادن.
-خب، بگو ببینم. سئول چه خبر؟!
دایون همون طور که ظرف کوکی‌ها رو جلوی جونگ کوک گرفته بود، پرسید و پسرک با لبخند یکی از اون‌ها رو برداشت.
-خوبه خوبه. فکر کنم از بوسان بهتر باشه.
جونگ کوک همون طور که کوکی شکلاتی مورعلاقه‌ش رو داخل دهانش می‌گذاشت، گفت و به دریای آروم خیره شد. خورشید کم‌کم داشت غروب می‌کرد و انعکاس نارنجی رنگش توی دریا، منظره بی‌نظیری رو ایجاد می‌کرد.
-بوسان... مثل یه زخمه. هر کاریش هم کنی خوب نمیشه.
پسرک آروم گفت و دایون به نیم‌رخ زیباش خیره شد. چتری‌های نسکافه‌ای رنگش روی پیشونیش می‌رقصیدن و گوشه‌ی چشم‌هاش، اشک جمع شده بود.
-به خاطر همینه که فقط سالی یه بار میای؟
زن جوان آروم پرسید و دستش رو به سمت فلاسک کوچیکش برد و دوتا لیوان کاغذی کنارش رو از ماده‌ی کاراملی رنگ درونش پر کرد.
-فقط برام سخته... خیلی سخته که بیام به شهری که عزیزترین‌هام رو توش از دست دادم.
جونگ کوک با صدای لرزونی گفت و انگشت‌های کشیده‌ش رو دور فنجون کاغذی روبه‌روش حلقه کرد.
-بوسان... مثل یه زخمه ولی جونگ کوک یادت نره! تو من و این وروجک‌ها رو تا ابد داری!
دایون با لبخند گفت و دست جونگ کوک رو محکم گرفت.
-می‌دونم نونا. و ممنونم بابتش.
جونگ کوک با لبخند گفت و لیوان کاغذی رو نزدیک لب‌هاش برد. دایون دوباره به پسرک مو نسکافه‌ای روبه‌روش خیره شد. حتی نمی‌دونست چرا. ولی دوست داشت این پسر رو بین بازوهاش بگیره و بزرگ‌ترین آغوش دنیا رو بهش بده.
-نونا...
جونگ کوک همون طور که سعی می‌کرد جلوی بغض ناگهانی‌ای که به گلوش چنگ می‌زد رو بگیره، آروم زن کنارش رو صدا زد.
-جان نونا.
دایون با عشق جواب داد و با چشم‌های نگران بهش خیره شد.
-می‌دونم سوال مسخره‌ایه ولی...
آروم گفت و لبش رو بین دندون‌هاش گرفت تا جلوی ترکیدن بغض سنگین گلوش رو بگیره.
-بابام... حالش خوبه؟
با شنیدن اون سوال، دایون هم حضور یه بغض وحشتناک رو توی گلوش احساس کرد. دست پسرک رو محکم‌تر از قبل توی دستش فشرد. می‌دونست اون پسرک چقدر پدرش رو دوست داره. این از نگاه‌های عاشقانه‌ی جونگ کوک به اون مرد کاملا مشخص بود. اما حالا، از زمانی که جونگ کوک به سئول رفته بود، همه چیز عوض شده بود. اون خونه، که قبلا جونگ کوک و پدرش توش زندگی می‌کردن، حالا پدر و مادر پسرک توش بودن و دایون می‌تونست از لحن پسرک بفهمه که خیلی وقته از پدرش خبری نداره.
-خوبه جونگ کوک. حالش خوبه.
زن با صدای لرزونی گفت و پسرک مو نسکافه‌ای لبخند از ته دلی زد.
-چرا بهشون سر نمی‌زنی؟
دایون آروم پرسید و جونگ کوک لبخند تلخی روی لب‌هاش نقش بست.
-فکر کنم پدرم هم از اون عزیزترین‌هاست که بوسان بهش رحم نکرده.
