8

298 48 14
                                    

توی قصر قدم میزد و اتاق ها رو دونه به دونه رد میکرد
تا وقتی به اون اتاقک خاص رسید
در اتاق رو کوبید و اون صدای لطیف رو شنید که میگفت:
" بیا تو"

در رو باز کرد و وارد اتاق شد
اونجا رو که اتاقه قبلی پادشاهشون بود رو برای بار هزارم از نظر گذروند
به هر حال جیمین زمانی بهترین دوست تهیونگ بود
اونا سولمیت هم بودن
تا اینکه اون اتفاق وحشتناک افتاده بود
و پادشاه وی رو به وجود اورده بود
تلخندی زد و به پسرکه زیبا ی روی تخت نگاهی کرد
دلش بد برای دونسنگش تنگ شده بود

نقابِ خنثی اش رو به صورتش زد و نزدیک پسرک رفت
روی مبل کنار تخت نشست و پاشو روی اون یکی پاش انداخت
صورتِ جونگکوک رو از نظر گذروند

" اینکه توی این اتاق ساکنی افتخاره خیلی بزرگیه"

جونگکوک که انتظارِ سلام و ی مکالمه ی عادی رو داشت با تعجب به جیمین نگاه کرد
مثل اینکه افراد این قصر اصلا طبق اداب و رسوم پیش نمیرن
همشون مثل همن!

" چطور مگه؟"

" این اتاقه ولیعهده. ولی تو ولیعهد نیستی"

" این قصر... ولیعهد داره..؟"

" داشت"

جونگکوک نزدیک لبه ی تخت شد و درست رو به روی جیمینی که تازه شناخته بودش نشست

" یعنی چی؟"

" این اتاق قبلیه پادشاهه بچه. هیچ کس اجازه ی ورود به این اتاق رو نداشت"

جونگکوک سرش رو پایین انداخت
نمیخواست الکی امیدوار و شاد بشه که شاید برای جفتش اهمیت داره
چون دور از منطق به نظر میرسید
احتمالا اتاقِ خالیِ دیگه ای نبود و از روی ناچاری اونجا ساکن شده بود

" کارم داشتی جیمین شی؟"

جیمین اخم غلیظی کرد و جدی تر نشست

" خوب گوش کن توله . من از گرگا متنفرم. دلیل اینکه اینجام فقط دونسنگمه. بهتره خوب بهم گوش کنی چون اگه ی روزی ببینم بهش آسیب زدی خودم میکشمت"

جونگکوک ناراحت نگاهش کرد و قلبش شکست
مثل اینکه هیچ کس درکش نمیکرد
اون فقط بچه بود
مگه چقدر سن داشت؟
دلش میشکست زندگیش بهش آسون نمیگرفت
یعنی واقعا لایق یکم محبت و عشق و علاقه نبود؟

" خواستم یه قرار هایی با هم بزاریم "

امگا سرش رو پایین انداخته بود و چشمای اشکیش رو بسته بود

" میشنوم.."

" داستانی که میخوام تعریف کنم یه داستان ممنوعس
پادشاه همه رو منع کرده برای تعریفش
اگه بفهمه من برات تعریفش کردم میکشتم پس بهتره اون دهن کوچیکت رو ببندی"

"دشمنی خوناشام ها و گرگینه ها قدمت تاریخی داره
حداقل پونصد هزار سالی هست که این دو نژاد با هم در جنگن
ماجرا بر میگرده به ۱۰ سال پیش
همون سالایی که شوگا منو ول کرد و خیال پادشاه شدن رو داشت"

جونگکوک سرش رو بالا اورده بود و این سری اون به چشمای رنگه غم گرفته ی جیمین نگاه کرد

" اون رفت... رفت و سلطنت خودش رو به راه انداخت
پدر تهیونگ
پادشاه کیم
خیلی تلاش کرد جلوش رو بگیره چون یونگی تغییر کرده بود
دیگه اون یونگیه من با خنده های لثه ایش نبود..
یونگی با ما دشمنی میکرد
و پدر تهیونگ مجبور بود جلوی قدرت گرفتنش رو بگیره
مجبور بود... شوگا مجبورش میکرد.. که دستاش رو به خون آغشته کنه
ولی اون نمیتونست. نمیتونست شوگا رو بکشه اون شوگا رو مثل پسره خودش میدید
برای همین لشکرش رو میکشت
گرگینه ها رو تحت فشار میزاشت
تا اینکه یونگی کامل از گذشته ی خودش گذشت
کامل آقای کیم و لطفاش رو فراموش کرد
کامل منو ترک کرد
کاملا... رفت... پادشاه شد...
و توی جنگ قدرت... برنده شد
پدر و مادر تهیونگ رو کشت
با دستای خودش... جلوی چشمای تهیونگی که دست و پاش بسته بودن"

جونگکوک ضعیف تر از این حرفا بود که بتونه اشکاش رو کنترل کنه
به راحتی میتونست ببینه پسر مقابلش داستان رو داره خیلی خلاصه میکنه
چون درد داشت
جزئیات این داستان براش درد داشت
زخمای روحش زیاد بود ، صداش خسته و بغض دار بود
تو سکوت به بقیه ی حرفای پسر گوش کرد:

" با جنون میخندید و میگفت نفر بعدی تهیونگه
من دیر رسیدم
میفهمی؟ دیر رسیدم و گذاشتم تهیونگ آسیب ببینه
ولی حداقل تونستم زندگیش رو نجات بدم
قبل از اینک گردنش رو پاره کنه رسیدم
اون گرگه کثیف رو کنار زدم
و جلوی ته قرار گرفتم
نمیخواستم بیشتر از این بشکنتش
اون روز من اون زخم رو روی چشم شوگا گذاشتم"

جیمین نگاه خیرش رو به جونگکوک داد

" نمیفهمم چرا تصمیم گرفته بیارتت اینجا
نمیفهمم چرا گذاشته باز ی نقطه ضعف داشته باشه
ولی من دیگ نمیزارم آسیب ببینه
دیگه اجازه نمیدم بشکنه
این سری اونی ک اذیتش کنه رو میکشم
مفهومه؟"

جونگکوک با چشمای تغییر رنگ دادش به جیمین خیره شد
جیمینی که مارک داشت میتونست رنگا رو ببینه
به اون دو تا گوی آبی خیره شد

جی کی از سر جاش بلند شد و نزدیک خوناشام رفت
یقش رو گرفت و از روی مبل بلندش کرد و به دیوار کوبیدش

" لازم نمیبینم کسی تهدیدم کنه
خودم میدونم باید چیکار کنم
انقدر منو کثیف نشمر و منو با اون عوضی یکی نکن
قرار نیست چون یکی تغییر کرده همه عوض شن!"

جیمین میتونست به راحتی دست یخ زده ی امگا رو بگیره و با دادن درد بهش خودش رو از چنگال امگا آزاد کنه
ولی فقط تلخندی زد و با بغض به چشمای اون گرگ نگاه کرد:

" مراقبش باش کوک...
ازش محافظت کن...
من دیگه نمیتونم... دیگه وقتی برام نمونده..."

-_-_-_-_-_-_-

ساری بابت غیبت کبری

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jul 19, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Rosy ColorWhere stories live. Discover now