اون کلاه رو هم به لیست خریدش اضافه کرد و بعد همه ی سفارشاتش رو با هم پرداخت کرد. هزینه ی پست ویژه که در کمتر از یک هفته به دستش برسه خیلی بیشتر بود ولی براش اهمیتی نداشت. برای همین پست ویژه رو انتخاب کرد و برای لوکیشن دریافت بسته ها رستوران رو انتخاب کرد.

این میتونست یجورایی از دل اون پسر دربیاره مگه نه؟ هرچند اصلا به روی خودش نمیاورد ولی خب... اینکه باعث نابودی چیزی که برای بقیه مهم بود باشه تو استایلش نبود.

*************

لی لیوان چایی رو مقابل جونگین روی میز گذاشت و کنارش نشست.

_ هنوزم فکر میکنی وقتش نیست برگردی سر کارت؟ سه روز گذشته جونگ... زخمت خیلی هم عمیق نبود.

جونگین بعد از خاموش کردن گوشیش و پرتش کردن رو مبل گفت:

+ صورتم کبوده هنوز. نمیخوام بقیه تو این حال ببیننم.

_ میتونی بگی یه تصادف ساده بوده.

+ این حرف نمیتونه جلوی دهنشونو بگیره.

_ فکر میکنی با تو خونه موندنت برات حرف در نیاوردن؟

+ اینجوری نهایتا فکر میکنن سرما خوردم.

لی سر تکون داد و به چاییش اشاره کرد تا قبل از سرد شدن بخوره. بعد از گذشتن چند دقیقه جونگین پرسید:

+ چرا انقدر نگران سر کار نرفتن منی؟ از اینکه پرستاری کنی خسته شدی؟

_ چرت نگو. هرچی بیشتر تو خونه بمونی فکرهای احمقانه ی بیشتری سراغت میاد. میخوام سرت با کار مشغول شه تا یه گندی بالا نیاوردی.

+ اینکه میخوام گندکاری های کیم رو رو کنم میشه گند بالا آوردن؟

_ نه. اینکه فکر میکنی دو روزه میتونی جلوشو بگیری و سعی میکنی پلن هاتو برای کوتاه مدت بچینی میشه گند بالا آوردن.

جونگین چشمی چرخوند و خم شد لیوانش رو از روی میز برداشت.

+ خب... نزدیک به یک هفتس برگشتی کره و هنوز دلیلش رو به من نگفتی. فکر نمیکنی الان بهترین موقعش باشه که دلیلت رو بگی؟

لی کمی راحت تر از قبل روی مبل نشست و گفت:

_ گفته بودم که. میخوام زمینایی که به اسممه رو بفروشم. به پولشون نیاز دارم.

+ خب اون که دلیل ظاهری ایه که باهاش بکهیون رو گول زدی. دلیل اصلیت رو بهم بگو لطفا.

لی یه تای ابروش رو بالا داد و به پسری که با نیشخند زیر نظر گرفته بودش نگاه کرد.

_ دلیلش فقط همینه. چیز دیگه ای برای گفتن نیست.

+ آقای بیون ازت خواست بیای مگه نه؟

با سوالی که جونگین پرسید حالا لی با تعجب نگاهش میکرد. خب چه توقعی داشت؟ پسر مقابلش یه وکیل باتجربه بود که هر روز با هزارتا مورد مشکوک و رمز آلود برخورد میکرد. کاراگاه بازی حالا یجورایی تبدیل به روتین زندگیش شده بود.

The portraitist [Completed]Where stories live. Discover now