جونگ کوک با صدای بغض‌آلودی گفت و سرش رو پایین انداخت. لیوان کاغذی رو بار دیگه نزدیک لب‌هاش برد و جرعه‌ای از ماده کاراملی رنگ نوشید.
-مطمئنم از دیدنت خوشحال میشه جونگ کوک.
دایون گفت و پسرک مونسکافه‌ای پوزخند تلخی زد. درسته. شاید پدرش از دیدنش خوشحال می‌شد. اما جونگ کوک، نمی‌تونست حضور مادرش رو تحمل کنه. به طرز خودخواهانه‌ای از دیدن پدرش فرار می‌کرد، چون نمی‌تونست اون زن رو کنارش ببینه. مخصوصا الان که مادرش از راز بزرگ توی قلبش باخبر شده بود.
-فکر کنم فعلا این طوری بهتر باشه.
جونگ کوک زیر لب زمزمه کرد و زن جوان آروم سرش رو تکون داد. هوا کاملا تاریک شده بود و صدای جیغ دوتا پسر که داشتن با هم سر چیزی دعوا می‌کردن شنیده می‌شد.
-هوا تاریک شده. میای خونه‌ی ما جونگ کوک؟
دایون با لبخند پرسید و پسرک مو نسکافه‌ای لبخندی زد و سرش رو به چپ و راست تکون داد.
-نه باید برگردم هتل. گوشیم رو جاگذاشتم و احتمالا الان کلی زنگ زدن بهم.
جونگ کوک با لبخند گفت اما می‌دونست که دروغ گفته و این حرفش فقط بهانه بوده. اگر هفته‌ها هم سراغ گوشیش نمی‌رفت کسی نبود که بهش زنگ بزنه یا نگرانش بشه.
-بهتره برگردیم. پسرا سرما می‌خورن.
دایون آروم گفت و مشغول جمع کردن وسایل شد.
-پسرا! زود باشید بیاید! می‌خوایم برگردیم.
زن جوان همون طور که مشغول چیدن وسایل، داخل سبد بزرگش بود، بلند پسرهاش رو صدا زد. چند ثانیه بعد اون پسرها با لب‌های آویزونی جلوی مادرشون ایستاده بودن.
-اوما نمیشه یکم دیگه بمونیم؟
پسر کوچیک‌تر به حالتی که دو قدم با زدن زیر گریه فاصله داشت، گفت و مادرش لبخندی بهش زد.
-قول میدم بازم بیایم، باشه؟
دایون با ملایمت گفت و مشغول تکوندن شن‌های روی لباس پسرهاش شد و جونگ کوک با لبخند از دور بهشون نگاه کرد.
-تا کی بوسان می‌مونی؟
دایون آروم پرسید و جونگ کوک یکم توی جاش جابه‌جا شد.
-فردا نزدیکای ظهر برمی‌گردم.
پسرک مو نسکافه‌ای گفت و دایون که مشغول جمع کردن وسایل بود، لب‌هاش درست مثل پسرهاش آویزون شد.
-می‌دونم برات سخته ولی سعی کن بیشتر بیای اینجا. دلمون برات تنگ میشه.
زن آروم گفت و جونگ کوک لبخندی روی لب‌هاش نشست.
-حتما نونا. سعی می‌کنم بیشتر بیام.
جونگ کوک با لبخند گفت و از روی حصیر بلند شد. آروم به کمک نوناش حصیر رو جمع کردن و سبد بزرگ وسایل رو برای کمک بهشون تا ماشینش برد.
-دلم برات تنگ میشه جونگ کوکی. رفتی سئول من رو یادت نره ها! از خودت عکس بنداز و برام بفرست.
دایون همون طور که تقریبا از گردن جونگ کوک آویزون شده بود و اون رو محکم بغل می‌کرد، گفت و پسرک مو نسکافه‌ای که از فشاری که دایون داده بودش سرخ شده بود، به سختی خندید و با دستش ضربه‌های آرومی به پشت کمر نوناش زد.
