I got to let you know slowly......❤️
همراه با فشردن چند دستمال به بینی زین خم شد و دوتا دیگه از جعبه بیرون کشید و زیرشون گذاشت تا خونریزیش رو پاک کنه.عصبی و نگران بود و رگهای زین هم به نظر قصد بسته شدن نداشتن.
نگاه کلافهاش رو به زین داد اما اون کماکان خیره به مرد غریبهای بود که عصبی روی مبل نشسته و به روبه روش زل زده.
لیام نمیفهمید اونجا چه خبره و سکوت شان و زین عصبی ترش میکرد. شان حتی جلو نیومده بود تا از زین در برابر اون مرد دفاع کنه و تنها با نگرانی نگاهشون کرده بود. لیام اما عصبی بعد از مشتی که زین خورد و بینیش رو پر از خون کرد اونو گوشهای آورده بود و حجم زیادی دستمال به بینیش چسبونده بود تا خونریزی کثیفش نکنه اما زین بی اهمیت بهش به اون مرد خیره شده بود و لیام میتونست به راحتی بغض زین رو حس کنه.
"فاک بهش"
مرد گفت و با بلند شدن از جاش با همون خشم به سمت زین اومد و حتی ذرهای به لیام نگاه نکرد. لیام ترسیده با تصور اینکه برای دوباره زدن زین اومده خواست اونو عقب بکشه اما مرد با گرفتن بازوی زین اونو کشید و همراه خودش وارد آشپزخونه کرد.
زین بدون کوچکترین حرکتی رام و مطیع همراهش شد و لیام هم با نگرانی دنبالشون رفت. وقت اعتراف نبود اما قلب لیام با آسیب دیدن زین درد گرفته بود و نمیخواست دوباره شاهدش بشه.
همه چیز خیلی سریع و گیج کننده اتفاق افتاده بود و حتی وقت برای درک ماجرا پیدا نکرده بود. اما با دیدن رفتار مرد تو درگاه آشپزخونه متوقف شد و بی حرف تماشاشون کرد.
غریبه دستش رو زیر چونهی زین گذاشت و با بالا گرفتنش به وضعیت صورتش نگاه کرد و بعد با خشم چرخید و بعد از باز کردن یکی از کابینتها جعبهی کمکهای اولیه رو بیرون کشید و از توش پنبه درآورد.
به سمت زین چرخید و با داخل کردن بخشی از پنبه و فشردنش مشغول بند آوردن خونریزی شد و لیام علاوه بر نگرانی توی چهرهی اون مرد میتونست چشمای اشکی شدهی زین رو هم ببینه.
زینی که دلش میخواست همین الان تمام قواش رو از دست بده. خیره به مرد روبه روش پلکی زد و قطره اشکی از چشمش روی گونهاش سر خرد و نگاه آبی مرد رو دنبال خودش کشید. بلافاصله اخمش تشدید شد و با لحن خشنی بهش توپید.
"یه قطره اشک دیگه بریز تا مشت بعدیمو این دفعه زیر چشمات بکوبم"
از اونجایی که زین میدونست دروغ و اغراقی توی اون جمله نیست نفس عمیقی کشید و سعی کرد گریه نکنه و فقط به مرد مقابلش زل زد. مردی که با نگرانی مشغول چک کردن ببینی زین و رد سرخ روش که خبر از کبود شدن میداد، بود.
"خیلی درد داشت؟"
با اخم و کلافگی پرسید و وقتی زین سرش رو تکون داد کوتاه لبش رو جوید و غر زد.
YOU ARE READING
My weakness {Z.M}
Fanfiction-کاش میشد ازت بگذرم! +نمیتونی...نمیتونم! -چرا؟ +چون ما نقطه ضعف همیم! . . . ....ولی تو نقطه قوت منم هستی! Ziam💛❤