☕︎ ☔︎ ☁︎
-مینهو. بگو مینهو منتظرشه.
تهیونگ با شنیدن اسم مینهو، سر جاش ایستاد. آب دهانش خشک شده بود و زبونش نمیچرخید.
-روز خوبی داشته باشید.
پسر آشفته، با لبخند بیحالی گفت و از در کافه خارج شد. تهیونگ اما همچنان سر جاش ایستاده بود و داشت شرایط رو برای خودش آنالیز میکرد. اون، مینهو بود؟ همون مینهویی که جونگ کوک ازش حرف زده بود؟ اون جا چی کار میکرد؟ با جونگ کوک چی کار داشت؟
-آی لاو یو من...
با شنیدن صدای چانیول از آشپزخونه، رشته افکارش پاره شد. سرش رو به دو طرف تکون داد و آروم به سمت مرد رفت و دید همچنان خوابه و فقط داره هذیون میگه.
تهیونگ نفسش رو صدادار بیرون داد و تن خستهش رو روی صندلی انداخت. حالا که فکرش رو میکرد، خیلی خوب شد که جونگ کوک امروز نبود. با دیدن بکهیون و چانیول و توی اون حالت و بعدش هم مینهوی آشفته، قطعا سکته میکرد.
بار دیگه سرش رو به دو طرف تکون داد و نگاهش قفل دفتر قهوهای رنگ وسط آشپزخونه شد. بار دیگه با حرص نفس کشید و پلکهاش رو روی هم گذاشت.
-این دیگه چه نفرینی بود؟!
زیر لب با خودش زمزمه کرد و سرش رو به دیوار پشت سرش تکیه داد. واقعا نفرین بود. حال این لحظهش نفرین بود. تهیونگ همیشه از سردرگمی متنفر بود و الان توی اوجش قرار داشت. فکر میکرد با سردرآوردن از زندگی جونگ کوک قراره خوشحال بشه و بتونه کمکش کنه، ولی تا الان اون دفترها همه چیز رو سختتر کرده بودن. دیگه شک نداشت. اون دفتر، جعبهای پاندورایی بود که هرگز نباید درش باز میشد.
-فاک ایت!
زیر لب زمزمه کرد و با حرص از جا بلند شد. به سمت دفتر رفت و از بالا نگاهی بهش انداخت. اون پسرک چرا همه چیزش عجیب بود؟ آخه کدوم آدم عاقلی خاطراتش توی همچین دفتری مینویسه؟!
-لعنت بهت جونگ کوک!
بلند گفت و به سمت دفتر خم شد و برش داشت. به سمت صندلی رفت و تن خستهش رو روش ولو کرد. واقعا گیج شده بود. پراهمیتترین مسائل در حد یکی دو ساعت ذهن تهیونگ رو به خودشون مشغول میکردن. اون پسرک و اون دفترها چی داشتن که این طوری زندگی تهیونگ رو مختل کرده بودن؟!
لعنت دیگهای به دفتر فرستاد و بازش کرد تا خاطرهی جدیدی رو بخونه. گوشه سمت راست دفتر رو، مثل همیشه خوند.
-بیست و هشتم سپتامبر؟
زیر لب تاریخ نوشته شده رو خوند و بعد از چند ثانیه بالا و پایین کردن مسئله، با چشمهای گردشده دستش رو داخل جیبش فرو کرد و از توش گوشیش رو بیرون آورد. صفحهش رو باز کرد و با دیدن تاریخ امروز، که بیست و هشتم سپتامبر رو نشون میداد، چشمهاش دو برابر حالت عادی شد.
-این پسرک زندگی من رو جادو کرده. شک ندارم.
با حرص گفت و مشغول خوندن خاطره شد.
☕︎ ☔︎ ☁︎
فلش بک؛ 28 سپتامبر 2014.
-چرا لب و لوچهت آویزونه؟
جونگ کوک که روی یکی از سنگهای نسبتا بزرگ نشسته بود و دریای آروم رو تماشا میکرد، با شنیدن صدای پدرش، سرش رو به سمتش چرخوند.
