☕︎ Chapter fifteen ☕︎

144 24 0
                                    

☕︎ ☔︎ ☁︎


«رسیدی؟»
آروم کلمات رو تایپ کرد و برای جونگ کوک ارسال کرد. خودش هم نمی‌دونست چرا انقدر کلافه و در عین حال نگرانه. سرش رو به دو طرف تکون داد و گوشی رو روی کانتر گذاشت و به سمت سالن کافه رفت تا سفارش‌های جدید رو بگیره. دفترچه کوچیک و خودکار مشکی رو از توی جیب پیشبندش بیرون کشید و به سمت مردی که تنها روی صندلی نشسته بود و از دور فقط شونه‌های خمیده‌ش مشخص بود، رفت.
-می‌تونم سفارشتون رو بگی...
با دیدن چهره‌ی آشنای شخص پشت میز، حرفش رو نصفه رها کرد و اخمی روی پیشونیش نشست.
-مگه نگفتم رفته مرخصی؟!
با لحن جدی‌ای به پسر پشت میز گفت و  مینهو آروم خندید.
-صبر کن ببینم... استاکری چیزی هستی که این طوری افتادی دنبال اون بچه؟
تهیونگ با لحن عصبی‌ای گفت و خودش رو زد به اون راه و وانمود کرد که مینهو رو نمی‌شناسه.
-این بار فقط اومدم یه چیزی سفارش بدم.
مینهو با لحن آرومی گفت و تهیونگ با حرص نگاهش رو به دفترچه‌ش داد.
-این همه کافه توی شهر هست.
باحرص بار دیگه گفت و مینهو با لبخند، کافه رو وارسی کرد.
-حقیقتا می‌خواستم ببینم جایی که کار می‌کنه چه جوری جاییه.
-آها. اون موقع شما پدربزرگی چیزیش هستی که این طوری پیگیر زندگیشی؟!
تهیونگ با چشم‌های بی‌حسش گفت.
-نه. پدربزرگش نیستم. ولی مطمئنم بیشتر از تو حق دخالت توی زندگیش رو دارم.
مینهو با لحن جدی‌ای گفت و پسرک دفترچه به دست پوزخند صداداری زد.
-اون یه آدم بالغه و هیچ کس حق دخالت توی زندگیش رو نداره. اونم غریبه‌ای مثل تو.
تهیونگ با حرص کلمات رو توی صورت پسر جلوش کوبید و نقش بستن یه لبخند تلخ رو روی لب‌هاش احساس کرد.
-غریبه نیستم.
مینهو با صدای لرزونی گفت و تهیونگ پوزخندش عمیق‌تر شد.
-اگه غریبه نبودی حداقل یکی دوبار سر و کله‌ت اینجاها پیدا می‌شد.
-وقتی که گند زدم به زندگیش چطور می‌تونم جلو چشمش باشم دائم؟!
مینهو این بار با صدای نسبتا بلندی گفت و باعث گرد شدن چشم‌های پسرک روبه‌روش شد. گند زده بود به زندگیش؟ به زندگی جونگ کوک؟ چطوری؟ مگه چی کار کرده بود؟
تهیونگ احساس کرد اگر جلوی افکارش رو نگیره دوباره قراره توسط سیلی از سوالات بدون جواب راجع به زندگی اون پسرک غرق بشه.
-اگه گند زدی پس چرا اینجایی؟
تهیونگ آروم پرسید و مینهو نفس عمیقی کشید.
-فرض کن برای عذرخواهی اومدم.
با لحن آرومی گفت و لب‌های خشک‌شده‌ش رو داخل دهانش برد. تهیونگ نگاهی به وضعش انداخت. معنای واقعی کلمه‌ی آشفته بود. لب‌هاش خشک شده بودن و سفیدی چشم‌هاش به قرمزی می‌زد. کاپشن مشکی رنگی به تن داشت و موهای فرش، به هم ریخته بودن. مردمک چشم‌هاش، که بی‌شباهت به چشم‌های جونگ کوک نبود، خستگی رو داد می‌زدن.
سرش رو به دو طرف تکون داد. بهتر بود تا قبل از این که دوباره بحثی بینشون راه بیافته، سفارش اون پسرک رو بگیره.
-چی می‌خوری؟
بی‌اعصاب و حوصله ازش پرسید و منتظر جواب موند.
-ترک.
مینهو آروم زمزمه کرد و تهیونگ بدون این که اون رو توی دفترچه بنویسه، به سمت آشپزخونه راه افتاد.
-یه دونه ترک.
رو به چانیولی که به یه گوشه کافه خیره شده بود، گفت و باعث شد  از جا بپره.
-چی؟
-گفتم بکهیون اینجا بود. گفت چانیول خیلی دیوثه.
تهیونگ همون طور که سعی می‌کرد حالت خنثی همیشگی صورتش رو نگه داره گفت و جلوی خنده‌ش رو به سختی گرفت.
-چی؟!
چانیول این بار با صدای بلندی داد زد.
-رفت؟! الان... الان کجاست؟!
همون طور که شونه‌های تهیونگ رو سفت چسبیده بود و با هر سوالش، محکم  پسرک روبه‌روش رو تکون می‌داد، گفت و این بار تهیونگ نتونست جلوی خودش رو بگیره و بلند زد زیر خنده و باعث گردتر شدن چشم‌های مرد روبه‌روش شد.
-شوخی کردم. یه دونه ترک بزن.
بین خنده‌هاش گفت و قرمز شدن پشت گوش چانیول رو احساس کرد.
-پسره‌ی پفیوز! گمشو از جلو چشمم!
چانیول بلند داد زد و تهیونگ رو آروم هل داد و به سمت کانتر چرخید. تهیونگ اما در تمام این مدت داشت به کارای مرد می‌خندید، اما با قفل شدن نگاهش روی مرد کاپشن مشکی داخل کافه، که روی گوشه‌ای‌ترین صندلی کافه نشسته بود، خنده‌ش متوقف شد.
نمی‌دونست باید در برابرش چه واکنشی نشون می‌داد. تقریبا چیزی از اون پسر نمی‌دونست. نمی‌دونست الان  کجای زندگی جونگ کوکه و دقیقا چه گندی به زندگی اون پسرک زده. اصلا نمی‌دونست واکنش جونگ کوک نسبت به دیدنش چیه. ممکن بود بپره و بغلش کنه و بگه که دلش براش تنگ شده؟ چون ظاهرا اون دو نفر خاطرات خوبی رو با هم داشتن و مطمئن بود که جونگ کوک اون قدری بخشنده هست که دوست بچگی‌هاش رو به خاطر گندهاش ببخشه.
ناخودآگاه با تصور این که جونگ کوک بخواد بپره بغل اون پسرک و با همدیگه تجدید خاطره کنن، اخمی کرد و دست‌هاش توی هم مشت شد.
-نه مثل این که واقعا عاشق شدی...
یا شنیدن صدای چانیول، تقریبا از جا پرید.
-چی؟
-به من بگو کیه تهیونگ... قول میدم هیونگ خوبی باشم به اون شخص بگم که با چه تخم سگی طرفه...
چانیول، همون طور که چشم‌هاش به تمسخر رنگ نگرانی گرفته بودن، گفت و اخمی روی پیشونی پسرک روبه‌روش نقش بست.
-چی داری میگی برای خودت؟!
تهیونگ حرصی سوال کرد و مردمک چشم‌هاش رو چرخوند.
-نیم ساعته دارم جنابعالی رو صدا می‌کنم و شما در دنیای دیگه‌ای سیر می‌کنی!
