☕︎ ☔︎ ☁︎
دفتر رو محکم بست و پلکهاش رو محکم روی هم گذاشت. چند بار پشت سر هم سرش رو به تاج تخت کوبوند و وقتی درد بدی توی سرش پیچید، بیخیال این کار شد. پلکهاش رو از هم باز کرد و همون طور که اخمی روی پیشونیش بود، از پنجره نگاهی به بیرون انداخت. برف شدیدتر از چند ساعت قبل میبارید و تهیونگ میتونست قندیلهای آویزون شده از سقف شیرونی مغازهی روبهرو رو ببینه. هوا هنوز تاریک بود و خیابون احتمالا خلوتتر از همیشه.
تقریبا از مرز دیوونگی هم گذشته بود. فکر میکرد با خوندن اون دفترها قراره به جواب برسه. در صورتی که کل اون دفترها سوال بود. از بعد از اون خاطرهی عجیب و غریب مهر و موم شده، تمام خاطرات اون پسر به مینهو و «اون» ختم میشد. رفتار مینهو صد و هشتاد درجه تغییر کرده بود. چند بار با جونگ کوک درگیر شده بود و همه جا گفته بود که جونگ کوک یه خیانتکاره. حتی یه سری چیزهایی رو که تهیونگ هیچ ایدهای دربارهشون نداشت رو بین همکلاسیهای جونگ کوک گفته بود و باعث شده بود که اون پسرک حتی توی مدرسه هم نتونه آرامش داشته باشه. حتی به قول خود جونگ کوک، آبروش توی آکادمی هم رفته بود و تهیونگ نمیدونست که علت تمام این اتفاقات چیه. چرا مینهو این طوری رفتار میکرد؟ چرا جونگ کوک شده بود خیانتکار؟ «اون» کی بود که از هر ده جملهی نوشتهشده توی اون خاطرات، نه تاش به این واژه ختم میشد؟
نمیدونست. جواب هیچ کدوم از اینها رو نمیدونست. تنها چیزی که میدونست این بود که اون چند صفحهی منگنهشده، اونقدرها هم که فکر میکرد بیاهمیت نبودن. از چند ساعت گذشته چندین بار وسوسه شد که اون منگنهها رو باز کنه و اون چند صفحهی کوفتی رو بخونه اما وجدانش تا این اندازه همراهیش نمیکرد.
دفتر رو آروم روی دفتر دیگهی روی میز کنار تختش گذاشت و گوشیش رو برداشت. ساعت چهار صبح بود. چهار صبح یک اکتبر. آروم صفحهی چتش با جونگ کوک رو باز کرد و سریع جملهی «بیداری؟» رو براش تایپ کرد. صفحه گوشی رو خاموش کرد و دوباره پلکهاش رو روی هم گذاشت.
میخواست همه چیز رو تموم کنه. میخواست به حضور اون پسرک دندونخرگوشی توی زندگیش پایان بده. اگر جونگ کوک بیدار بود، همین الان میرفت دم در خونهش. دفترها رو تحویل میداد. یه «ببخشید» میگفت و برای همیشه ازش خداحافظی میکرد. تهیونگ از دو راهی و بلاتکلیفی متنفر بود و اون پسر تنها چیزی که تا الان براش داشت، دوراهی و بلاتکلیفی بود.
با ویبره رفتن گوشیش توی دستش، تکون ریزی خورد و از افکارش جدا شد. آروم گوشیش رو باز روشن کرد و نوتیف پیام جونگ کوک رو دید که نوشته بود «چیزی شده؟»
آروم لبخندی گوشهی لبهاش نشست. اما بلافاصله بعدش محو شد. چی باید بهش میگفت؟ چطور باید میگفت؟ باید میرفت دم در خونهش و میگفت واقعا متاسفم که دفتر خاطراتت رو برداشتم و تمام رازها زندگیت رو خوندم؟
با بار دیگه لرزیدن گوشیش توی دستش، از جا پرید و این بار دید که جونگ کوک داره بهش زنگ میزنه.
-خدایا... چه گناهی کردم مگه؟...
باحرص گفت و بعد از چند ثانیه، آیکون سبز رنگ رو فشرد.
-چیزی شده تهیونگ؟!
با شنیدن صدای لرزون و نگرانش بار دیگه لبخند زد. اشتباه میکرد. جونگ کوک فقط دوراهی و بلاتکلیفی نبود. لبخندهای گاه و بیگاه هم بود.
-اگه بهت بگم میخوام الان بیام خونهات، خیلی عجیبه؟
آروم زمزمه کرد و لبهای قلبیشکلش رو بین دندونهاش فشرد. چشم هاش ناخودآگاه از اشک پر شده بود و چونهش میلرزید. اشتباه میکرد. جونگ کوک فقط دوراهی و بلاتکالیفی نبود. بغضهای سمج و بدموقع هم بود.
-معلومه که نه... فقط حالت خوبه؟
-کسی که ساعت چهار صبح بهت زنگ میزنه میگه میخواد بیاد خونهات، به نظرت میشه که حالش خوب باشه؟!
تهیونگ با صدای لرزونی گفت و سرآستینش رو محکم روی گونهش کشید تا رد اشک رو ازش پاک کنه.
-پس زود باش بیا. لباس گرم بپوش. بیرون هنوز داره برف میاد.
جونگ کوک آروم گفت و این بار تهیونگ بدون این که چیزی بگه، تماس رو قطع کرد. به سختی تن کرختشدهش رو بالا کشید و به سمت کمد لباسهاش رفت. بافت مشکی و کلفتی رو روی لباسی که تنش بود، پوشید و شلوار راحتیش رو با شلوار جین همرنگ بافتش عوض کرد. به کاپشن قرمز ورزشیش چنگی زد و به سمت تختش حرکت کرد. آروم خم شد و از روی زمین کولهش رو برداشت و دفترها رو داخلش گذاشت. گوشیش رو برداشت و خواست به سمت در حرکت کنه اما با دیدن خودش توی آینه، چند لحظه ایستاد. دستش به موهای شلختهش کشید و با سرآستینهاش رد اشک روی گونهش رو پاک کرد. بیشتر از این نایستاد و از در خارج شد. آروم از پلهی مارپیچ پایین اومد و به سمت در رفت. با باز کردن در، دونههای سوزنی شکل برف، به تن خستهش زد. آروم حیاط سفیدپوش شده رو گذروند و از در خونه خارج شد و توی پیادهرو به راه افتاد. سرش رو بالا گرفت و به آسمون سرخ شب خیره شد. کوچه با نور زردرنگ تیرهای چراغ برق روشن میشد. دونههای برف بیرحمانه روی زمین مینشستن.
دستش رو به داخل جیبهاش فرو برد و لبهاش رو روی هم فشرد. قلبش میتپید، خیلی تندتر از همیشه. تهیونگ، اشتباه میکرد. جونگ کوک فقط دوراهی و بلاتکلیفی نبود. تپشهای تندتر از همیشهی قلب تهیونگ هم بود.
YOU ARE READING
Remember!
Fanfiction"یادت باشه! اگه تو نباشی، هر بار هوا سرد بشه و سپتامبر از راه برسه، من یاد تو میافتم. هر وقت از کنار اون مغازه کتابفروشی قدیمی رد بشم، یاد تو میافتم. هر بار که از اون پل رد بشم و آسمون پر ستارهی بالای سرم رو ببینم، یاد تو میافتم. لعنت بهت... حتی...