________________________________________

وقتی چشماش رو باز کرد خبری از بکهیون کنارش نبود...چند لحظه بدون اینکه حتی بخواد پلکی بزنه به روبه روش خیره شد...جدی خوابش برده بود؟
دستی به چشماش کشید و وقتی تو جاش نشست کل اتاق رو از نظر گذروند، تنها بود!
لبش رو با زبونش تر کرد و پاهاش از تخت آویزون شدن...این مدت نخوابیده بود و حالا حس میکرد دلش میخواد بره بکهیون رو بیاره و بغل خودش بخوابونه، اینطور میشد تا یه هفته کامل تو تخت باشه.
دقیقا نمیدونست چرا اینطور شده...چرا خوابش نمی‌برد و چرا اینهمه داشت کویین دراما بازی درمی‌آورد چون محض رضای فاک! این علائم و رفتار ها فقط برای فیلما نبود؟
وقتی از جاش بلند شد انگار که قصد خارج شدن از اتاق رو نداشته باشه بین قفسه های کتاب بکهیون سرک کشید.
بیشتر کتاب های طنز مانند کل قفسه رو اشغال کرده بود و چانیول هر کتابی که از نظرش اسم جالبی داشت رو بیرون میکشید و یه نگاه اجمالی بینش مینداخت...یادشه بکهیون بهش گفته بود دوست داره پلیس بشه تا از بقیه رشوه بگیره، لابد این طرز فکرش از همین کتاباش اومده بود.
لبخند کجی روی لباش نشست و وقتی کتاب بین دستاش رو داخل قفسه، سر جای قبلیش برگردوند با دیدن چیزی که دقیقا توی گوشه ترین نقطه قفسه بالا داشت بهش چشمک میزد ابروهایش بالا پرید، این همون گویی نبود که براش از ژاپن آورده بود؟
گوی رو از جاش برداشت و بهش نگاه کرد...براش عجیب بود ولی با دیدنش تک تک لحظات اون شب درست مثل فیلم از جلوی چشماش عبور کرد.
چی میشد به اون زمان برمیگشتن؟...آه بیخیال در هر صورت همه چیز درست میشد و اینکه مثل دخترای پونزده ساله داشت آرزو های محال میکرد واقعا خنده دار بود.
«اگه میفهمید چقدر دلم براش تنگ شده اینطور رفتار نمی‌کرد...چطور باید بهش بفهمونم؟»
با خودش فکر کرد و وقتی گوی رو سر جاش برگردوند با ذهنی که کاملا مشغول شده بود از اتاق بیرون اومد و سمت سرویس بهداشتی رفت تا آبی به دست و صورتش بزنه...نمیدونست باید چطور رفتار کنه و خب اگه از هر نظر بهش نگاه میکردی حق داشت، چانیول بلد نبود!
نمی‌گفت تا حالا دلش برای کسی تنگ نشده یا هیچوقت کسی رو دوست نداشته ولی هیچوقت اینطور نبوده...اگه دلتنگ میشد میتونست راحت بگه و البته که همه دلتنگی هاش نسبت به هر چیزی کاملا سطحی بودن.
اینکه حتی بکهیونم کنارش بود و بازم حس میکرد از دلتنگی داره خفه میشه چیز عجیبی براش به حساب میومد یا واقعا...حاضر بود قسم بخوره هیچوقت اینهمه احساسات عمیقی نسبت به مادرش نداشته و حالا باید بک رو با کی مقایسه میکرد؟
باید میگفت اون با کی براش برابره؟...باید چطور برخورد میکرد که از دستش نده؟
حقیقتا حس میکرد حتی با فکر اینکه یه روز بیاد و بک نباشه افسرده میشه.....میتونست تا قیامت بهش زمان بده ولی اینکه بعد اینهمه ماجرا کنار گذاشته بشه قلبش رو به درد می‌آورد.
مشتی آب سرد به صورتش پاشید و برای چند لحظه به انعکاس تصویر خودش جلوی آینه خیره شد.
