part 01

1.5K 247 99
                                    

از کلاس خالی خارج شد و به قدم هاش سرعت داد. کت پارچه ای و گرون قیمتش رو روی ساعد دستش جا به جا و برای کیفش جا باز کرد تا بتونه بعد از رسیدن به در اتاق اساتید، دستگیره رو بچرخونه.
نور کم جون خورشید به راحتی از شیشه های شفاف پنجره ها عبور می کرد و از کف راهروی فرش شده با سرامیک های سفید رنگ دانشکده ی علوم انسانی منعکس می شد.

صدای همهمه و خنده ی دانشجو ها از هر گوشه و کناری به گوش می رسید و گه گاهی استادی با دستی پر از برگه و کتاب و یا کیفی سنگین گذر می کرد. فضای پاک و ساده ی دانشکده بهتر از اونی بود که توی تصورات دانشجویان و اساتید مراکز دیگه بگنجه. هر چی باشه اون دانشگاه یکی از بهترین های سئول بود.
- سلام استاد..
- ظهر بخیر استاد کیم!
- خسته نباشید استاد!

تمام توجهاتی که کم کم به سمتش کشیده می شدن رو با تکون دادن سرش و لبخندی پاسخ داد و تصمیم گرفت قبل از اینکه طبق معمول توسط دانشجو های پر سر و صدا دوره بشه خودش رو به اتاق امن اساتید برسونه! با لبخند جذاب همیشگیش ازشون فاصله گرفت که موبایل توی دستش لرزید. ناخواسته سر جاش متوقف شد، نگاه گذرا اما تیزی به اطرافش انداخت و پیام رو باز کرد:
"کجایی؟ میخوام قبل از کلاس بعدیم ببینمت!"

کج خندی روی لب هاش نشست؛ اثر هنری مرموزی که به دست ماهیچه های لب های قلوه ایش طرح زده شده بود. لبخند معنا داری که برای غریبه های زندگی نامجون عجیب و غیر قابل درک بنظر می رسید، اما مگه چند نفر استاد کیم واقعی رو می شناختن؟!
موهای به رنگ یخش رو از جلوی عینک فریم مربعی و بزرگش کنار زد و با یک دست مشغول تایپ شد:
"منتظرم باش چون قراره بقیه روزت رو فقط به دیدن من اختصاص بدی!"

به خوبی می دونست که با همون جمله کوتاه قراره چه آشوبی توی قلب مخاطبش به پا بشه! بعد از ارسال پیام به خودش اومد و متوجه ی اون موجودات دو پای روی اعصاب که دورش حلقه زده بودن شد. هر کدوم به یک قصد و یا منظوری با چشم های مشتاق بهش خیره شده بودن و یا ازش سوالاتی می پرسیدن.
عده ای واقعا سوال درسی داشتن، بعضی ها از سر کنجکاوی ای نسبت به ظاهر جذابش اونجا جمع شده بودن و دسته آخر که شامل چند دختر میشد فقط به امید گرفتن پاسخ لبخندشون از استاد خوش قیافه ی درس روانشناسی بالینی  اونجا ایستاده بودن.

نامجون هنرمندانه با قلمی باریک، رنگ گرم و قابل لمسی رو به روی لبخندش کشید و چال گونه اش رو بیشتر به نمایش گذاشت. دو تا از دخترها بعد از دیدن لبخند استاد رو به خودشون، نفسشون رو هیجان زده توی سینه حبس کردن.
اما اون ها چه می دونستن!؟ که استاد کیم حتی با وجود اون عینک بزرگ روی چشم هاش، هیچ توجهی به صورتک ها، لبخند ها و حتی نگاه هاشون نداره؛ انگار که به تماشای دیواری خالی و سفید رنگی از یک گالری بزرگ نقاشی ایستاده بود!
فقط خودش می دونست که لبخند زیباش چقدر پوچ و توخالیه. انگشت های کشیده اش توی جیب شلوار پارچه ایش به جسم سردی چنگ میزد و تحمل جمع شده پشت اون چهره ی گرم و جذاب کم کم به شماره می افتاد.

Silver Edge : The Cruor Where stories live. Discover now