My Daddy.prt59

Zacznij od początku
                                    

________________________________________

_منظورت چیه که من باید برم لندن؟
سهون بعد از چند لحظه که انگار از توی کما خارج شده باشه همزمان با بلند شدن یهویی از جاش تقریبا داد زد، بالاخره بعد از هشت روز کوفتی تونسته بود پدر حرومی لوهان رو ببینه و حالا متوجه شده بود اینجاست که فقط بهش یه خبر بدن....اونم چه خبری!
_یعنی تو هم با لوهانی باید برید لندن...دوست پسرشی، قرار نیست که اینطور راحت ولش کنی که؟
آقای کیم آخر حرفش رو با تهدید از لای دندون های بهم چفت شدش غرولند کرد هرچند سهون میدونست این آدم فقط داشت رد گم میکرد.
_خیلی ضایع داری دست و پا میزنی.
با نیشخند حرصی که زد زمزمه کرد و ابروهای مرد بالا پرید....هر چند یه ضد کشوری کامل بود و حالش از کره و تک به تک ذرات سازندش بهم میخورد ولی دوست نداشت مثل یه زندانی به خارج از کشور تبعید بشه!
_منظورت چیه؟
_فکر کردی من یه احمقم؟
بدون اینکه بخواد جواب اون مردک عوضی و صد البته احمق رو بده متقابلا پرسید و سرجاش برگشت.
_من کره میمونم...اگه خیلی معتقد به بودن پسرت پیش منی میتونی اونم نفرستی.
سهون با لحن جدی و کاملا صاف و رسا حرفش رو به زبون آورد هر چند نمیدونست کجا حرفش نامفهوم بود که مرد به بادیگارداش اشاره کرد تا شوتش کنن توی همون اتاقی که با لوهان بودن.
_هی ولم کنید.
رو به اون غول های بیابونی که پدر لوهان معلوم نبود از کدوم جهنم دره ای گیرشون آورده بود داد زد وفقط کافی بود نگاه ترسناک یکیشون روی صورتش بنشینه تا لباش رو بهم بدوزه و سکوت کنه.
با باز شدن در اتاق و پشت سرش شوت شدن یک عدد اوه سهون به داخل اتاق نگاه لوهان از صفحه مانیتور بازیش گرفته شد.
_چی شد؟
دسته بازی رو کنار گذاشت و به سمت سهونی که مثل مرغ پرکنده دور خودش بال بال میزد رفت.
_هیچی...میخواد منم بفرسته لندن.
_شوخی می‌کنی؟
لوهان تقریبا جیغ کشید و خب سهون اولش فکر کرد این جیغ از روی ترسه چون احتمال اینکه لوهان بخواد تا سالها بابت این موضوع افسرده بشه زیاد بود ولی لحظه بعد با ولو شدن پسر کوچکتر روی زمین و شلیک شدن صدای خنده های بلندش به مخ اوه سهون همه چیز کاملا تغییر کرد.
چرا داشت بهش می‌خندید؟
_چیز خنده داری وجود داره؟
با اخمای تو هم سوالش رو پرسید ولی در عوض لوهان به جای اینکه جوابش رو بده شروع به قل خوردن روی زمین و بلند تر خندیدن کرد.
البته که قبلا گفته بودم اوه سهون از جهت داشتن حوصله صفر کامل بود نه؟
_هاهاهاها...البته که باید بخندی اینکه میبینی اینطور دارم دیوونه میشم برات جالبه نه؟
_وای لعنتی...تصورت وقتی توی هواپیما نشستی و داری به زور باهام میای خیلی پاره کنندس.
_پف...نه به نظرم خیلی کمدی تلخی میشه.
همزمان با انداختن خودش روی تخت نالید و برای چند ثانیه به سقف بالا سرش خیره شد و اجازه داد لوهان تا
وقتی که گلوش خشک بشه بهش بخنده و مسخرش کنه...در هر صورت عادت کرده بود.