چشمای درشتش به خاطر خوابی که کرده بود پف دار تر به نظر می‌رسید و موهاش کمی تو هوا شاخ شده بودن، یه طرف صورتش رد قرمز رنگی از بالشت روش مونده بود...مگه چقدر عمیق به خواب رفته بود؟
سری تکون داد و بعد از خشک کردن دست و صورتش، موهاش رو مرتب کرد، لبخندی به چهره خودش زد و وقتی از سرویس بهداشتی خارج شد صدای جر و بحث تقریبا بلندی که منشاش آشپزخونه بود کاملا از افکار و مود به قول خودش کویین دراما طورش به بیرون هولش داد.
_من گفتم دوست ندارم.
_بک ولی به خاطر پدرت باید....
_به من چه که مریض شده؟...وقتی انقدر پیر شدید که نمیتونید دو تا غذای جدا بپزید چرا منو به فرزند خووندگی گرفتید؟...من می‌خوام برگردم پرورشگاه غذاهای اونجا از غذاهایی که این یه هفته تو حلقم ریختید خوشمزه تره.
بعد از این حرف بکهیون صدای دیگه ای بلند نشد و چانیول حقیقتا به گوشاش شک داشت...این واقعا بک بود؟
با اخمای تو هم به سمت آشپزخونه رفت و وقتی بین چهارچوب ورودی قرار گرفت طبق چیزی که حدس میزد مادرش تقریبا یخ زده بود و بکهیون با حرص داشت بهش نگاه میکرد...دقیقا یادش نمیومد تو این چندین سال چه خودش چه پدرش اینطور با خانوم پارک صحبت کرده باشند.
_چیزی شده؟
با تن صدایی که به خاطر خواب دو رگه و کلفت تر شده بود پرسید و نگاه خانوم پارک سریع سمتش برگشت ولی بکهیون حتی زحمت نداد بهش نگاه کنه و فقط چرخی به چشماش انداخت.
_اوه چانیول بلند شدی؟
_من شام نمی‌خورم...دارم با دوستام میرم بیرون.
پسرکوچکتر یهویی اعلام کرد و دهن چانیول که برای جواب دادن به مادرش باز شده بود، بسته شد و بکهبون قبل از اینکه از اون مکان خفقان آور بزنه بیرون با بدجنسی تمام حرفش رو کامل کرد.
_این غذای بیمارستانیتون هم برای خودتون.
جوری از کنار چانیول رد شد و با قدم های بلند خودش رو سمت اتاقش کشوند که واقعا همش در حد چند ثانیه طول کشید.
_چی شده؟
وقتی سمت مادرش برگشت بدون اینکه گره اخماش باز شده باشه پرسید و خانوم پارک آهی کشید.
_چیزی نیست...بعضی وقتا اینطور عصبی میشه....اقتضای سنشه...برم باهاش صحبت...
_نمیخواد من میرم.
چانیول بین حرف مادرش پرید...میتونست اضطراب رو از تک تک حالاتش بفهمه و همین عصبیش میکرد، بکهیون یعنی نمی‌فهمید که مادرش همین الانشم چقدر از جانب پدرش تحت فشاره؟
  با همون چهره عصبی به سمت اتاق پسر کوچکتر راه افتاد و بعد از تقه ای که به در زد داخل شد، با دیدن بکهیونی که یه هودی تدی سفید به علاوه شلوار جذب مشکی تنش کرده ابروهاش با تعجب به سمت بالا رفت.
_داری جایی میری؟
_گفتم که دارم با دوستام...
_جایی نمیری پس.
با لحن بی خیالی گفت و نگاه عصبی بکهیون از داخل آینه رو صورتش نشست.
_میشه بپرسم به تو چه ربطی داره.
_من دوست پسرتم.
_فکر نمیکنم!
بکهیون یهویی گفت و وقتی به طرف مردبزرگتر برگشت میتونست چهره گیج شده چانیول رو ببینه، هر چند سعی داشت مخفیش کنه!
_جدی؟
با ابرویی که بالا انداخت گفت و نگاه بک با پوزخندی که زد رنگ تمسخر گرفت.
