سوزش کم شونهش باعث شد به سختی از خواب بیدار بشه، نور کمی از درز روزنامهها به داخل اتاق راه پیدا میکرد که نشون دهندهی اتمام شب و آغاز روز بود.
اتاق بوی محلول ضدعفونی کننده میداد و لباسی تنش نبود به جاش دستش یک پانسمان بزرگ رو به همراه داشت، با تیکهگاه قرار دادن کف دست مقابلش خودش رو روی تخت بالا کشید.با کمی کنکاش اطراف تونست جسم جمع شدهای رو روی کاناپهی اتاقش ببینه، به راحتی متوجهی اینکه اون فرد کریس هیونگشه شد.
یک کلمه توی ذهنش تکرار میشد و بکهیون نمیتونست بهش فکر نکنه، گلوله.
نه اینکه نگران سلامتیش باشه، نه! اگر ناراحت هم شده بود بهخاطر این بود که چرا اون لعنتی به سر یا قلبش نخورده. چیزی که باعث تفکرش میشد ندونستن همه چیز بود.اطرافش دقیقا داشت چه چیزی رخ میداد؟ چرا همه انقدر مشکوک و عجیب بودن؟ اون تیر خورده بود و یادش نمیومد؟ چرا جونمیون بهش دروغ گفته بود؟
این ندونستنها ترسناک بودن و مثل یک بچهی شلوغکار زیر شعلهی صبر و طمانینهی بکهیون رو زیاد میکردن، صبرش در آستانهی سر رفتن بود.با خوردن چشمش به عکس چانیول جسم تیزی در قلبش فرو رفت؛ اما دردش رو به جون خرید و با لبخند بهش خیره شد. دیگه نباید چهرهی زشتش رو میدید. وقتی گریه میکرد، زشت میشد.
با باز شدن در اتاق نیروی خدماتی که صبحانه رو توزیع میکرد وارد شد، ورودش مصادف با بیدار شدن کریس بود.
اون آدم برخلاف همیشه اخم نکرده بود و این هم باعث تعجب بکهیون شد، حتی امروز صبحانهش بخار داشت که یعنی سرد نشده بود و آخرین اتاق نبوده. چرا امروز تفاوت داشت؟
مرد خیلی دست و دلباز شده بود، حتی برای اون دوتیکه پای گذاشت و بهش صبحبخیر گفت.
"حالت خوبه؟"
با صدای کریس به خودش اومد و نگاهش رو به مرد دوخت."کی اومدی هیونگ؟ مگه با جونمیون نبودی؟"
کریس کششی به بدنش داد و موهاش رو مرتب کرد.
"تمام شب رو تب داشتی، باید همراهت میومد... و اینکه نه، من باهاش نرفتم... یعنی برگشتم."سرش رو به نشونهی فهمیدن تکون داد.
"باندپیچی شونهم..."مرد بزرگتر بستهی چاپستیک رو باز کرد و جواب داد:
"زخمت عفونی شده بود، مجبور شدن شستوشو بدنش، الانم آنتیبیوتیک ساعتی داری، باید صبحانه بخوری."درنگ نکرد و مستقیم به چشمهای سوسوزنندهی کریس خیره شد.
"چرا عفونت کنه؟ هر روز پانسمانش عوض میشد."کریس به وضوح اتصال نگاههاشون رو قطع کرد و بعد از کوچک کردن قطعهای از توفوهای خورشت اون رو به سمت بکهیون گرفت.
"نمیدونم، بالاخره پیش میاد... نباید بهش فکر کنی."
YOU ARE READING
Murder In Itaewon
Fanfiction❦𝐒𝐮𝐦𝐦𝐚𝐫𝐲: بیون بکهیون، همسر بازیگر پارک چانیول و طراح مد معروف گذشتهی تلخ و پر از خشونتش رو با مرهم بوسههای مردش فراموش کرده. زندگی قبلی و پر دردش که بیشباهت به یک کابوس نبوده رو پشت سر گذاشته و با قدرت عشق احیا شده؛ اما چی میشه اگه گذش...