-منم دلم تنگ میشه. حتما نونا. تو هم از خودت و به قول خودت اون دوتا وروجک عکس بدیا.
جونگ کوک با لبخند گفت و دایون که بالاخره عقب نشینی کرده بود، اخمی روی پیشونیش نقش بست و ضربه‌ای به بازوی جونگ کوک زد.
-قدت بلند شده ها وروجک! وقتی اولین بار دیدمت نصف من هم نمی‌شدی!
جونگ کوک لبخند خجالت‌زده‌ای روی لب‌هاش نقش بست و آروم پشت گردنش رو مالید.
-هی بچه‌ها مراقب خودتون باشیدا! خیلی خیلی دوستتون دارم.
با دیدن دوتا پسری که به گرفته‌ترین حالت ممکن توی صندلی‌های عقب ماشین فرورفته بودن، با لبخند گفت.
-هیونگ قول بده زود بیای.
پسر بزرگ‌تر با لب‌های غنچه شده‌ای گفت و جونگ کوک با لبخند سرش رو تکون داد.
-حتما فسقلی. زودی میام.
آروم به پسربچه داخل ماشین گفت و به سمت دایون برگشت.
-مراقب خودتون باشیدا! بابت امروز ممنون نونا. خیلی خوش گذشت.
-حتما جونگ کوکی. کاری نکردم پسرجون!
دایون همون طور که به سمت ماشینش می‌رفت گفت و آروم روی صندلی راننده نشست. بعد از روشن کردن ماشین، به راه افتاد و جونگ کوک تا زمانی که ماشین از دیدش خارج بشه، براشون دست تکون داد و بعد به سمت هتل حرکت کرد.
باد سرد به صورتش می‌خورد و مثل همیشه، سرش تیر می‌کشید. صدای موج‌های دریا، که از چند ساعت پیش وحشی‌تر شده بودن، به گوش می‌رسید. آروم دستش رو داخل جیب‌هاش فرو کرد و توی خودش جمع شد.
بعد از چند دقیقه پیاده‌روی، به هتلش رسید و چند دقیقه بعد، مشغول باز کردن در واحدش بود. بلافاصله بعد از ورودش به اتاق، چراغ رو روشن کرد و بدون این که لباس‌هاش رو عوض کنه، روی تختش ولو شد. بعد از یکم غلت زدن، دستش رو دراز کرد و گوشیش رو از روی میز کنار تختش برداشت. صفحه‌ش رو باز کرد و با دیدن سی و چهار تماس از دست رفته از تهیونگ، چشم‌هاش دو برابر حالت عادی شد. با استرس روی تخت نشست و دکمه برقراری تماس رو زد و موبایلش رو روی گوشش گذاشت و با دندون‌هاش به جون لب‌هاش افتاد.
-الو تهیونگ...
-خیلی گاوی جونگ کوک. یعنی انقدر گاوی که نمی‌دونم حتی چی بگم!
-هوی پسر یواش‌تر مشتری نشسته!
جونگ کوک اول صدای داد تهیونگ که اون رو گاو خطاب کرده بود رو شنید و بعد هم صدای داد بلندتر چانیول که داشت تهیونگ رو آروم می‌کرد.
-چی شده تهیونگ؟ اتفاقی افتاده؟
-فقط بدون خیلی گاوی.
تهیونگ باحرص بار دیگه گفت و جونگ کوک اومد دوباره علت گاو بودنش رو بپرسه که صدای بوق توی گوشش پیچید. با چشم‌های گردشده، موبایلش رو از گوشش فاصله داد.
-چش بود؟...
آروم با خودش زمزمه کرد و بار دیگه شماره‌ی تهیونگ رو گرفت اما جواب نداد. این بار شماره‌ی چانیول رو گرفت تا بفهمه اونجا چه خبره و دقیقا علت گاو بودنش چیه.
