هیونا با ناامیدی ادامه داد:"خوب...البته خدمتکاراهم هستن ....به نظرم میتونم با اون دوتا تنهاش بزارم ,اما جیمینا می دونی که اصلا قابل اعتماد نیست که اونا رو با یه پسر کوچیک تنها بزارم . سوجونگ اگه بخواد میتونه خیلی بدقلق باشه."

جیمین سرش رو از روی ناباوری تکون داد سوجونگ اصلا اینطوری نبود . اون یکی از شیرین ترین بچه هایی بود که تا حالا دیده بود ...درواقع خیلی شیرین تر از هیونا . جیمین کاملا نامطمئن با خودش فکر کرد که چطور سوجونگ با پدر و مادری مثل جونگ هی و هیونا اینطوری بار اومده بود .هیونا مثل بچه ها لوس شده و هیچوقت هم از این لوس شده دست برنداشته بود . جونگ هی هم مثل بقیه اونو لوس میکرد هیونا اصرار داشت که ملکه زنبور هاست و بقیه هم همیشه مطمئن میشدن که چیزی باعث ناراحتیش نشه . این اصلا ارزش ازاری که ایجاد میکرد رو نداشت .سوجونگ یکی از اون بچه های شگفت انگیز بود که نمیشد لوسشون کرد اون سرتا پا طلا بود .

جیمین به یاد گذشته ها لبخند زد .هیونا حرف می زد و حرف می زد و شکایت میکرد که همه چیز خیلی مشکل شده .. جیمین همونطور که گوش میداد موهای بلوند و روشنش رو بهم ریخت موهاش یکم از هوای بیرون مرطوب بود اما پوستش هنوز همونطور سفید و شفاف بود . تا اونجایی که می دونست تا چند هفته دیگه هیچ کاری نداشت و می تونست این مدت رو بیرون از شهر بگذرونه.

صورت زیباش هنوز بخاطر دویدن روی پله ها می درخشید و یکم رنگ گرفته بود و چشمهای پر از خوشیش مثل همیشه برق می زد .

هیونا سراسیمه به حرفهایش پایان داد ."میبینی دیگه اگه تو نیای و نجاتمون ندی ,جونگ هی باید خودش بره و من اینجا تنها بمونم ....اینجا خیلی خسته کنندس !"

جیمین با شیطنت واسه تلفن سر تکون داد .اوه ,اره خیلی خیلی خسته کننده!یه خونه زیبا که کنار ساحل یکی از بهترین جزیره هایی که جیمین تمام عمرش توی خواب دیده بود ,قرار داشت جونگ هی رئیس خودش بود و فقط به برادش جواب پس می داد ,که تا جایی که جیمین می دونست ,این برادر خیلی کم تو صحنه ظاهر میشد .
درسته که یه ادم زورگو و مستبد بود اما احتمالا به جونگ هی یا هیونا که زور نمی گفت .اگه هیونا نمی تونست از پس این برادر بزرگه و وحشتناک بر بیاد ,پس کس دیگه ای هم نمی تونست .

به هر حال این ربطی به جیمین نداشت ....داشت می مرد که دوباره سوجونگو ببینه . دوسالی میشد که اونو ندیده بود . الان دیگه 7 سالش شده بود .
جیمین فورا گفت :"باشه !من تسلیمم !"

گوشهای با تجربش می دونستن که مرحله دوم نزدیکه و می تونه بدون گریه کردن هیونا,کار رو تموم کنه .

_"واسه کی منو میخوای؟"

_"اوه جیمینا !واقعا میتونی وقتتو میزون کنی ؟ جدی میگی ؟من خیلی احساس گناه میکنم ....انگار مجبورت کردم ."

جیمین دیگه نمی تونست جلوی خندش رو بگیره و با دستش دهانه گوشی رو پوشوند .هیونا هیچوقت عوض نمیشد .از اون بچگی همینطور بود وهمیشه همهمینطور می موند .

جیمین بلاخره با لحن نرمی گفت :"نه نه . اصلا مشکلی نیس .واسه مدتی ماموریت کاری ندارم و اگه بیام اونجا خیلی خیلی خوشحال میشم .تازه خیلی دوست دارم دوباره سوجونگ رو ببینم ...و البته تو و جونگ هی رو ."

-"اوه تو که برسی اینجا ,ما فقط یکم میمونیم و بعد میریم ."

کاملا مشخص بود که هیونا همه چیز رو از قبل برنامه ریزی کرده و مطمئن بود که میتونه از پس برادرش بر بیاد.

هیونا ادامه داد :"ما اماده رفتن میشیم چون وقت زیادی نداریم تو که می دونی یونگی چطوریه . اگه جایی جونگ هی رو بخواد باید همون لحظه حتی زود تر اونجا باشه ."

خوشبختانه جیمین اصلا نمی دونست یونگی چطوریه........بجز شکایت هایی که بعضی وقت ها از هیونا می شنید . اما مسئله این بود هیونا درباره همه چیز شکایت میکرد شاید یونگی اونقدراهم بد نبود ....اما جیمین دیده بود که جونگ هی وقتی پشت تلفن با برادر بزرگترش حرف می زد چطور رنگش پرید .
جیمین فکر کرد دیگه وقتشه هیونا حرف زدن رو تموم کنه.باید چمدونهاش رو باز میکرد و از قرار معلوم باید فورا دوباره می بستشون .
_"خیله خب بیا جزئیات رو بررسی کنیم ."

و لحن هیونا تغییر کردحالا با شتاب و شادی حرف میزد .هیونا در اخر گفت:"پس در اولین فرصت میبینمت."

لبخند بزرگی روی لب های جیمین نشست و قول داد :روم حساب کن .
جیمین گوشی رو گذاشت و بلند شد ,پالتوش رو دراورد پوتین هاش رو برداشت و به اتاق خواب بردشون .
____________________
سلام 🎀🌟😊لطفا این فیکو حمایت کنین قراره کلی اتفاقات مختلف بیوفته با جیمینی 🐥🐥🐥البته داستان از پارت 3 به بعد شکل میگیره ...
لطفا اگه میخونین انگشتتونو خیلی نرم روی اون ستاره پایین صفحه فشار بدین و نظرتونو کامنت کنین 💬🌈🌈🌈

ㅁ~KARMA~ㅁWhere stories live. Discover now