________________________________________

نفس های حبس شده و چشمای منتظر تنها منظره قابل توصیف از اتاق بکهیون بود.
خانوم و آقای پارک روبه روش نشسته بودن و خودشم خوب میدونست قراره چه حرفایی رو بشنوه و همین موردم از الان خستش میکرد.
_فکر نمی‌کردم اینهمه بخوای تو زندگیت نباشیم...درسته که مریض شدم ولی فقط یه چیز جزئیه و به زودی...
_بحث اینا نیست، من فقط می‌خوام برگردم.
بکهیون با لحن بی حسی بین حرفای آقای پارک پرید و توجهی به چشمای غمگین مادر چانیول نکرد.
_بک ما اشتباهی...
_نه خانوم...من فقط دیگه نمیخوام با شما زندگی کنم.
مدتی میشد که دیگه از لفظ« پدر » و «مادر » استفاده نمیکرد ولی همچنان متوجه میشد هر سری با این حرف ها به دو فرشته روبه روش چقدر درد میده.
اونا دوستش داشتن، میتونست این رو از تک تک حالت هاشون متوجه بشه ولی چیکار باید میکرد؟
قبلا فکر میکرد وقتی خانوم و آقای پارک برگردن راحت میتونه از چانیول جدا بشه و دوباره پسر خوب و کیوتی بشه که برای خوراکی های شیرینی که خانوم پارک به اتاقش می‌آورد بال بال بزنه ولی حالا همه معادلاتش فرق کرده بود.
شاید اعترافش سخت باشه ولی قلبش رو یه جایی بین بازوهای قوی چانیول، توی چشماش، توی آغوش گرم و بوسه های نرمش جا گذاشته بود.
میدونست داره چه دردی به چانیول میده ولی لازم بود که بره...فرار کنه و توجهی به ضربان های کند قلبش نکنه.
اینجا فقط دلتنگ ترش میکرد، این اتاق، این تخت، حتی لباسی که تنش بود همه و همه یه ردی از چانیول رو روی خودشون داشتن و این برای آدمی که میخواست فراموش کنه اصلا خوب نبود.
حس میکرد لیاقت هیچی رو نداره، نه لیاقت محبت چانیول و نه خانوادش‌...مطمئنا خدا هم میدونست چه آدم ناامید کننده ای می‌تونه باشه که تنها توی این دنیا شوتش کرده بود.
ای کاش میشد نفس هاش رو قطع کنه، ای کاش میشد بمیره و البته که اینکارو میکرد اگه چانیولی نبود.
میدونست فقط کافیه بلایی سر خودش بیاره تا چانیول هم دست به یه دیوونه بازی بزنه، حتی اگه یه درصد احتمال داشت که خطری با اینکار چانیول رو تهدید کنه انجامش نمی‌داد.
_نه بکهیون جواب ما قطعا منفیه...تو پسر مایی و ما خیلی دوست داریم...مادرت هر روز صبح به ذوق بیدار کردن تو از جاش بلند میشه و منم اندازه چانیول دوست دارم...اگه موضوعی ناراحتت کرده بهمون بگو.
_چرا اینهمه اذیتم میکنید؟
چهره جدی آقای پارک با دیدن پسری که حالا با بغض این جمله رو به زبون آورده بود کاملا وا رفت.
_من میخوام از این خونه برم...می‌خوام برم لطفاااا اجازه بدید....دیگه نمیخوام پدر و مادری داشته باشم.
حالا به وضوح شونه هاش داشت می‌لرزید و چشمای خیسش مهر تاییدی بود برای خستگیش، از نقش بازی کردن، از ادای آدم های قوی رو در آوردن!
_اگه این چیزیه که خوشحالت می‌کنه ما هم مخالفتی نداریم.
خانوم پارک با بغضی که مثل یه سنگ بزرگ تو گلوش گیر کرده بود زمزمه کرد، سعی داشت لبخند بزنه ولی چشمای نم دارش میتونست احساساتش رو لو بده.
سنگینی همسرش رو روی خودش حس میکرد ولی ترجیح داد از جاش بلند بشه و یه آغوش گرم برای آخرین بار به بکهیونی که اون رو پسر کوچولوی خودش می‌دونست هدیه بده.

My DaddyOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz