تهیونگ که مشغول بررسی کردن مغازه بود حالا به سمت مرد برگشت و ابروشو بالا انداخت.. "اون خریدش..؟؟" در حالی که قدم به قدم به مرد نزدیک میشد پرسید..

مردِ گیج از اینکه تهیونگ بهش نزدیک شده مضطرب شد.. "بله..البته که خریدش..میدونی چیزای ما خیلی سخت پیدا میشن.." مرد جواب داد..

تهیونگ یک قدم نزدیک تر شد.. "چطور پرداختش کرد..نقدی یا با کارت..؟؟"

"اممم کارت..کارت..ها ها ها ها کی آخه با پول نقد میاد همچین چیزایی بخره..ها ها ها ها.." مرد ثانیه به ثانیه مضطرب تر میشد.. گیج شده بود که چرا اینجوری ازش بازجویی میشه..

"بعدش کجا رفت؟؟" تهیونگ بیان کرد..در حالی که چشماش سرد و صورتش آروم بود..

"اههه بعدش اونا برای قرار رفتن بیرون..آره.." مرد کچل جواب داد..

یه دفعه تهیونگ سوال پرسیدن رو تموم کرد و چند قدم به عقب برداشت..دو بار با دستش بدونه اینکه نگاهشو از مرد کچل بگیره بشکن زد..

بلافاصله چهار مرد کت و شلواری با عجله به داخل قدم برداشتن..مرد کچل آب دهنشو قورت داد..به معنای واقعی کلمه داشت می‌لرزید..از ذره ذره وجوده مرد رو به روش قدرت بیرون میزد..

تهیونگ دوباره به سمت مرد که حالا داشت میلرزید قدم برداشت..و بدون هیچ هشداری گردنشو محکم گرفت..چشمای مرد گرد شده بود..مرد ناله ای کرد..تهیونگ در حالی که گردنش رو گرفته بود از روی زمین بلندش کرد..مرد حالا باهاش هم قد شده بود..

"اون کجاست؟؟" با لحن هشدار دهنده ای پرسید.. و دندون هاشو بهم فشار داد..هر کس دیگه ای بود که اون صدا رو میشنید یا این رفتار باهاش میشد تا حالا شلوارشو خیس کرده بود..

"چی میگی..راجب کی حرف میزنی..من هرچی راجب اون پسر میدونستمو بهت گفتم..چرا داری منو شکنجه میکنی..؟؟" مرد کچل با صدای خفه ای گفت..صورتش ثانیه به ثانیه داشت رنگ پریده تر میشد..

با شنیدن هیاهو سه ​​مرد از راهرو سمت راست اومدن.. در واقع گذرگاه کوچیکی بود.. نه راهرو..تهیونگ به جایی که اونا ازش اومده بودن نگاه کرد..اونا اولش مبهوت شدن..بعد سعی کردن به مرد کچل کمک کنن..کسی که ممکن بود رییس اونا باشه..

ولی آدمای تهیونگ زودتر عمل کردن و اونا رو متوقف کردن..در حالی که مردها با هم سر و کار داشتن..تهیونگ مرد چاق رو مثل یه اشغال روی زمین پرت کرد..و سمت اون راه رو قدم برداشت..

در آخر به یه اتاق رسید..که از بیرون قفل شده بود..برگشت و گلدون فلزی رو برداشت..و با عجله سمت اتاق برگشت..

با گلدون به قفل در کوبید..و با لگد زدن به در بازش کرد..چیزی که دید فراتر از حد تحملش بود..قلبش تند میزد..و صورتش از عصبانیت بنفش شد..

پسری که کل روز دنبالش میگشت اونجا بود..روی زمین پر از گرد و غبار دراز کشیده بود..دستاش از پشت با طناب بسته شده بود..و پارچه ای روی دهنش قرار داشت..سرش داشت خونریزی میکرد..و صورتش کبود شده بود..این نشون میداد اونا زده بودنش..حتی زانوهاش هم کبود بود..لباسش کثیف شده بود..و صورتش به زمین چسبیده بود..

THE SECRET HUSBAND Место, где живут истории. Откройте их для себя