▪️7▪️

1.4K 454 752
                                    

☆👉🏻🌟

لویی مثل همیشه به اتاقش پناه برده بود.
اتاقی که سالهای اخیر بیشتر براش حکم یه سلول انفرادی رو داشت.

اون خودش رو به درد محکوم کرده بود و چی سخت تر از درد تنهایی؟! ولی کی میتونست بگه لویی این تنهایی رو ترجیح نمیداد؟..

مدتهای طولانی رو تنها توی اتاقش سپری میکرد و حالا که درسش تموم شده بود، ازونجایی که نه قصد ادامه تحصیل و رفتن به کالج رو داشت و نه به کاری مشغول بود این تنهایی بیش از پیش احساس میشد...

" تا کی قراره اینطوری پیش بره؟"

لویی با حالت سرزنش باری از خودش پرسید و نفس عمیقشو بیرون فرستاد.

ساعت ۶ عصر بود و این یعنی کمتر از ۲ساعت به قرار کذاییش با امیلی، پرنسس زیباش، مونده بود!!

فقط خدا میدونست که از دیروز تا الان چندبار تصمیم گرفته بود به اون دختر پیام بده و منصرفش کنه، ولی نمیتونست! برای شروع مکالمه زیادی خجالتی بود و از طرفی حتی نمیدونست باید بهش چی بگه...
بگه مامانم بود که به این قرار دعوتت کرد؟

" مسخرست..."

احساس خفگی میکرد... طوریکه انگار فضای گرفته ی اتاقش به قدری از هوای بازدمش پر شده که دیگه اکسیژنی براش نمونده باشه.

لویی برای تازه کردن نفسش کنار پنجره ی مخفی شده پشت پرده ی ضخیم اتاقش ایستاد و با کنار زدن اون، پنجره رو باز کرد.

چشمهاش و در برابر جریان خنک هوا بست و اجازه داد اون باد ملایم موهای نرمش و قلقلک بده.

لویی زیرلب پوفی کرد و ناامیدانه نگاهش و به بیرون از پنجره دوخت که صدایی از موبایلش اومد. نوتیفیکیشنی که تو فضای اتاقش اکو شد مثل فرشته ی نجاتی بود که اونو سمت موبایلش کشوند.

بی اختیار موبایل رو از روی تخت نامرتبش چنگ زد و جلوی صورتش گرفت.

امیلی بود!
بدون فوت وقت پیامش و باز کرد:

امیلی- دیگه چیزی نمونده! کمتر از ۲ساعتتتتتتت!
امیلی- هیجان زده ای؟

" شت! عالی شد..."

لویی با دیدن اشتیاق امیلی زیرلب غرید، این هیجان امیلی کارش و سخت تر میکرد.

نمیدونست چی بگه، نمیدونست چجوری بگه، تنها چیزی که میدونست این بود که نمیخواست با اون دختر جایی بره.

انگشتاش بی اراده روی کیبورد چرخیدن و نتیجه تایپ کردن و پاک کردن های پیوسته اش یه کلمه شد.

لویی- هی!

" بی عرضههه،
حرفت و بهش بزن..."

لویی زیرلب به خودش لعنت فرستاد و دوباره شروع به تایپ کرد.

S.F.POnde histórias criam vida. Descubra agora