-هی جونگ کوکا! بوسان چه خبر؟
بعد از چندتا بوق، صدای همیشه پرانرژی هیونگش توی گوشش پیچید.
-هی هیونگ. خوبه خوبه همه چیز. میگم... تهیونگ چی می‌خواست بگه؟
جونگ کوک آروم پرسید و صدای خنده‌ی هیونگش توی گوشش پپیچید.
-این رو میگی؟ فکر کنم دیشب جن‌زده‌ای چیزی شده. از صبح تا حالا داره جونگ کوک جونگ کوک می‌کنه و میگه که حالت خوب نیست و باید بریم بوسان.
-چی؟
جونگ کوک ناباورانه زمزمه کرد.
-منم بهش گفتم جونگ کوک پارسال این موقع هم... هی خواهش می‌کنم رفیق! قابلت رو نداشت!
چانیول حرفش رو نصفه گذاشت و جونگ کوک فهمید که داره با یکی از مشتری‌هاش حرف می‌زنه.
-خب چی داشتم می¬گفتم؟
-داشتی می‌گفتی هر سال میام بوسان و اینا..
جونگ کوک آروم گفت و بار دیگه صدای خنده‌ی هیونگش رو شنید.
-آره آره. بهش گفتم اما همچنان نگران بود و تقریبا گوشی رو سوراخ کرد از بس زنگ زد. درسته رفتارش یکم غیرمنطقیه ولی جونگ کوک باور کن اونی که تو دستته و داری باهاش با من حرف می‌زنی گوشیه نه دسته طی!
جونگ کوک با شنیدن حرف هیونگش بلند زد زیر خنده.
-ببخشید هیونگ. توی هتل جاش گذاشته بودم.
جونگ کوک بین خنده‌هاش گفت و صدای خنده‌ی چانیول رو هم شنید.
-از این به بعد جواب بده گوشی رو. منم داشتی نگران می‌کردی.
چانیول با لحن ملایمی گفت و جونگ کوک لبخندی روی لب‌هاش نقش بست. اون هیچ وقت کسی رو نداشت که نگرانش بشه و هر سال که برای سالگرد فوت مادربزرگش به بوسان میومد، تقریبا هیچ کس جای خالیش رو توی هیچ جایی احساس نمی‌کرد. اما حالا انگار دو نفر بودن که نگرانش بودن و این حس به طرز خودخواهانه‌ای بهش گرما و امنیت تزریق کرد.
-چشم هیونگ.
با لبخند گفت و سعی کرد بغضی که از خوشحالی توی گلوش می‌پیچید رو قورت بده.


☕︎ ☔︎ ☁︎


نگاه پرحرصش رو به نقطه نامعلومی دوخته بود و هیستریک با پاهاش رو زمین ضرب گرفته بود. اون تقریبا یک روز کامل رو توی مضطرب‌ترین حالت ممکن گذرونده بود چون فکر می‌کرد جونگ کوک تا حالا مرده. اون حتی شیوه‌هایی که ممکن بود اون پسر خودش رو بکشه هم توی ذهنش تداعی کرده بود و حالا هم فهمیده بود که اون پسرک خوشحال و شاد خندان در حال لذت بردن از مرخصیش بوده و فقط گوشیش رو توی هتل جاگذاشته بود. تهیونگ بیشتر از دست خودش عصبی بود. چرا انقدر داشت واکنش نشون می‌داد؟ چه دلیلی داشت که اون پسرک تا این حد ذهنش رو به خودش مشغول کنه؟
-حالا که فهمیدی اون پسر سالمه. دیگه چته تهیونگ؟
با صدای چانیول که پشت کانتر ایستاده بود و با قهوه‌ساز مشغول بود، از افکارش جدا شد و صاف ایستاد.
-هیچی... سفارشی هست که بگیرم؟
آروم پرسید و مرد مو بلند سرش رو به نشونه منفی تکون داد. تهیونگ نفسش رو صدادار بیرون داد و آروم از آشپزخونه خارج شد. به سمت پیانو رفت و پشتش نشست. مردمک‌های چشمش قفل کلاویه‌های سفیدمشکی پیانو شدن.
