🎆🎄خوشوقتم...^^

530 81 11
                                    

ده روز بعد*
خونه مشترک کیم و پارک_ساعت ۲۲:۰۹

از آخرین دیدار سه پسر در رستوران زمان نسبتا زیادی گذشته بود و این موضوع به مذاق جیمین اصلا خوش نمیومد
نقشه و هدف اصلی اون چیزی بیشتر از درست کردن رابطه تهیونگ و جونگکوک بود،اون میخواست احساس واقعیه تهیونگ و نسبت به کوک بفهمه چراکه خوب میدونست وی دراین باره باهاش کاملا صادق نبوده...

جیمین تو این مدت توسط چت های گاه و بیگاهش یا تماس و حتی سر زدن به شرکت جونگکوک سعی داشت صمیمیت بینشون و بیشتر کنه و این درحالی بود که ته و کوک چه مستقیم چه غیرمستقیم تو این مدت باهم برخوردی نداشتن و این رو اعصاب پسر کوچکتر بود

اون نیاز داشت بدونه تهیونگ هنوز کوک و دوست داره یا فراموشش کرده!؟تنها راهه فهمیدن این قضیه این بود که رودرویی اون دوتا رو باهمدیگه زیاد کنه...!!
جیمین نسبت به کوک بیمِیل نبود دقیق نمی‌دونست چه حسی داره ولی میدونست داشتن اون پسر
براش لذت بخشع...اینو از همون شب تو بار که با کوک مواجه شد فهمیده بود

با صدای ته از فکر دراومد
_بیبی کت؟
÷هوم
_سال نو نزدیکه،برنامه خاصی بچینیم؟
جرقه ای تو ذهن پسر زده شد لبخند دندون نمایی زد و ذوق زده گفت:
÷البته!من یه فکر عالی دارم
_بگو ببینم
÷بنظرم همه دوستامون و دعوت کنیم،هوسوکی رو و توام یه دوست داشتی اسمش چی بود...
_منظورت آرامه؟
÷اره اره همون به علاوه...جونگکوکُ!
_خ...خب مطمئن نیستم...شاید خودش برنامه داشته باشه!؟
÷ازش میپرسم
جیم نگاهی به تقویم گوشیش کرد
÷برای کریسمس هیچی نخریدیم،فقط یه روز وقت داریم
_میتونیم فردا بریم
÷اوهوم،باید یه لیست تهیه کنم
جیم که برعکس چند دقیقه قبل سرش شلوغ شده بود از جاش بلند شد تا وسایلی که نیازه بخرن و بنویسه
.
.
.
.
روز بعد به سرعت رسید،قرار بود روز خسته کننده و پرمشغله ای باشه جیمین صبح زود تهیونگ و بیدار کرد و اونو برای پیدا کردن درخت کاج به نزدیکترین جنگل حفاظت شده فرستاد
و خودش تو بازاری که جمعیت زیادی از مردم اونو احاطه کرده بودن تونست خریداش و انجام بده
نزدیک غروب بود و تنها چیزی که مونده بود رفتن به سوپرمارکت بود

سبد چرخدار و برداشت رفت سراغ طبقه گوشت و پروتئین،نیاز نبود خیلی دنبال خوردنی مورد نظرش بگرده به هر حال همه می‌دونستن تو کریسمس بوقلمون شکم پر حتما تهیه میشه و در دسترس بود
یه بسته برداشت و رفت سمت سبزیجات...
_خب اینم برای شام،حالا...
نگاهی به لیست بلند بالاش کرد
_نوبت نوشیدنیه
بعد از تکمیل خریدش رفت خونه،به پذیرایی که رسید ته رو دید که با افتخار به درختی که آورده نگاه میکنه
خنده ای کرد و گفت
÷کارت خوب بود تایگر حالا بیا کمک من
باهم خریدا رو سرجاش گذاشتن و حالا نوبت تزئین درخت بود
_خب ما اینجا چی داریم بیبی کت؟
÷آمم...شکلات،آب نبات عصایی،چراغ های توپی و ستاره طلایی
ته سری تکون داد و باهم مشغول درست کردن درخت شدن
جیم خوشحال از نتیجه کارش لبخند پررنگی زد
÷واو بینظیر شده!
ته هم با خنده مستطیلیش نظاره گر بود
_همینطوره
.
.
.
.
روز بعد*

♦️♥️Red Apple♥️♦️Where stories live. Discover now