4

404 104 234
                                    

نگاهش با نگاه اون یه جفت چشم قرمز گره خورده بود
محو شده بود
از سردی اون چشما نه میتونست تکون بخوره و فرار کنه
نه به خاطر گرماشون بهش نزدیک بشه

به خاطر شوکش حتی خودشم نفهمید که اون رنگ رو در واقعیت هم داره میبینه

صدای پا میومد
دوباره اون گارد سلطنتی برای پیدا کردن امگا ها به این روستای کوچیک اومده بودن

استرس و اضطراب وجودشو فرا گرفت
اگه پیداش میکردن همه چیز تموم میشد
پارچه ی سفیده لباسش رو داخل مشتاش فشرد و اهمیتی به چروک شدن لباسش نداد

نگاهشو از اون موجوده داخل تاریکی گرفت
به سر کوچشون خیره شد
قلب کوچیکش روی دور هزار میتپید
صدای پاها هر لحظه نزدیک تر میشد

جسم نسبتا ریز و ظریفش رو به دیوار فشار میداد
مبادا که پیداش کنن
ولی این غیر ممکن بود
اون یخ روی دستش درد وحشتناکی رو بهش منتقل میکرد و همین باعث میشد جونگکوک نتونه رایحش رو کنترل کنه

" دیگه... تموم شد.."
اروم زیر لب زمزمه کرد

" الان پیدام میکنن... الان دیگه تموم میشه..."

چشماش برای بار چندم داخل اون روزه کذایی اشکی شد
بدنش ضعف کرد و روی زمین افتاد
امیدش رو از دست داده بود
الان پیداش میکردن
میبردنش
تهش در خوشبینانه ترین حالت ممکن
اگه از زیر اون شکنجه ها جون سالم به در میبرد ، خدمتکاری میشد که باید اصطبل ها رو تمیز میکرد

درست وقتی اون گارد سلطنتی چند قدم باهاش فاصله داشت شخصی جلوی دید اونها رو گرفت

صدای بمی شنیده شد و باعث شد سر جونگکوک با تعجب بالا بیاد

" چطورید اقایون؟ مشتاق دیدار"

رهبر اون گارد از بین جمع بیرون اومد و مشکوک به مرد دارای همون چشمای قرمز خیره شد

" شما رو قبلا ملاقات کردم؟ "
رهبرشون پرسید

خوناشام نیشخندش رو خورد
با خودش فکر کرد: 'مطمئنم بهش بگم من همونیم که جلو چشماش خواهرشو کشت خوشش نمیاد
ولی کیه که اهمیت بده؟'

چشمای جونگکوک گرد شده بود
از ترس سر جاش خشک شد
اون مرد چطور بدون تکون خوردن لباش حرف زده بود...؟
چشم قرمز گرگ میکشت...؟

صدای ضعیف و ترسیدش به گوش وی رسید:
" چ..چی...؟ "

وی نگاه گذرایی به جونگکوک انداخت
پس اون پسر واقعا جفتش بود
همونی که ۴ سال قبل یخ دستش رو اب کرده بود
باز داخل ذهنش با پسرک حرف زد

" احمقی؟ نباید ببیننت. خودتم اینو میدونی نه؟"
جونگکوک اشتباه میکرد یا این صدایی که توی ذهنش اکو میشد حالت عصبی داشت؟
مگه میشه...؟

وی شروع به صحبت کردن با رهبر کرد:

" اوه... شما جنابه ...؟"

" اریس "

این سری وی تلاشی برای جمع کردن نیشخندش نکرد
چون چشمای اون رهبر احمق مستقیم به چشماش خیره شده بود
و این همون چیزی بود که وی میخواست

" از ملاقتتون خوشبختم جناب اریس ولی من متاسفم. قبلا ملاقاتی نداشتیم "

جلوی چشمای تک تک اون سربازا
رهبرشون برگشت و راه دیگه ای رو در پیش گرفت
و با گفتن " مشتاق دیدار دوبارتون هستم " اون دو نفر رو تنها گذاشت

چشمای جونگکوک برای بار دوم از تعجب گرد شده بود
چی شد؟

" من بهش میگم تماس چشمی "

وی گفت و توجه جونگکوک رو به خودش جلب کرد

" ولی تعریف درستش. کنترل کردن ذهنه "

با هر قدمی که بر میداشت و به اون بچه گرگ نزدیک میشد جونگکوک بیشتر خودشو عقب میکشید

" ج...جلو نیا... تو کی هستی... اصلا... این غیر ممکنه... از کی تاحالا خوابای ادم این مدلی تعبیر میشن..."

ولی وی ادمی نبود که این حرفا براش مهم باشه
جلوی پسرک روی زانو هاش نشست
چونشو محکم گرفت و توی چشماش خیره شد

جونگکوک درد بدی رو حس کرد که به خاطر فشار اون دستای قدرتمند بودن
با دیدن تلاش اون مرد عجیب برای برقراری تماس چشمی ، سریع چشماش رو بست
نمیخواست بلایی سر ذهنش بیاد

با ترس پلکاش رو روی هم فشار میداد که با شنیدن صدای پوزخند چشماش رو با تعجب باز کرد
اون مرد بلند شد و ازش کمی فاصله گرفت

" میدونی؟ به جفتی مثل تو نیازی ندارم.
همین الان میخواستم ردت کنم
ولی بهم ثابت شد تو باهوشی
شاید اونقدرام بد نباشی؟"

اخمای جونگکوک تو هم رفت

" خلی چیزی هستی؟"

خواست بیشتر اعتراض کنه که با دیدن نگاه تیز و برنده ی اون مرد ساکت و مطیع منتظر شد ببینه میخواد چی بگه

مرد با اخم ترسناکی دوباره نزدیک جونگکوک شد

" بهتره اول قوانین رو مشخص کنیم!
قانون شماره ی ۱!
جرعت نگاه گستاخانه رو نکن توله
چه برسه به حرفای گستاخانه"

و بعد اروم تر ادامه داد:

" چون قول نمیدم چشمات رو در نیارم
یا زبونت رو نبرم"

سرش رو کمی بالا تر گرفت و به چشمای لرزون جونگکوک خیره شد

" دو
دستوراتی که بهت میدم
مو به مو باید اجرا بشن
همه ی قوانین بعدی داخل همین یه قانون خلاصه میشه
حواست باشه
تنبیه های من ملایم نیستن!"

یقه ی لباس جونگکوک رو گرفت و از روی زمین بلندش کرد و مجبورش کرد به چشماش زل بزنه
دستش رو دور بدن لرزون جونگکوک حلقه کرد و به خودش نزدیکش کرد

" تا قبل از اینکه کامل یخ بزنی وقت داری یه کاری بکنی به عنوان جفتم بپذیرمت"

و بعد با رسوندن دستش به سر کوک
اجازه ی هر گونه حرکتی رو ازش گرفت
ثانیه ی بعد این لبای وی بودن که روی لبای کوک قفل شده بودن و میبوسیدنش

Rosy ColorWhere stories live. Discover now