-نمیدونم.
پسرک زیر لب زمزمه کرد و مرد آروم خندید و کنار پسرش روی صخره نشست.
-حالش خوب میشه.
مرد با لحن نگرانی گفت و با اخم به موجهای دریا خیره شد. موج کوههای کوچکی از آب رو درست میکرد و با کوبیدنشون به صخرهها، اونها رو متلاشی میکرد. انعکاس نور خورشید توی آب، اون رو شبیه دریایی از ستاره میکرد.
جونگ کوک نگاهش رو از دریا گرفت و به پدرش دوخت. نسیم ملایم موهای فرش رو تکون میداد.
-چطوری باور کنم وقتی خودتم شک داری؟
جونگ کوک آروم گفت و سرش رو پایین انداخت.
-یاا بچه جون!اون زن قبل از این که مادربزرگ تو باشه مامان من بوده!
مرد با جدیت ساختگی گفت و همون طور که اخم محوی روی پیشونیش نقش بسته بود، دستش رو زیر چونهی پسر دوازده سالهش گذاشت و سرش رو بالا آورد.
-پس لازم نیست نگرانش باشی. اون خیلی زود خوب میشه و از بیمارستان مرخص میشه و همگی میایم اینجا و برات تولد میگیریم.
مرد با لحن جدیای گفت و جونگ کوک لبخندی زد.
-فکر نکن یادم رفته پسرم دوازده ساله شده.
پدرش، همون طور که چشمک میزد و لبخندی به لب داشت، گفت.
-میدونی دوازده سالگی سن چیه؟
مرد با لبخند شیطنتآمیزی پرسید و جونگ کوک با چشمهای گردشده بهش خیره شد.
-سن پیچوندن خانواده!
پدرش با جدیت گفت و جونگ کوک بلند زد زیر خنده.
-منظورت چیه؟
پسرک بین خندههاش پرسید و پدرش با چشمهای گردشده بهش خیره شد.
-هی هی.. نگو که تا حالا مخ یه دختر هم نزدی!
مرد با لحن متعجبی گفت و جونگ کوک با خنده سرش رو به تاسف تکون داد.
-آپا... چرا فکر کردی وقت این کارا رو دارم؟ بعدش هم...من نمیتونم مخ دختری رو بزنم.
جونگ کوک به حالت خجالتزدهای گفت و این بار مرد سرش رو به تاسف تکون داد.
-تو پسر منی و با یه چشمک میتونی دل نصف دخترای این شهر رو ببری. و تازه! با این که اعتراف بهش برام سخته ولی تو از منم خوش قیافهتری.
جونگ کوک این بار با حرفای پدرش، لبخندی زد و دندون خرگوشیهاش از پشت لبش بیرون اومدن.
-خب پس... فکر کنم علاقهای به زدن مخ دخترا نداشته باشم!
جونگ کوک با حرص گفت و پدرش با چشمهای ریز شده به سمتش خم شد.
-پس به زدن مخ پسرا علاقه داری؟ اینم خوبه تو قابلیتش رو دا...
-یاا! آپا! فکر کنم اصلا علاقهای به زدن مخ نداشته باشم!
جونگ کوک این بار سر پدرش داد کشید و مرد، با لب و لوچهی آویزون سرش رو عقب کشید.
-بچههای حالا هم چه عجیب غریب شدنا. من هم سن تو بودم هر هفته با یکی بودم!
-دروغ نگو.
جونگ کوک آروم زمزمه کرد و با چشمهای گردشده پدرش مواجه شد.
-میدونم که از اون موقع مامان رو دوست داشتی.
پسرک با لبخند تلخی گفت و مرد حالا چشمهاش گردتر از قبل هم شده بود.
-تو اینا رو از کجا میدونی وروجک؟
پدرش با چشمهای ریز شده و لبخند محوی پرسید و جونگ کوک شونهای بالا انداخت.
-عمو. گفته شما میبردیدش بیرون گاهی.
-خب به اون عموت بگو بهتره تا چند وقت جلو چشم من سبز نشه.
مرد با حرص گفت و جونگ کوک با لبخند بهش خیره شد.
-این رو هم میدونم که هنوز دوستش داری.
جونگ کوک آروم بغل گوش پدرش زمزمه کرد و سریع سرش رو عقب کشید.
-این رو دیگه کی بهت گفته؟
مرد با لبخند تلخی از پسرش پرسید و جونگ کوک به مردمک چشمهای پدرش که حالا با لایهای از اشک کاور شده بود، خیره شد.
-چشمهات.
جونگ کوک آروم زمزمه کرد و مرد با همون لبخند تلخ، به چهره پسرکش خیره شد. یادش رفته بود پسرش خیلی چیزها رو میفهمه. حتی بیشتر از سنش میفهمه. خیلی بیشتر.
-نظرت چیه برگردیم پیش ماما؟ فکر کنم الان بیدار شده باشه.
مرد آروم گفت و جونگ کوک لبخندی زد.
-بریم.
مرد از روی صخره بلند شد و دستهای کوچیک پسرش رو گرفت تا ازش پایین بیاد. جونگ کوک دست تو دست پدرش به سمت بیمارستان که همون نزدیکی بود حرکت کرد. همیشه همین بود. هر وقت بحث مادرش میشد، پدرش به سریعترین شکل ممکن بحث رو عوض میکرد. میخندید و جوک تعریف میکرد تا سرپوش بذاره روی غمی که سالها همراهش بوده.
جونگ کوک از مادرش متنفر نبود؛ اما نمیتونست دوستش داشته باشه. همیشه وقتی اوضاع بهش خیلی سخت میگذشت، گوشهی ذهنش مادرش رو مقصر میدونست. مادری که چند روز بعد از تولد پسرش، اون رو رها میکنه. جونگ کوک اون رو مقصر میدونست چون بهش یه زندگی غمگین رو داده بود. اگر قرار بود پسرش رو رها کنه، چرا پس اصلا گذاشت که زنده بمونه؟!
-میخوای براش گل بخریم؟
با سوال پدرش رشتهی افکارش پاره شد. سرش رو به سمتش چرخوند و لبخندی زد.
-فکر خوبیه.
آروم گفت و پدرش چشمکی زد و به سمت گل فروشی نزدیک اونجا رفت. جونگ کوک نفس عمیقی کشید و نگاهی به آسمون آبی انداخت. ابرهای پفکی توی آسمون شناور بودن و با این که هوا آفتابی بود، اما سوز سردی داشت.
جونگ کوک از دور به پدرش که با لبخند مشغول انتخاب گل بود خیره شد. انگشتهای کشیدهش رو دور شاخه گلها حلقه کرده بود و مثل همیشه لبخند بزرگی روی لبهاش بود. اما جونگ کوک میدونست. جونگ کوک میدونست که پشت اون چهرهی همیشه خندان، یه آدم غمگین ایستاده. اون به خاطر عشقی که توی جوونی تجربهش کرد، از خانواده طرد شد و همسر زیباش، درست چند روز بعد از تولد تنها فرزندشون، اون و پسرشون رو تنها گذاشت. اون مرد هم همه چیزش رو رها کرد و سخت مشغول کار کردن شد تا پسر کوچولوش که حالا دوازده ساله شده بود، بتونه به خوبی زندگی کنه. جونگ کوک گاهی وقتا خودخواه میشد و پدرش رو توی ذهنش سرزنش میکرد که چرا اون رو گذاشته پیش عمهش. اما اون خیلی خوب میدونست اون مرد فقط به فکر ساختن آیندهی پسرشه و به خاطر همین هم از صبح تا شب کار میکرد و حالا اون دستهایی که یه روز تنها کارشون، رقصیدن بین سیمهای ویولن بود، از صبح تا شب کار میکردن تا جونگ کوک بتونه با خیال راحت در آینده زندگی کنه. درسته؛ جونگ کوک خیلی وقتا بابت این قضیه از خودش متنفر میشد.
-خب... بریم فندوق کوچولو.
