"کمته! باید محکم‌تر میزدم"

گفت و زین عذاب وجدان توی چشماش رو راحت میتونست ببینه. چشماش پر آب بودن و دلش میخواست برای وضوح تصویر دلنشین مقابلش پلک بزنه اما از جاری شدن اشکاش میترسید.

مرد هم که کاملا متوجه نگاه زین بود نفسش رو فوت کرد و گفت

"کوفت! اینجوری نگام نکن احمق وگرنه دونه دونه‌ی مژه‌های زشتتو میکنم"

زین با شنیدن این جمله بی اهمیت به هرچیزی خودش رو جلو کشید و مرد اخمو رو محکم بغل کرد. سرش رو روی شونه اش گذاشت و عطری که دلتنگش بود رو نفس کشید.

زیاد طول نکشید که دستای مرد هم با اشتیاق دور کمرش رو گرفتن و لبهاش طولانی به شقیقه‌ی زین بوسه زدن.

لیام با شگفتی به اون صحنه نگاه میکرد و هیچ جوره توانایی تحلیلش رو نداشت. زین کسی رو که چند دقیقه قبل ازش یه مشت خورده بود بغل میکرد و اون شخص هم با اشتیاق و علاقه‌ی واضحی پاسخ احساس زین رو میداد؟

یه چیزی اینجا درست نبود و به قدری شرایط عجیب بود که لیام حتی توان جلو رفتن و پرسیدن سوال رو هم نداشت. زبونش قفل شده بود و کاری جز تماشا ازش برنمیومد.

مرد بعد از نوازش موهای زین اونو از خودش فاصله داد و سرانگشتاشو کنار بینیش کشید. اخمی محوی که از نگرانی روی پیشونیش نشسته بود اونو جذاب تر میکرد و زین با علاقه خیره به تصویر مورد علاقه اش بود.

"پسره‌ی لوسو ببین واسه یه مشت چجوری قرمز شده"

بی منطق غر زد و چهره‌ی زین حالت لبخند گرفت اما روی لباش چیزی نبود و این حالتش رو علاوه بر اون مرد لیام هم می‌شناخت.

نگاهش رو بالا آورد و به چشمای روشن زین که توسط حجم زیاد مژه‌های فر خورده قاب شده بود خیره شد. چشمای زین به شدت مظلوم شده بودن و مرد این حالات لوس و آروم زین رو زیاد دیده بود درصورتی که برای لیام کاملا تازگی داشت.

نتونست طاقت بیاره و همراه با اخمش لبخند کجی زد. زین هر کسی رو میتونست رام کنه یا این فقط در رابطه با مرد رو به روش بود؟
سرش رو جلو برد و با چسبوندن لبهاش بین گونه و بینی زین با علاقه و نرم اون قسمت رو بوسید.

"لطافتت همیشه رو مخم بوده گولد مستر"

بدون برداشتن لبخندش گفت و کمی از زین فاصله گرفت و متوجه لرزیدن مردمکاش شد. سرش رو چرخوند و با دیدن شان که نگران درحال جویدن ناخنش به اونا زل زده بود ناخواسته تک خنده‌ای کرد و رو به اون پسر گفت

"احمق نمی‌خوام بکشمتون"

شان با شنیدن این جمله گل از گلش شکفت و با عجله به سمت اون غریبه رفت و تو آغوشش حل شد.

لیام گیج و مستأصل جوری انگار تو سینما نشسته و یه فیلم اعصاب خرد کن میبینن به اونا نگاه میکرد و منتظر بود تا ببینه کی نوبتش میرسه و کسی بهش توضیحی در این باره میده.

My weakness {Z.M} Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang