صدای شیپور از همه جای قصر بلند میشد که نشونه ی ورود شکوهمند پادشاه بود
با نگاه سردی همه رو پشت سرش گذاشت و جلوی در دفترش وایساد و منتظر شد در رو براش باز کنن
داخل دفترش رفت و کلافه لباسای پادشاهیش رو کند و گوشه ای پرت کرد
تاجش رو به زمین کوبید و هزار قسمتش کرد
خشم چشماش رو پر کرده بود
دستاش رو محکم روی میز کوبید و غرشی از خشم کردهوای کل قصر گرفته شده بود و نفس کشیدن سخت
که نشونه ی قدرت عظیم پادشاه بود"س..سرورم..." دخترک بتا لحظه ای بعد جلوی در غش کرد و در جا مرد
پادشاه نگاه عصبیش رو سمت خدمه ای کرد که بی اجازه در رو باز کرده بودن و الان به خاطر اثر قدرت پادشاه روشون روی زمین افتاده بودن
نیشخند ترسناکی کرد و قدرت سرسام اورش رو بیشتر ازاد کرد و همه رو به سرفه انداخت
" با اجازه ی کی وارد اتاقم شدید؟
شما موجودات کثیف چطور جرعت کردید؟"
با دادی که زد تمامی بتا های جمع قلبشون دست از تپیدن برداشتنامجون با سختی راهرو رو طی کرد و نزدیکی پادشاه روی زانو هاش افتاد و قلبش رو فشرد
"سرورم... افراد میمیرن...""تو یکی خفه شو کیم!"
نامجون اخمی کرد
کی چه خبری به وی داده بود که انقدر اتیشی بود؟
برگشت و سمت خوناشامی که ته راهرو بود فریاد زد:" بیارش!"
و خوناشام بدون اتلاف وقت سریع اون محل رو ترک کرد
و فریاد بعدی پادشاهش رو نشنید ولی قدرتش رو حس کرد..........................................
آروم لای چشماش رو باز کرد
تخت نرمی که روش قرار داشت براش نا اشنا بود
پس شروع کرد به بر انداز کردن اتاقش
اون اتاق تاریک با پرده های زخیم ابریشمی که جلوی نور خورشید رو میگرفتن منظره ی ترسناکی رو درست کرده بودن
تخت با رو تختی سلطنتی قرمز رنگ و گلدوزی های مشکی دل و روده ی جونگکوک رو به هم میپیچوند
به تم اتاق نگاه کرد
صاحب اتاق باید از نور متنفر باشه...
اون دیوارا با رنگ مشکی و قاب عکسای عجیب غریب وایب ترسناکی رو به اتاق داده بودنتازه نشسته بود که سنگین شدن هوای اطرافش رو حس کرد
اروم دستش رو روی قلبش گذاشت
تیر میکشید..
هوایی برای تنفس نداشت
ترسیده بود
فریاد هایی رو میشنید که چهار ستون اتاق رو میلرزوندن و فقط اوضاع رو بدتر میکردن
حمله ی یهویی ای به قلبش رو حس کرد و فکر کرد الان رگای قلبش پاره میشن
بدنش سست شد و روی تخت افتاد
حمله ی بعدی مصادف میشد با مرگش!
ولی قبل از اینکه هوای اتاق گرفته تر بشه گلای رز روی دست و گردنش شروع به درخیشدن کردن
یخ دستش درخشش ابی ای از خودش نشون داد و خورد شد
نگاه ترسیدش رو به گل رز روی دستش داد که با نور قرمز زننده ای داشت میدرخشید و روی دستش پیشروی میکرد
عین گیاه رونده ای دور بازوی جونگکوک میپیچید و شاخ و برگاشو حرکت میداد
جونگکوک دست دیگش رو روی رز روی گردنش گذاشت ولی با حس کردن داغی وحشتناک پوستش دستش که حالا سوخته بود رو سریع عقب کشید
YOU ARE READING
Rosy Color
Vampireتو دنیایی که هیچ کس رنگ ها رو از هم تشخیص نمیده من چشمم با پیدا کردن سرخیه لباش رنگ ها رو از هم تشخیص داد .......................................................................................... یه سرزمین یه دشمنی و کینه بوی عطر شراب بوی خون شایدم...