ساعت سه صبح رو نشون میداد و راهروهای بیمارستان سردتر از چیزی که باید به نظر میومدن. جراحی خوب پیش رفته بود و حالا قصد داشتن پسر کوچکتر رو شبانه به مکانی جز اینجا منتقل کنن.
استخوان کتف بکهیون در اثر برخورد گلوله ترک برداشته بود و برای همین دوز داروهاش کمی بالاتر از حد مورد انتظار جونمیون بود.
پتوی دیگهای که کریس از پرستاری گرفته بود رو روی بدن تحلیل رفتهاش مرتب کرد و به همسرش لبخند زد.
"من با آمبولانس میام."مرد بزرگتر با تکون سرش تایید کرد و آهی کشید.
"همه چیز قراره برای بعد بهوش اومدنش سختتر بشه، بکهیون حتی روحشم خبر نداره که تیر خورده و چه اتفاقاتی افتاده."لبهای روانپزشک کمی لرزیدن و تنها تونست بازهم لبخند بزنه.
"امیدوارم بتونم بیخبر نگهش دارم. نمیتونم افتادن دوبارهاش رو ببینم کریس... بکهیون همین الان هم توی طبقهی آخر جهنمه، از این پایینتر کجا میتونه بره؟"سر مرد بزرگتر به نشونهی ندونستن تکون خورد و شونهی همسرش رو لمس کرد.
"به نظرت جواب میده؟"با تکون دادن سرش تایید کرد و همزمان نفس عمیقی کشیدن.
"حتما! باید براش یه وکیل تیم حقوقی خوب بگیریم، شنیدم خانوادهی چوی توی تکاپوی زیادی افتادن."با به یادآوردن اون مرد جونمیون تنها تونست سکوت کنه، یک تیر دهان، یک تیر قلب و تیر آخر ناحیهی تحتانی بدن مرد رو هدف قرار داده بود. دوهیون با هدف شلیک کرده بود، احتمالا تیر اول رو برای مجازات یاوهگوییها، تیر دوم رو برای تاوان قلب زخمی و تیر سوم رو به جزای تعرضها شلیک کرده بود.
الههی انتقام کار خودش رو کرده و بعد در آخرین لحظهها به جونمیون یاد داده بود که چطور جلوی برگشتنش رو بگیره و با رضایت نامهی زوال خودش رو امضا کرده بود.
نفس عمیقی کشیدن و پشت سر تخت به سمت آمبولانس راه افتاد.
فاصلهی دو ساعت و نیمهی سئول تا آسایشگاه در تاریکی و گرگ و میش طی شد، در پایان به مکان مورد نظر رسیدن. ساختمانی دو طبقه و جمع و جور، جونمیون دوران رزیدنتی خودش رو اونجا سپری کرده بود و با ساختمان آشنایی کامل داشت.
بعد از مستقر کردن بکهیون در اتاقش منتظر همسرش موند، در واقع حرفهای زیادی با کریس داشت که حتما باید میزدن، همینطور نیاز داشتن حرفهاشون رو برای توضیح شرایط ساختگی به بکهیون با افسر دو هماهنگ کنن.
با اومدن پیامی از طرف کریس برای آخرین بار علائم حیاتی پسرک بیهوشش رو چک کرد و به سمت محوطه رفت.کریس روی تابی در محوطه نشسته بود و بیتوجه از سرمای هوا انتظارش رو میکشید. لبههای پالتوش رو بهم نزدیکتر کرد و خودش رو به همسرش رسوند،
پشت تاب ایستاد و دستهاش آروم دور شونههای همسرش حلقه شدن.
تنها چند لحظه طول کشید که همسرش از تاب جدا بشه و به سمت اون برگرده. جسمهاشون در آغوش همدیگه فشرده شد و بعد صدای پسر بزرگتر سکوت شب رو شکست.
"اینجا سرده، بیا تا اومدن افسر دو تو ماشین حرف بزنیم و همینطور اینکه باید یه چیزی بخوری."
YOU ARE READING
Murder In Itaewon
Fanfiction❦𝐒𝐮𝐦𝐦𝐚𝐫𝐲: بیون بکهیون، همسر بازیگر پارک چانیول و طراح مد معروف گذشتهی تلخ و پر از خشونتش رو با مرهم بوسههای مردش فراموش کرده. زندگی قبلی و پر دردش که بیشباهت به یک کابوس نبوده رو پشت سر گذاشته و با قدرت عشق احیا شده؛ اما چی میشه اگه گذش...