_البته...اگه فکر میکنی دارم اشتباه میکنم میتونی بری به مادر و پدرت بگی وبهشون ثابت کنی دوست پسرتم نه دونسنگ کوشولوت.
آخر حرفش رو با بیرون دادن لب پایینش گفت و وقتی نگاه شوکه شده آدم روبه روش رو دید پوزخندش عمیق تر شد و دستاش رو تو جیب هودیش فرو برد.
_البته که نمیتونی!
_چرا....چرا داری اینطور باهام رفتار می‌کنی بک؟...من اشتباهی کردم؟...میشه بشینیم و درست صحبت کنیم؟
چانیول واقعا سعی داشت خودش رو کنترل کنه ولی هر کلمه ای که به زبون میاورد بدجور رنگ التماس به خودش میگرفت و خب! اهمیتی هم نداشت اگه بکهیون مثل قبل میشد.
_این رفتار یعنی همه چیز تمومه...من نمی‌دونستم آقای پارک حالش بده...میدونی الان تنها آرزوش چیه؟، من فقط مثل احمقا فکر میکردم چقدر خوب میشد اگه تو برای من بودی اما الان نگاه کن....من کجا ایستادم و تو کجا چانیول؟
لحن بکهیون یهو به طور کامل تغییر پیدا کرد...در هر صورت نمتونست اجازه بده چانیول ازش طلبکار باشه..اونم دلش شکسته بود!
چانیول حاضر بود قسم بخوره اشک جمع شده توی چشمای پسر کوچکتر رو دید ولی قبل از اینکه حتی بخواد حرف های بک رو تحلیل کنه در اتاق باز شد و خانوم پارک به آرومی سرک کشید.
_بکهیون عزیزم...برات مرغ سوخاری درست کردم بیا بخور...چانیول تو هم باید پیشمون...
_من دارم میرم.
تقریبا بی حس با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفت و قلب بکهیون حقیقتا چند تا تپش رو جا انداخت، نکنه می‌رفت و دیگه نمیتونست ببینتش؟
برای اینکه با کلمه ای مانعش نشه لب هاش رو تا جایی که سفید بشن روی هم فشرد و به میز مطالعش که پشت سرش بود تکیه زد.
چانیول حتی بدون اینکه‌نگاه دیگه ای بهش بندازه از اتاق خارج شد و بعد از برداشتن کت و سوییچش خونه رو ترک کرد...میتونست فردا به پدرش سر بزنه!
فقط الان حس میکرد باید بره...نمیدونست چرا ولی یه چیزی بدجور روی سینش سنگینی میکرد.
دقیقا حس عروسک هایی رو داشت که اعتبارشون تموم شده بود....بکهیون هر وقت که میخواست اون رو سمت خودش میکشید و هر وقتم عشقش میکشید پسش میزد!
خودشم قبول داشت آدمیه که نمیتونه با همه ارتباط صمیمی برقرار کنه و توی تمام این سال ها سهون تنها کسی بود که تونسته تحملش کنه پس حالا هم اگه بک ازش خسته شده بود درک میکرد ولی چرا سینش فشرده میشد؟
سوار ماشینش شد و برای چند لحظه به نقطه نامعلومی توی تاریکی مطلق خیره شد...لحن های شیطنت آمیز، لبای آویزون و چشمای پاپی شکلی که یه جاهایی سریع رنگ غم می‌گرفت و بعضی وقتا پر از احساس می‌شد، دستای گرم و بغل گرم ترش همه و همه دروغ بود؟
باورش نمیشد دلش رو به دستای یه پسر بچه سپرده و حالا اینطور به مسخره گرفته شده.
لباش رو تا جایی که سفید بشن روی هم فشرد...هر چقدر هم حس بد داشت نمیتونست از احساساتش پشیمون باشه.
در هر حال اونم بکهیون رو کم اذیت نکرده بود...شاید بهتر بود کمی بهش زمان میداد و خب! مگه چاره دیگه ای هم داشت؟
هنوزم می‌گفت عاشقش نیست فقط دوستش داره...دوستش داره، آره این فقط یه دوست داشتن ساده بود دیگه مگه نه؟

My DaddyWhere stories live. Discover now