{ 𝖓𝖊𝖜 𝖋𝖋 𝖙𝖗𝖆𝖎𝖑𝖊𝖗 -7- " 𝖘𝖊𝖉𝖚𝖈𝖙𝖎𝖔𝖓 }

494 76 20
                                    

هنوز اون قفل فاکیشو رها نکرده بود و هر ثانیه باز و بستش میکرد و منتظر بود اتوبوس به ایستگاه برسه تا حالا حدودا هفت بار پروندرو با خودش مرور کرده بود
سرش رو چرخوند و به روزنامه ای نگاه کرد که خبر گمشدن لی مینهو تیتر اولش بود و به دبواره ی ایستگاه چسبیده بود
با توقف اتوبوس مشکی رنگ کفش هاشو توی اتوبوس هول داد و روی صندلی نشست
از لحظه ی نشستن فکرش انقدر درگیر پرونده شده بود که یه ایستگاهو رد کرد !
زنگ قرمز بغل گوشش رو فشرد و با توقف سوت مانند ماشین ازش خارج شد
ظلمات شب بود و اون یه ایستگاه دیرتر پیاده شده بود ...
پدنده پر نمیزد اصلا شک داشت کسی توی این محله زندگی کنه
قدم های نا استوارش رو سمت خیابون هینسوکه کشوند و سعی کرد به اینکه اطرافش چقدر تاریک و تنهاست فکر نکنه
کوچه های روبروش زیادی تاریک و خلوت بودن و باعث میشدن فوبیای عزیزش مثل همیشه سر باز کنه
فقط نمیتونست متوجه بشه به چه دلیل فاکی ای پلیس شده اونم پلیس بخس تجسس
قدم هاش روبروی اپارتمان روبروش قفل شدن
نیازی نبود چشمهاشو برای یافتن سر نخی بچرخونه کلمات اون رو برای دیده شدن صدا میزدن
" ordinary? "
با صدای بلند خوندش و اجازه داد صداش توی کوچه اکو بشه و خودشو لعنت کنه
خب یکی از نکات مهم همین بود تو تنهایی داد نزنید !
جلو رفت و به مغازه ی لباس فروشی روبروش خیره شد
شالگردن ، چکمه ، لباس بافتنی یه چهلچراغ و پنکه ی سقفی و ...
یه صورت خندان ؟
کاغذ برش خورده که بیشتر از لبخند ژکوند شبیه کدو حلوایی هالوین بود خیلی سریع پایین افتاد و فلیکس سعی کرد قرمز شدن نور چراغ هارو به افتادن اون صورتک ربط نده
در شیشه ای رنگ رو هول داد و قبل از دیدن چیزی که واجب بود ببینه وارد اون مغازه شد
اسمی که روی سردرد نوشته شده بود ...
Oddinary! :))))))
در پشتی مغازه رو باز کرد و بجای روبرو شدن با حیاط پشتی با روهرویی روبرو شد که با رنگ زرد پوشیده شده بود
نگاهش رو کنجکاو و ترسیده بین دیوارها میچرخوند و لحظه ای که خواست از امنیت اطرافش مطمعن بشه چراغ ها به طرز مزخرف و فاکی ای به نوبت خاموش شدند و باعث شد دنبال هر چراغ که خاموش میشد بدوعه و بالاخره توی تاریکی محض قبل از ترسیدن چراغی روشن شد که اگه روشن نمیشد کمتر مو به تن سرگرد سیخ میکرد
مرد روبروش پشت یه میز نشسته بود و با ایپد مشکی رنگی بازی میکرد قبل از شناختن اون مرد متوجه باند ها و بلندگوهایی شد که خیلی مسخره روی دیوار قرار داشتن و بعد بوم
به خاطر اوردن عکس مردی که واسه حل پرونده شبانه روز بهش زل زده بود کار سختی نبود
کریستوفر بنگ چان !
ولی متفاوت تر تتوی استخون روی هردو دستش و عینکی که قبلا روی چشمهاش نبود
گنگ به پسر روبروش خیره شد که بی توجه به اون درست عین احمقا صورت فلیکس رو میکاوید
نگاه نامفهومی به به اون پسر انداخت و قبل از حس کردن اینکه ممکنه اون همونجا یه بلایی سرش بیاره از سمت راست وارد راهرویی شد که ترس رو توی وجودش پرورش میداد
اینبار فرق داشت نور شمع ها راهرو رو روشن کرده بودن و از هر نوع ساعت یکی روی دیوار نصب بود
حتی ساعتی که پدرش براش یادگاری گذاشته بود !
دوباره داشت به محیط عادت میکرد ولی لحظه ای سر جاش وایساد
چهارماه پیش پرونده ای رو حل کرده بود که طرف با عقربه های ساعت ۹ نفر رو کشته بود !
ذهنش قفل کرد
قطعا تنها اومدن به این ساختمون اخرین کاری بود که باید انجامش میداد ولی اون مثل احمقا دقیقا مثل احمقا بی توجه به همه چیز پاشده بود اومده بود اونجا و ....
و حتی کلت کمری چانیول رو برنداشته بود !!!!!!!!!!!!!!!!!
فاکی زیر لب گفت و قبل از درک شرایط چشمهاش تا اخرین درجه گشاد شد و قلبش محکم به سینش کوبید و قدمی عقب رفت چیزی که جلوش میدید رو باور نمیکرد ....

________________

هی بیبیز ببخشید که پارتا انقدر کوتاهه ولی من واقعا دلم میخواد که یادتون بمونه توی هر پارت چه اتفاقی افتاده و واسه خوندن پارت جدید مجبور نشید برید پارتای قبلو بخونید و میدونین نوشتن یه فیک اکشن که هر روزش باید پر اتفاق باشه و اکتیو باشه چقدر سخته ؟ گاد
میشه لطفا اگه فبکو دوست دارید به بقیه هم بدین بخوننش ؟
من واقعا فقیرم ...

seductionWhere stories live. Discover now