یونگی گریون؟🧡(part 3)

988 146 35
                                    

۲ روز از روزی که نامجون به سفر کاری رفته بود میگذره.بعد از اینکه جین بچه ها رو از مدرسه به خونه آورد ازشون خواست که دوش بگیرن و ناهار بخورن.

جین :

دوقلو ها دارن ناهار میخورن و طبق معمول کوکی داره توی بغل من وول میخوره.یونگی ام قرار بود تا ۱۰ دقیقه پیش اینجا کنار دوقلو ها باشه اما هنوز نیومده.
جین:هوسئوک عزیزم،حواست به بچه ها باشه تا من بیام.باید برم پیش یونگی هیونگ!
هوسئوک:چشم اوما

همونجور که کوکی توی بغلم بود رفتم تو اتاق که..چی شد!؟یونگی داره گریه میکنه؟رفتم روی تخت کنارش نشستم.
جین:یونگیااا،پسرکم چرا گریه میکنی؟اتفاقی توی مدرسه افتاده؟
یونگی و سوال پیچ کردم تا بتونم بفهمم مشکل چیه

اما بجاش یونگی دستاشو دور کمرم انداخت و بغلم کرد.تحمل دیدن گریه یونگی و ندارم درحقیقت تحمل دیدن گریه هیچ کدوم از بچه ها رو ندارم ولی یونگی..اون پسر سرسختیه و کم پیش میاد که گریه کنه مخصوصا به این شدت.
یونگی:اوما چرا هق..اپا ازم متنفره؟هق..چرا همیشه من و تنبیه هق..میکنه؟ چرا بقیه برادرامو هق.. تنبیه نمیکنه؟

جین:شیرینکم،اپا ازت متنفر نیست دیگه هیچوقت این فکر رو نکن!تنبیه برای اینه که تو از اشتباهاتت درس بگیری پسرکم.اپا ناراحت میشه اگه بفهمه.
یونگی پتو رو تا صورتش کشید بالا و روشو اونور کرد.
جین:یونگیااا غذا نمیخوری؟
یونگی:نه اوما،اشتها ندارم..
خم شدم و پیشونیشو بوسیدم و از اتاق خارج شدم،یونگی به زمان نیاز داشت تا آروم بشه.

بعد از ناهار بچه ها رفتن توی اتاقشون تا چرت بزنن و منم بالاخره وقت گیراوردم تا به نامجون زنگ بزنم.گوشی و برداشتم و زدم رو دکمه ی تماس و نامجونم با سرعت جت جواب داد.
نامجون:سلام عسلکم،دلم برات خیلی تنگ شده.همه چی خوب پیش میره؟
خیلی دلم برای صداش تنگ شده بود
جین:سلام نامجونی ، نگران نباش همه چی خوبه.تو چی؟کارت خوب پیش میره ؟
نامجون:وایییی،نمیتونم صبر کنم تا این کار لعنتی تموم شه و بیام خونه.به صورت خیلی فاکی ای دام برای تو و بچه ها تنگ شده.اوهوم کارمم خوب پیش میره.اوه حالا که حرفش شد بچه ها چطورن؟چی کار میکنن؟
جین:ما هم خیلی دلمون برات تنگ شده! بچه ها هم خوابیدن و حالشون خوبه فقط..خب..

نمیدونستم باید راجب یونگی چیزی بهش بگم یا نه..نمیخواستم نامجون استرس بگیره و ایندفعه بجز عینک و قابلمه چیزای بیشتری رو بشکنه مخصوصا که الان توی سفره و منم پیشش نیستم
نامجون:جینااا،چی شده؟
جین:راستش و بخوای نامجون،یونگی امروز خیلی ناراحت بود و حتی غذا هم نخورد و همش میگفت که آپا از من متنفره و اینا..
نامجون:اوه..نگران نباش جینا وقتی برگشتم باهاش صحبت میکنم تو که میدونی من عاشقشم.
جین:اره میدونم..حواست به خودت باشه و چیزی نشکن عشقم، بای باییی
نامجون: یااااا کیم سوکجی-
ریز ریزکی خندیدم،خب راستش و بخواین کرم درونم فعال شده پس قبل از اینکه حرفشو تموم کنه روش قطع کردم و گوشی و رو میز گذاشتم.

رفتم تو اتاق یونگی و آروم صداش کردم
جین:یونگییی پسرکم،پاشو یچیزی بخور لطفا، اینجوری مریض میشیااا!
چشماشو آروم باز کرد و روی تخت نشست.هنوزم ناراحت بود.
جین:پسرکم خواهش میکنم اگه اوما رو دوست داری بیا بریم یکم غذا بخوریم.
آروم سرشو به نشانه ی موافقت تکون داد پس دستشو گرفتم و باهم به سمت اشپزخونه رفتیم.

🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻

ببینید کی اومده بعد از سال ها..👩‍🦯🤧

پارت جدید آوردم براتوننن☺️😌

یونگی و دیدین چه توشولوعه؟🤏🥺

نظرتون چی بود؟😀💔

دوستتون دارم خیلی زیادددد❤️🙂

تا پارت بعدی حواستون باشه به خودتون🥰🙃

ووت و کامنتارو بترکونین🍓👀

Bangtan family Where stories live. Discover now