ذهنش داشت از سوالات بدون جواب راجع به اون پسرک مو نسکافه‌ای می‌ترکید و از همه بدتر، مسئله‌ی خودش بود. چرا انقدر داشت اهمیت می‌داد؟
سرش رو به دو طرف تکون داد و انگشت‌هاش رو روی کلاویه‌ها گذاشت. خواست قطعه‌ای رو شروع کنه به زدن که با صدای چانیول متوقف شد.
-هی تهیونگ. گوشیت داره زنگ می‌خوره.
نفسش رو صدادار بیرون داد و از پشت پیانو بلند شد. آروم به سمت آشپزخونه رفت و چانیول موبایلی رو جلوش گرفت و که شخصی به اسم رئیس جانگ داشت بهش زنگ می‌زد.
-برای من نیست.
تهیونگ پوکر جواب داد و چشم‌های چانیول دو برابر حالت عادی شد.
-یعنی چی؟
-این گوشی من نیست. احتمالا گوشی بکهیونه.
تهیونگ بار دیگه به خنثی‌ترین حالت ممکن جواب داد و خواست از آشپزخونه خارج بشه که صدای چانیول متوقفش کرد.
-گوشی بکهیون اینجا چه کار می‌کنه؟
چانیول با لحن متعجبی پرسید و تهیونگ با پوزخند به سمتش چرخید. حدس می‌زد که مرد روبه‌روش چیزی از شب گذشته به یاد نداشته باشه و حالا احساس می‌کرد سربه‌سر گذاشتن چانیول تنها چیزیه که می‌تونه حالش رو جا بیاره.
-نگو که یادت نیست هیونگ...
با پوزخند گفت و چشم‌های چانیول گردتر شد.
-چی یادم نیست؟
زیرلب پرسید و تهیونگ با پوزخند چند قدم بهش نزدیک شد.
-دیشب من و جونگ کوک رفتیم و من صبح وقتی رسیدم...
حرفش رو نصفه گذاشت و به سمت سالن چرخید.
-تو اون وسط لخت خوابیده بودی و جناب نقاش مثل جوجه مرغابی توی بغلت گوله شده بود.
تهیونگ همون طور که به مرکز سالن اشاره می‌کرد، با لبخند گفت و با دیدن چانیول احساس کرد چشم‌های اون مرد فاصله‌ای با بیرون زدن از حدقه ندارن.
-یعنی... یعنی...
چانیول که انگار یهو کل اتفاقات دیشب، به خاطرش اومده بودن، ناباورانه زیرلب زمزمه کرد و دستش رو روی دهانش گذاشت.
-فااک!
چانیول بلند داد زد و علاوه‌بر تهیونگ، توجه چندتا از مشتری‌ها رو هم به خودش گرفت.
-من چه گهی خوردم تهیونگ؟...
آروم از پسرک روبه‌روش پرسید و با نگرانی شونه‌ی تهیونگ رو چسبید.
-یه گهی که باعث شده اون مرد با این که گوشیش اینجا جا مونده ولی اینجا نیاد و احتمالا هیچ وقت هم این طرفا آفتابی نشه...
تهیونگ بی‌رحمانه و با پوزخند خبیثانه‌ای گفت و آروم از آشپزخونه بیرون رفت تا سفارش زوج جدیدی که اومده بودن رو بگیره. توی راه به چانیول که همچنان دستش روی دهانش بود و با چشم‌های گردشده، وسط آشپزخونه ایستاده بود نگاهی انداخت. نفس عمیقی کشید و لبخند آرامش‌بخشی روی لب‌هاش نقش بست. مثل این که واقعا سربه‌سر گذاشتن چانیول هیونگش تبدیل شده بود به شیوه‌ی جدید تراپیش.

☕︎ ☔︎ ☁︎

Remember!Where stories live. Discover now