باغبانِ من، پرتقالت خونی شد.

499 164 148
                                    

صدای آلارام ساعت رو می‌شنید اما چشم‌هاش تمایلی به باز شدن نشون نمی‌دادن، بکهیون به‌خاطر نمی‌آورد که قبلا هم دچار همچین خواب سنگین و لذت بخشی شده باشه! به هرحال وقتی ساعت کوچکِ روی پاتختی‌شون بعد از گذشت چند دقیقه، دست از اعتراض برنداشت به ناچار چشم‌هاش رو باز کرد.

نمی‌دونست این چه حسیه که داره، انگار یکی کرکره‌های وجودش رو پایین کشید بود. با اینکه بیدار شده بود، بدنش توانایی انجام دقیق کارهای صبحگاهی رو نداشت و چشم‌هاش برای بسته شدن، التماس می‌کردن. شاید دلیلش بیماری‌ای بود که هنوز از تنش خارج نشده بود؟

دستش رو به پاتختیِ کنارش رسوند و با کوبیدنش روی ساعت بیچاره، حکم خفه شدنش رو صادر کرد.
نوری که از پنجره چشم‌هاش رو هدف قرار داده بود، داشت آزاردهنده می‌شد، حس می‌کرد حتی پوستش به‌خاطر اون آفتاب سوزان در آسایش نیست.

تمام لباس‌های خیس از عرقش به تنش چسبیده بودن، احتمالا شب گذشته تا خود صبح در تب سوخته بود.
"یولا، می‌دونم خوابی و درست نیست که بیدارت کنم، اما واقعا توانایی بلند شدن ندارم؛  می‌شه پرده رو بکشی؟ نورش آزارم می‌ده!"

وقتی جوابی از همسرش دریافت نکرد، دستش رو به‌آرومی روی شونه‌ی مردش گذاشت تا با تکون دادنش، متوجه‌ی خودش کنه. ناخواسته حس بدی در وجودش رخنه کرده بود، چرا قسمت لخت شونه‌ی چانیول که از لباس بیرون زده بود، اینجوری سرد بود؟
حتی تکون داد چانیول موثر واقع نشد، پس چشم‌هاش رو کامل باز کرد و نیم‌خیز شد، اما دریاچه‌ی قرمز رنگی که مقابلش می‌دید باعث شد محکم به تاج تخت برخورد کنه.

نفس‌هاش سخت شدن و دهانش مثل آبشش ماهی‌ای که از آب بیرون افتاده باز و بسته می‌شد، روتختی و لباس‌هاش قرمزِ قرمز شده بودن، بوی خون توی کل اتاق پیچیده بود و چانیولش رنگی به رو نداشت.

دست‌هاش لرزانش رو به سمت چانیول برد و در حالی که چشم‌هاش بی‌اختیار می‌باریدن، اون گونه‌ی یخ بسته رو لمس کرد.
می‌خواست حرفی بزنه اما انگار یک نفر حنجره‌اش رو دزدیده بود.

بدنش رو دوباره تکون داد، حتی یک سیلی به گونه‌ی رنگ پریده‌اش زد ولی چانیولش تکونی نخورد.
بدنش جوری یخ بسته بود که قدرت حرکت رو ازش سلب می‌کرد. پتوی مزاحم رو کنار زد و با دیدن زخم های بزرگی روی پهلوی مردش، نفسش سخت شد.

بکهیون نمی‌فهمید چه اتفاقی افتاده، مثل مرده های از گور برگشته بیدار شده بود و ناگهان همه چیز مثل دویدن تو خواب به نظر می‌رسید.

دست‌های لرزونش رو روی اون پهلوی‌خونی گذاشت و درحالی که اشک‌هاش باهمدیگه رالی گذاشته بودن، زخم رو فشار داد. خون چانیول هنوز می‌جهید، می‌تونست بفهمه قلب مردش هنوز کار می‌کنه، اون خون داشت پمپاژ می‌شد و کورسوی این امید، مثل جوانه‌ای در دل کویر بود.

Murder In Itaewon Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin