قسمت اول

2.9K 260 14
                                    

سه ماه بعد

کامیلا

"کی میتونه به من بگه توی این جمله کاما باید کجا قرار بگیره؟"
خانم استوارت همونطور که از بالای عینک کوچیک و طلایی رنگش نگاه میکرد با چوب بلند عهد بوقی خودش روی تخته کوبید.

همونطور که نگاهش اطراف کلاس می چرخید و دنبال داوطلب میگشت دستشو ناخودآگاه روی موهای خاکستری بافته شده ش کشید.

من از ته کلاس دستم را بلند کردم و او نگاهش را روی من نگه داشت. اون حرفشو اصلاح کرد.
"یه نفر بجز خانم ویمبرلی."

من سریع دستمو آوردم پایین ولی تصادفا دستم خورد به کلاسورم که لبه میز بود و اون افتاد روی زمین و همه چیزهای توش پخش شد کف زمین.
حلقه های کلاسور باز شد و کاغذهام روی زمین پراکنده شد. کلاس که تا چند دقیقه قبل ساکت بود حالا پر از صدای همهمه خنده دانش آموزان شده بود و صورت من وقتی زانو زده بودم و داشتم وسایلم رو جمع میکردم از خجالت سرخ شده بود.

صدای خانم استوارت توجه همه رو به طرف خودش جلب کرد.
"لطفا همه توجه کنید... آقای وایلدر، لطفا به کامی کمک کن وسایلش رو جمع کنه."

من ناله کنان توی دلم گفتم وای ... هانتر نه! آبرو ریزیم تکمیل شد.

به اندازه کافی بد بود که توی تمام کلاسهای من اسمها به ترتیب حروف الفبا مرتب شده بود و از شانس بد من درست وقتیکه چهار هفته پیش هانتر به مدرسه ما اومد کامپیوتر اون رو توی چهار تا کلاس از هفت کلاس من قرار داد ،و حالا از نظر همه اون خوش تیپ ترین و باحال ترین و از همه بدتر خوشگل ترین پسر مدرسه بود.

با اینکه ما از دو طبقه اجتماعی متفاوت بودیم، اون پادشاه دختربازها و من ملکه خرخون ها، من باز هم بهش علاقه داشتم. علاقه ای که سخت تلاش می کردم که از همه پنهان کنم . مخصوصا از خودش.

هانتر همونطور که کنارم زانو زده بود و داشت وسایلم رو جمع میکرد در گوشم گفت:
"حرکت باحالی اونجا انجام دادی کامی. فکر نمیکردم دفترها هم بتونن پرواز کنن. برای این کار قبلا آموزش دیده بودی؟"
او به تخته نگاه کرد. جایی که خانم استوارت داشت درسشو ادامه میداد. گفت
"حیف شد کلکت نگرفت."

گفتم "چی؟"

من آهی کشیدم در حالی که سعی میکردم بفهمم منظورش چیه. اون لبخند ملیحی زد و نگاه من اول به دندونای سفید قشنگش و بعد به لب های قلوه ایش افتاد که به نظر خوشمزه میومد.

شرط میبندم بوسیدن اون لبها باید جالب باشه. پلکهامو بهم زدم. اون شروع به صحبت کرد.
"یعنی میگی ماجرای افتادن کلاسور همش یه تصادف بود؟"
من نگاهم رو از دهن اون به زمین برگردوندم.
اون ادامه داد.
من فکر کردم سعی داشتی بقیه کلاس رو از جواب دادن سوال نجات بدی."

من بهش نگاه کردم و مکث کردم." واقعا ؟ اینطوری فکر کردی؟"

او اومد نزدیک من تا چند تا کاغذ رو از زیر یه میز برداره و بوی خنک افتر شیوش که با بوی ملایم سیگار مخلوط شده بود به مشامم رسید.