چانیول حرصی گفت و به سینی چوبی کوچیکی که توش فنجون قهوه ترک قرار داشت، اشاره کرد. تهیونگ بدون هیچ حرفی سینی رو از روی کانتر برداشت و به سمت میز اون پسرک رفت. بی‌اعصاب فنجون رو جلوش گذاشت و چند قطره از ماده‌ی قهوه‌ای رنگ روی زیرفنجانی زیرش ریخت. مینهو آروم سرش رو خم کرد و تهیونگ در جواب، نگاه حرصی دیگه‌ای بهش انداخت و از میزش فاصله گرفت. نمی‌دونست چرا، ولی دلش نمی‌خواست جونگ کوک اون رو ببخشه. با این که یه جورایی با توجه به خاطرات جونگ کوک مطئن شده بود مینهو بهترین دوستش بوده، اما باز هم دلش نمی‌خواست رابطه اون دو نفر مثل قبلش بشه. یه جورایی احساس خطر می‌کرد و حتی نمی‌دونست علت این احساسات کوفتی چیه.
نفسش رو صدادار بیرون داد و چنگی به موهاش زد. انگار به این حجم از احساسات عجیب و غریب عادت نداشت. آروم به سمت آشپزخونه رفت و دید که گوشیش داره روی کانتر ویبره میره و با دیدن اسم جونگ کوک، لبخندی زد.
-هی تهیونگا! بدون من خوش می‌گذره؟
بلافاصله بعد از زدن دکمه سبز رنگ، صدای پرانرژی جونگ کوک توی گوشش پیچید. می‌خواست داد بزنه سرش و بگه دیگه نمی‌تونه این کافه‌ی کوفتی رو بدون اون تحمل کنه.
-خیلی خیلی زیاد خوش می‌گذره!
بلند گفت و صدای خنده‌های پسرک پشت خط توی گوشش پیچید.
-به هر حال دیگه نمی‌تونی بدون من خوش گذرونی کنی و تا یه ساعت دیگه میام کافه.
-مگه رسیدی؟
تهیونگ آروم پرسید.
-تا نیم ساعت دیگه می‌رسم. تا برم خونه و وسایلم رو بذارم میشه همون یه ساعت و...
-لازم نیست بیای. استراحت کن فردا بیا.
تهیونگ با لحن جدی‌ای گفت و بار دیگه صدای خنده.های پسرک پشت خط رو شنید. انگار خیلی پراانرژی بود.
-انگار خیلی دیگه بهت داره خوش می‌گذره.
-جونگ کوک من کاملا جدی بودم و هیچ آدم عاقلی توی کره‌زمین وجود نداره که دقیقا بعد از سفرش بیاد سرکار.
تهیونگ باجدیت گفت و چنگی به موهاش زد. چرا این پسرک اصلا به فکر خودش نبود؟
-به هر حال باید بیام کلید یدک رو ازت بگیرم. فردا باید زودتر بیام کافه تا منوی روز رو آماده...
-خودم برات میارم اون کلید کوفتی رو یکم هم به فکر خودت باش به جای این کار کوفتیت!
بلند داد زد و نفسش رو صدادار بیرون داد. نمی‌دونست چرا ولی از این که این پسرک کوچک‌ترین اهمیتی به خودش نمیده عصبی بود.
-یا تهیونگا...
-و فقط پاشو بیا اینجا تا دهنت رو مثل روز اولی که دیدمت پر خون کنم.
با حرص گفت و اجازه‌ی حرف بیشتری رو به جونگ کوک نداد چون می‌دونست  می‌خواد الان دلیل‌هایی که الان باید بیاد رو براش قطار کنه و تهیونگ پتانسیل بیشتر از این عصبی شدن رو نداشت.
آروم به سمت جالباسی رفت و از روش کاپشن بادیش رو برداشت. 
-هیونگ من میرم تا جایی برمی‌گردم.
رو به چانیولی که دوباره توی همون خلسه‌ی دو روز اخیرش فرو رفته بود گفت.
-عاا جایی؟ آها باشه باشه. برو.
مرد مو بلند به حالت گیجی گفت و تهیونگ با پوزخند از آشپزخونه خارج شد. از سالن هم گذشت و از در کافه خارج شد. نگاهی به آسمون سیاه و پر ستاره انداخت.
-چه زود شب شد.
آروم با خودش زمزمه کرد و دستش رو داخل جیب‌هاش برد و توی خودش جمع شد.

Remember!Where stories live. Discover now