☕︎ Chapter one ☕︎

543 50 35
                                    

☕︎ ☔︎ ☁︎

هندزفری سفیدرنگش رو از جیبش بیرون کشید و سرش رو داخل سوکت دایره‌ای شکل پایین گوشیش کرد. آروم دستش رو به سمت موهای نسکافه‌ای رنگش برد و اون‌ها رو به سمت پوشت گوشش برد. گوشی‌های هندزفری رو داخل گوشش کرد و صفحه موبایلش رو باز کرد تا آهنگ موردعلاقه‌اش رو پلی کنه. خیابون خلوت بود و نم بارونی می‌بارید. شالگردنش رو سفت‌تر از قبل دور دهانش پیچید و نفس عمیقی کشید. دست‌هاش رو محکم داخل جیبش برد و سعی کرد فراموش کنه که چقدر سردشه و سرش از بی‌خوابی داره می‌ترکه.

با سرعت بیشتری توی خیابون عریض و خلوت به راه افتاد. نمی‌تونست منکر این قضیه بشه که داره مثل چی می‌ترسه. قطعا راه رفتن توی کوچه‌های خلوت ساعت هفت صبح اون هم تنها ایده احمقانه‌ای بود.
بارون سیل‌آسای دیشب، زمین‌ها رو خیس کرده بود.
بار دیگه نفس عمیقی کشید و ریه‌ش رو از هوای سرد اطرافش پر کرد. پاهاش داخل کفش‌هاش سر شده بودن و جونگ کوک مطمئن بود تا الان قرمز شدن. آروم چشم‌هاش رو بست و سعی کرد روی آهنگی که توی گوشش پخش می‌شد تمرکز کنه.

حدود چند دقیقه بعد، جلوی در کافه‌ای ایستاد که روی سردرش بزرگ نوشته بود «موناریس». با دیدن تابلوی «تعطیل است» که از داخل به در ورودی آویزون شده بود، نفسش رو محکم بیرون داد. دستش رو از جیبش بیرون کشید و نگاهی به ساعت مچیش انداخت که ساعت هفت صبح رو نشون می‌داد.

-چرا همیشه باید دیر بیاد؟!...

زیر لب با صدایی که رنگ بغض و ناراحتی گرفته بود، گفت و آروم روی سکوی جلوی در کافه نشست و سرش رو به درش تکیه داد. دست‌هاش رو از جیبش بیرون کشید و جلوی دهانش گرفت و ها کرد تا شاید از اون حالت کرختی و سِری دربیان. با این که می‌دونست ممکنه همون جا از سرما و خواب‌آلودگی از هوش بره، اما پلک‌هاش رو روی هم گذاشت. آهنگ همچنان توی گوشش پخش می‌شد.

هر کس اون رو توی اون حالت می‌دید فکر می‌کرد یه گدای بی‌خانمانه و احتمالا جلوش پول می‌نداختن. ولی خوشبختانه هیچ کس به اندازه‌ی جئون جونگ کوک، بی‌کله و بیش از اندازه مسئولیت‌پذیر نبود که تو یه روز پاییزی شدیدا سرد، رخت‌خواب گرم و نرم و خواب شیرین دم صبحش رو فدای رسیدنِ به موقع به محل کارش کنه اونم زمانی که هنوز رئیس خودش نیومده بود و کلید رو هم نداشت و مجبور بود روی زمین سرد و یخی بشینه. بار دیگه نفسش رو با حرص بیرون داد و بازدمش به شکل بخار از دهانش بیرون اومد.

حدود ساعت هفت و نیم بود که رئیسش رو دید که از اون طرف خیابون داره با سرعت به سمتش میاد.

-اوه جدا متاسفم کوکی...

پسرک با شنیدن صدای رئیس قد بلندش از جا بلند شد و لبخند مهربانانه‌ای تحویلش داد. با دیدن موهای بلند و مشکی پریشون رئیسش که اون لحظه بیشتر از هر چیزی شبیه یه خواننده‌ی راک دهه نودی کرده بودش، لبخندش عمیق‌تر شد.

Remember!Where stories live. Discover now