اون به سرعت گفت "نه."
و یک شاخه از موهای سیاهش روی پیشونی تیره رنگش ریخت. او ایستاد و کاغذهام رو بهم داد.

"فقط خواستم یه چیزی بگم که زیاد احساس خجالت نکنی."

بهم چشمک زد و من نمیتونستم به چشمهای شکلاتی رنگش نگاه نکنم که انگار قطره های کوچیک کارامل توش پراکنده شده بود.

قبلا هیچ وقت تا این حد به صورتش نزدیک نشده بودم.
"اوه"
ناگهان زیرنگاه موشکافانه ش احساس ناراحتی کردم.

"فکر کنم باید ازت تشکر کنم."!
اون خندید و گفت "قابلی نداشت.من ممکنه مدت زیادی توی این مدرسه نبوده باشم اما به انداره کافی توی کلاسها باهات بودم که تو رو خوب بشناسم. "

"واقعا منو میشناسی؟"
من داشتم کلاسورم رو مرتب میکردم پس احتیاجی نبود به صورتش نگاه کنم یا به تی شرت تنگ و سیاهش که به بدن ورزیده و خوش اندامش چسبیده بود. یه پسر دبیرستانی واقعا نباید انقدر خوش هیکل باشه.

بعلاوه من میدونستم داره سر به سرم میذاره.

"آره میشناسم. مدت زیادی طول نکشید تا بفهمم تو مهربون و باهوشی و احتمالا باهوش ترین دانش آموز مدرسه هستی و شاید با استعدادترین و صد در صد عزیز دردونه معلم هایی. تو همیشه سرت به کار خودته مثل یه دانش آموز نمونه."
اون سرش رو تکون داد و توی چشام زل رد و ادامه داد

" خانم کوچولوی نمونه بیرون از مدرسه چیکار میکنی؟ تا حالا هیچ وقت تو رو بیرون از اینجا ندیدم. شرط میبندم تا بحال به یه مهمونی نرفتی. نمیتونم تصور کنم که تو با دوستات بری بیرون.

اون میخواست منو عصبی کنه و موفق هم شده بود.
زیر لب گفتم"معلومه که با دوستام میرم بیرون. مامانم مهمونی های بزرگی میده و من با بهترین دوستم کلی همیشه میرم بیرون." نمیدونستم چرا اینقدر برام مهمه که اون فکر کنه من آدم باحالی هستم.

"جشن تولد ها که حساب نیست، و کلی؟ اون یه پسر خر خونه مثل خودت که همش مواظبته. شنیدم دوست دختر هم داره. من که باورم نمیشه."

خانم استوارت صدا زد "شما دو تا عجله کنید."

من کلاسورم رو بستم و گفتم " ممنون که کمک کردی هر چند که مجبور بودی انجامش بدی." من سر جام نشستم. از حرفای اون خیلی ناراحت شده بودم.

هانتر هم نشست روی صندلیش که کنار من بود و بدنش رو به سمت من برگردوند. میتونستم ببینم که هنوز به من نگاه میکنه ولی من روبرو رو نگاه میکردم و تصمیم گرفتم نادیده بگیرمش.اون خیلی از خود راضی بود.

خانم استوارت شروع کرد به پخش کردن کاربرگ هایی که توی دستش بود. " برای قسمت بعدی این درس شما باید دو نفری کار کنید پس لطفا هم گروهی خودتونو انتخاب کنید."
توی کلاس سر و صدای زیادی به پا شد چون هر کسی داشت دنبال هم گروهی میگشت. هانتر صندلیشو به سمت من هل داد ، قبل از اینکه من فرصتی داشته باشم که ازش دور بشم.

با لبخند گفت :"سلام هم گروهی."

این داستان هم سانسور نشده و مثل خود متن ترجمه کردم. لطفا رای بدید و نظر خودتونو برام بگید چون برای ترجمه این داستانا خیلی زحمت کشیدم.
ممنون از شما
Morning-breeze

crushWhere stories live. Discover now