مرد همون طور که دست گل زیبایی توی دستهاش بود، با لبخند گفت و جونگ کوک سرش رو تکون داد. هر کس اون مرد رو از دور میدید، فکر میکرد شادترین و بیخیالترین آدم روی کرهی زمینه. اما جونگ کوک میدونست. جونگ کوک روزهایی که اون مرد فقط فریاد میکشید و به زور قرصهای اعصاب میتونست خودش رو کنترل کنه رو دیده بود.
جونگ کوک آروم به سمت پدرش رفت و دستش رو محکم گرفت.
-آپا...
-جانم؟
-خیلی دوستت دارم.
جونگ کوک آروم گفت و مرد بلند خندید و موهای پسرش رو به هم ریخت.
-کله فندقی منو ببین. منم دوستت دارم پسر!
مرد با خنده گفت و ضربه.ای به شونهی پسرش زد. جونگ کوک فقط خندید و هر دو وارد بیمارستان شدن. آروم داخل آسانسور رفتن و جونگ کوک دکمه شماره دو رو فشرد. چند ثانیه بعد، آسانسور روی طبقه موردنظر توقف کرد و جونگ کوک و پدرش ازش خارج شدن. به سمت اتاقی که مادربزرگش توش بود حرکت کردن و خواستن واردش بشن، اما با دیدن تعداد زیادی پرستار و دکتر که دور تختش حلقه زده بودن، هر دو همون جا ایستادن. از پشت شیشه، بالا و پایین شدن جسم نحیفش دیده میشد. دستگاه شوک چند دقیقه یک بار روی قفسه سینهش قرار میگرفت.
-ماما...
جونگ کوک زیر لب گفت و چند قدم به اون پنجرهی شیشهای نزدیک شد. اشک از گوشه چشمهاش میریخت.
-ماما...
دوباره گفت و یاد اون بهاری افتاد که با هم کیک بهارنارنج درست کردن.
-ماما...
گفت و یاد اون تابستونی افتاد که برای اولین بار دوچرخه سوار شد و وقتی خورد زمین، اون زن روی زخم زانوش، پماد زد.
-ماما...
گفت و این بار یاد چیزی نیافتاد. دکتر دستگاه شوک رو سرجاش گذاشت و پرستارها مشغول جدا کردن دستگاهها از تن نحیف اون زن شدن.
-ماما!
جونگ کوک این بار فریاد زد و به سمت در اتاق هجوم برد اما پدرش دستهاش رو از پشت دور کمرش حلقه کرد.
-جونگ کوک...
مرد با صدای لرزونی گفت و پسرش رو به آغوش کشید.
-ولم کن! آپا! بهشون بگو ادامه بدن!
جونگ کوک با عصبانیت داد کشید و مرد فقط روی زانوهاش نشست و فشار دستش رو دور کمر پسرش بیشتر کرد.
-جونگ کوک...
-آپا! بهشون بگو اون هنوز نمرده!...
جونگ کوک این بار روبهروی پدرش ایستاد و بلند داد زد. اما با دیدن صورت خیس مرد و چشمهای اشکیش، ساکت شد.
-آپا؟ چرا داری گریه میکنی؟
-جونگ کوک...
مرد به سختی بین گریههاش گفت و تن یخزده و سر شدهی پسرش رو به آغوش کشید. جونگ کوک، با دهانی نیمه باز و چشمهای گردشده، ایستاد. مرد توی بغلش گریه میکرد. جونگ کوک اما به دسته گلی که روی زمین افتاده بود، خیره شد. اشک از چشمهاش بدون این که بخواد، میریخت.
زمان متوقف متوقف شده بود. توی اون سپتامبر، توی اون بیمارستان، زمان متوقف شده بود.
YOU ARE READING
Remember!
Fanfiction"یادت باشه! اگه تو نباشی، هر بار هوا سرد بشه و سپتامبر از راه برسه، من یاد تو میافتم. هر وقت از کنار اون مغازه کتابفروشی قدیمی رد بشم، یاد تو میافتم. هر بار که از اون پل رد بشم و آسمون پر ستارهی بالای سرم رو ببینم، یاد تو میافتم. لعنت بهت... حتی...