چشمای سهون از خشم می‌سوخت.. موهای جونگکوک رو توی مشت گرفت و محکم کشیدشون..و باعث شد پسر از درد ناله آرومی کنه.. جونگکوک دندوناشو روی هم فشار داد تا بتونه دردشو تحمل کنه..

"تو لجباز.. حالا دیگه تو میخوای به من درس بدی.. پس همه ی اون رفتار هات جلوی من نقش بازی کردن بود..نه؟؟ تو هنوزم لجبازی.." غرید.. و به جای گریه یا درد پسر کوچیکتر خنده ی خشکی کرد..

دیگه کافی بود.. بعد از خنده ی جونگکوک اون کاملا کنترلشو از دست داده بود..اون خنده خیلی توهین آمیز، خیلی تمسخر آمیز و خیلی تحقیر آمیز بود..

پسر رو روی تخت پرت کرد و کاری کرد دراز بکشه.. "باشه پس.. فقط منتظر شوهر قهرمانت بمون تا بیاد نجاتت بده..فعلا بزار اینبار من لحظات خوبی داشته باشم.. حداقل اگه بعدش برم زندان از اینکه تو رو به فاک دادم راضیم.. تو.. پسری که دلیل وجود من بود.. درسته.." سهون گفت و با پوزخند پیراهنشو در آورد..

جونگکوک از روی تخت بلند شد و سیلی به گونه ی سمت راست مرد زد.. "فکر کردی من اجازه میدم اینکارو انجام بدی.. من ضعیف نیستم..من هیچوقت تسلیمت نمیشم.. حرومزاده.." با عصبانیت گفت..

سهون با عصبانیت دوباره روی تخت انداختش و جونگکوک دوباره روی تخت افتاد..

سهون یه دفعه روی بدنش رفت تا اون نتونه هیچ جوره فرار کنه.. و دستاشو بالای سرش قفل کرد.. ولی پسر به تقلا ادامه داد..

سهون میخواست لب هاشو ببوسه.. ولی جونگکوک سرشو به سمت چپ چرخوند و اجازه نداد..پس سهون هم به جاش گردنشو بوسید..

جونگکوک محکم با پا به عضو مرد بزرگتر کوبید.. که باعث شد صدای بلندی از مرد بلند بشه..

"آخخخخخخخخ.. آهههههه.." سهون از درد نالید..و بدنشو کنار برد.. جونگکوک از فرصت استفاده کرد و سریع از روی تخت بلند شد..

و سمت بیرون اتاق دوید و در رو از بیرون قفل کرد..

سهون داشت از درد ناله میکرد.. و چند لحظه بعد شروع کرد به صدا زدن افرادش، "درو باز کنید.. اون پسرو بگیرید و بیارید اتاقم.." به افرادش گفت..

جونگکوک دور قلعه میدوید..و افراد سهون تعقیبش میکردن.. نمیدونست چقدر دیگه می‌تونه بدوئه یا قایم بشه..

اون تو مکان های مختلف قایم میشد.. و وقتی افراد سهون میومدن سریع جاشو عوض میکرد تا گیر نیفته.‌.مواقعی هم وجود داشت که یکی میدیدش و مجبور میشد باهاشون درگیر بشه..

سهون از طریق بی سیم سر افرادش داد کشید..شونزده یا هفده تا مرد دور قلعه دنبال پسر میگشتند و حتی یکیشونم نتونسته بود یه پسر بیست ساله رو بگیره.. "اهههههه شما احمقا اون همتونو بازی میده و همتون هم گولشو میخورید..فقط مثل گوسفند دور قلعه ندوئید از اون مغز بی صاحابتونم استفاده کنید.." داد زد..

THE SECRET HUSBAND Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora