رد باریکی از نور روی صورت بی نقصش می نشست و چشم های قهوه ای رنگش رو از زیر عینک، عسلی نشون می داد. سایه ی دست هاش موقع تکون خوردن، روی دیوار مزین شده با کاغذ دیواری می افتاد و صدای برخورد توپ به زمین تنها صدایی بود که همراه با نفس های سنگینش توی اتاق خواب می پیچید.
فضا با بوی عطر منحصر به فرد خودش و رایحه ی گل های رز توی گلدون پر شده بود و کت گرون قیمش کنارش روی صندلی آویزون بود.


موهای نرمش رو از روی پیشونیش کنار زد و به پهلوی روی تخت خوابید. چشمش به پرونده ی مقوایی و نیمه قطوری افتاد که روی میز بزرگش خود نمایی می کرد، اون رو ساعتی پیش از طبقه ی پایین با خودش آورده بود اما مرور خاطرات عجیب و جالبش با اون زن باعث میشد بازکردن و ورق زدن صفحات اون پرونده ی شیرین براش سخت بشه.



پوزخندش باز تر شد و توپ تنیس از بین انگشت هاش روی زمین پارکت شده لغزید. نامجون از روی تخت بلند شد و همونطور که لبخند میزد خودش رو روی صندلی انداخت تا دوباره اون اطلاعات رو مرور و افکارش رو منظم کنه.
آستین هاش رو طبق عادت تا آرنج بالا زد و نگاهی به رگ های برجسته ی دست هاش انداخت، شاید تنها خونی که هرگز به جاری شدنش روی لبه ی چاقو تشنه نمی شد خون خودش بود!
قبل از اینکه دست هاش پرونده ی مشکی رنگ رو لمس کنن، متوجه ی ایمیلی شد که روی صفحه ی سیستمش خودنمایی می کرد. تاییدیه ای که اندرسون بعد از مطالعه ی پرونده ی مین یونگی فرستاده بود باعث شد نیشخندی گوشه ی لبش جا خوش کنه و دوباره نگاهش به سمت پرونده کشیده شد.



سر انگشت هاش رو روی بافت مقوایی به رقص درآورد و بالاخره پرونده رو باز کرد. این پرونده یکی از سرگرم کننده ترین پرونده هایی بود که دکتر کیم برای پروژه اش گلچین کرده بود.
نفس عمیقی کشید و با نوک انگشت عینکش رو روی چشم هاش تنظیم کرد. آهسته انگشتر نقره ای رنگش رو درآورد و همونطور که اون رو بین انگشت هاش می چرخوند به کلماتی که سال گذشته نوشته بود خیره شد.


هنوز هم بوی فضای اون بیمارستان، نور های زرد رنگ و لباس های مخصوصی که توی تن سویون بود رو به یاد می آورد. تنها کسی که نامجون اون رو به تختش دعوت نکرده بود اما با صراحت اعتراف می کرد بیشتر از بقیه سرگرمش کرده!



پلک زد و همزمان با لب زدن بی صدای اطلاعات شخصی دختر جوون پایین تر رفت، هر از گاهی چشم می گردوند و به عکس الصاق شده ی دختر به پرونده نگاه می کرد. موهای حالت دار و قهوه ای رنگش زیباییش رو به رخ می کشیدن. لب های درشتی داشت و هیچ شکستی یا نقصی روی بینیش به چشم نمی خورد، چشم هاش شاد بودن و لبخند می زد.ِ
اما دختری که نامجون به مدت دو ماه هر روز ملاقاتش می کرد زمین تا آسمون با اون عکس قدیمی فاصله داشت!
نوک انگشت اشاره اش رو روی ستون های آمار و گزارشات کشید تا اینکه به فرم اصلی رسید؛ فرمی که خودش شخصا برای آزمایش طراحی کرده بود.

Silver Edge : The Cruor Where stories live. Discover now