دستش رو روی پوست کمر بک گذاشت تا دمای بدنش رو چک کنه. داغ بود. شاید داغتر از بدن خودش...
دیگه دست از مقاومت کشید و منتظر موند تا اون پسر خودش کمی هوشیار تر شه.

بخاطر اینکه دیروز مجبور شد سرش رو زیر آب ببره تا موهاش دوباره فر شه حتما سرما خورده بود و احتمال میداد بک هم مثل خودش باشه.

با یاد آوری روز گذشته دوباره به میجو فکر‌ کرد. دوست نداشت تو کار کسی دخالت کنه اما حالا تا حدی میتونست بفهمه دلیل اینکه بک میخواست از اون دختر فاصله بگیره چیه.

میجو عجیب بود. اونقدری که حالا حتی توجه اون هم بهش جلب شده بود. رفتارهاش هم عجیب بودن و اون نمیتونست دلیلشون رو بفهمه.

دیشب وقتی بک کادوی تولد اون رو باز کرد میتونست ببینه که خود دختر هم از دیدن اون هدیه تا حدی متعجب شده بود.

انگار که نمیدونست چی براش خریده. انگار که کسی دیگه اون هدیه رو گرفته باشه. اون به واسطه‌ی کار کیونگسو شبهای زیادی باهاش فیلمهای ماجرایی و اکشن نگاه میکرد و میدونست که یه ساعت هوشمند اون هم از طرف کسی که به هیچ عنوان بهش اعتماد نداری تا حد زیادی میتونه خطرناک باشه.

فکرش درگیر شب گذشته و میجو بود و بدون اینکه حواسش باشه دستش رو در طول کمر برهنه‌ی بک نوازش وارانه حرکت میداد.

بعد از گذشت چند دقیقه متوجه شد که بدن بک از انقباض در اومده و حلقه‌ی دستش دور کمرش شل شده. نگاهی به صورت بک انداخت. هنوز هم خواب بود اما الان آرومتر به نظر میرسید.
صورتش آروم بود و بخاطر اینکه گونه‌اش به بدن اون چسبیده بود لبهاش جلو اومده بود.

بامزه به نظر میرسید... انگار که یه پسر بچه‌ی معصوم پنج ساله باشه نه یه مرد بالغ و لجباز و زبون دراز.

خیلی آروم بدون اینکه اون پسر رو بیدار کنه حلقه‌ی دستش رو از دور کمرش باز کرد و قبل از اینکه از کنارش بلند شه با پشت دست گونه‌اش رو لمس کرد.
تب نداشت... پس اون گرمایی که چند دقیقه پیش از اون پسر میگرفت چی بود؟

بک رو از خودش به آرومی جدا کرد و از روی تخت بلند شد.

پای آتل گرفته‌اش رو چک کرد و یه بالش بزرگ زیر پاش گذاشت. ورمش از روز قبل خیلی کمتر شده بود.
پتوی روی بک رو مرتب کرد و بعد از چند ثانیه خیره شدن به صورت غرق خوابش خم شد و لباسش رو از روی زمین برداشت. کمی بعد بیرون رفت و در رو روی هم گذاشت.

خونه در سکوت غرق شده بود. خواست سمت آشپزخونه بره که سایه‌ی کوچیک جیون رو گوشه ی مبل دید و بعد از چند ثانیه صدای فین فینش رو هم شنید.

با قدمهای آرومی سمتش رفت و دید که پسربچه روی زمین نشسته. عروسک هاپوی قدیمی بک رو بغل کرده بود و اشک میریخت. وقتی کمی جلوتر رفت و کنارش روی زمین نشست جیون فهمید و سریعا عروسک هاپو رو به کناری انداخت و اشکهاش رو پاک کرد.

The portraitist [Completed]Where stories live. Discover now