▪️21▪️

1.6K 432 1.1K
                                    

هلّووووویی دوباره بر شفاتیلم🍑👅
چطورید قشنگای ماما شفتیل؟🥺🤏🏻

دیدید شما زود ووت بدید منم زود میامممم؟😌
*بمولا هرکی بگه دیر کردی 🍆 همینو شیافش میکنم، دیشب به شرط رسیده بود تازه، منم الان اینجام😂🔪

ولی دمتون گرم، همینطوری ادامه بدید دیگه شرط ووت و برمیدارم. فقط میخوام کمی شرایط فیکس بشه مطمئن شم بدون تاکیدم حمایت میکنید بعد.
حواسم هست خلاصه🦦

خببب دیگه وراجی بسهههه:}
بریم واسه این پارت🥳

☆👉🏻🌟

"یالا بچرخ... بچرخ دیگه..."

لیام با جابه جا کردن بسته ی خریدها تو بغلش سعی کرد با چرخوندن کلید توی قفل، در خونه رو که به ظاهر گیر کرده بود باز کنه.

" بالاخره!.."

با باز شدن در، وارد خونه اش شد و درو پشت سرش با پا بست.

بدون روشن کردن چراغ بسته های سنگین بین دستاش رو روی اپن گذاشت و نفسی تازه کرد.

بالاخره بعد چند روزی اقامت توی اون شهر غریب کمی با اطراف خونه اش آشنا شده بود، البته در حد چنتا سوپر مارکت و خیابونای اصلی اون دوروبرا.

تنها زندگی کردن کار لیام نبود و باید اعتراف میکرد همون اول کاری حسابی دلش گرفته بود.

ولی حداقل برای فردا هیجان داشت!
این کمپی که از طرف کالج تدارک دیده شده بود خودش خیلی میتونست به سر حال اومدنش کمک کنه.

حقیقتا دوست نداشت تنها و درحالیکه کسی رو نمیشناسه بره کالج، ولی حالا فرصت اینو داشت که تو این کمپ با تعدادی از همکلاسیاش آشنا بشه و این همه چیو براش آسونتر میکرد.

بسته های خریدش و جابه جا کرد و تموم چیزایی که ممکن بود برای فردا لازمش بشه رو توی کوله پشتیش جا داد.

هنوز کاراش تموم نشده بود که گوشیش زنگ خورد، میتونست حدس بزنه کیه. حدسی که با دیدن اسم "ماما نینا" روی صفحه گوشیش به یقین تبدیل شد.

از وقتی که به بردفورد رفته بود هر شب مادربزرگش بهش زنگ میزد، مشخص بود که نگرانشه و حسابی دلتنگ! لیام میتونست درکش کنه و البته این پیگیریها خوشحالش میکرد. این بهش احساس مهم بودن میداد... اینکه بدونی کسی بهت اهمیت میده و دائما حواسش بهت هست دلگرم کننده است...

تماس رو جواب داد، نمیخواست بیشتر ازین مادربزرگش رو معطل بذاره. با شوقی که از صداش هم مشخص بود به حرف اومد‌:

لیام- ماموشکای من چطورههه؟

نینا- الو.. لیام...

لیام- سلام!!

S.F.PWhere stories live. Discover now