part 13

67 31 124
                                    

د.ا.ن لیام

"تیلور وقت گیر اوردی .. الان برم بگم بیا بریم سر قرار
اقای کلونیم بیلاخ نشون میده کامان تو که میدونی ما از این عمارت هیچ جا نمیتونیم بریم بعدم او از کجا میدونی که اصلا دوست داره بیاد اصلا ... نمیدونم بخواد "
"اول از هم ما یه جای خوب میشناسیم ... تو فقط جرات کن بگی .. دوم از همه چرا انقدر پشت گوش می اندازی ."
"زین اگر نخواد چی ... خیلی ضایعه است "
"وایی خدای من "

با کلافگی گفتش . دستش لایه موهاش با کلافگی کشید

"ببین تو ضایع نمیشی چون رین مالیک تو رو دوست داره اقای پین از این ضایع ترم داریم که اون همیشه صبح زود بیدار میشه که تنهایی با تو صبحونه بخوره کسی که ماه اول همیشه اخرین نفر بود یه وقت هاییم که اصلا سر میز صبحانه نمی امد .یا اینک باهات خیلی حرف میزنه کلی بهت توجه میکنه وقتی میخندیدی روی تو زومه... انگار که میخواد ساعت های خنده های تو رو ببینه واقعا اینها نمی ببینی ؟"
"شما دوتا نشستین به این چیزها دقت میکنید ؟"

هر دوشون سرشو تکون دادن .

"چقدر بیکارید پس "
"لیااام"

اروم خندیدم . تیلور دستشو روی دستم گذاشت . اروم شستشو روی دستم میکشید . من این کارشو خیلی دوست دارم .

" میدونم نگران منی... میدونم نگران اینده امی .. ولی من دیگه بزرگ شدم ... و راه خودم دارم میرم ... توم باید یکم به خودت برسی و دایی شدنتو تماشا کنی ... البته اگر بعضی ها تلویزیون به من ترجیح ندیدن .. میتونی دایی شدنتو تماشا کنی "

چشم هاشو برای چارلی ریز کرد . چارلی با کلافگی یوم بالا پایین رفت . این خاصیت تیلور که هیچ وقت .. و هیچی وقت اشتباه این شکلی فراموش نمیکنه تا تلافی کنه .

" تیلور واقعا الان ... نمیخوای بس کنی ؟"
"نه... تو با.."

نزاشتم حرفشو تموم کنه .

" بچه ها .. بچه ها دعوا نکنید ...و اینک به زین یه موقعیت مناسب میگم الان وقتش نیست ."
" چرا این دست اون دست میکنی لیام "

چارلی اون ور تخت کنارم نشست و این گفت .

" فرصت فقط یه بار در خونه ی ادم میزنه .. بعدش می پره میره "

موقعی که جمله می پره میره گفت یه ویشگن میزنه و با دستش ادای پر زدن در میاره .

" یه حرکتی بزنه ... یه پیشنهاد .. یه چیزی "

نفس عمیقی کشیدم . واقعا نمیدونستم چی کار کنم . چقدر سخت بود .

"من نمیگم سریع برید سر قرار من میگم بهش بگو ... شاید اون شکلی تو میخواستی نشد ... شاید هم همون طوری که فکر میکنیم بشه... نمیدونم ... ولی نزار هیچی تو دلت بمونه ... فردا همه این حرفهای نزده توی قلبت می مونه و وزنشو اذیتت میکنه .. توی لحظه زندگی کن "

blue is my favorite(complete)Where stories live. Discover now