part6

2.6K 311 17
                                    

<<جین>>
——————
پامو تا جایه ممکن رویه پدال گاز فشار دادم کوکی من آخرین باری ک گریه کرده بود ده سال پیش بود  و همشم تقصیره اون تهیونگ احمق با اون کارایه بی سر و تهش بود ،نمیدونم چرا احساس میکردم ک بازم تقصیره اونه، اگه کاره اون باشه زندش نمیزارم .
نمیفهمیدم ک نامجون چرا انقد خونسرد بود ،تمام سعیم رو کرده بودم تا عصبی باهاش حرف نزنم
+نامجون چرا انقد خونسردی؟چرا من هیچ نگرانی تو چهرت نمیبینم ها؟؟؟
البته ک نامجون متوجه لحن عصبی من شد چون من فقط زمانی ک عصبی باشم نامجون صداش میکنم و در غیر این صورت جون یا جونی صداش میکنم
نامجون ک انگار انتظار این سوال و نداشت شکه شدو نگاهم کرد
-خب، خب من چهرم نگرانیمو نشون نمیده جینی
+باش
شاید من زیادی حساس شده بودم نمیدونم و فقط میدونم که الان کوکی من تنهاست و تا حالا باید تمام آب بدنش به خاطره گریه هاش خشک شده باشه .
به خونه کوک رسیدیم و من خیلی سریع رمز درو زدم و با تمام توانم به سمت کوک که جلویه در نشسته بود از ته دل زار میزد دوییدم و بغلش کردم ،
کوک همه چیز من بود و نمیتونستم خودمو در برابر گریه هاش کنترل کنم پس به  قطره اشک سمج کناره چشمم اجازه دادم بریزه و خودمم از ته دلم واسه کوکی بیچارم ک نمیدونم چش شده بود گریه کردم وقتی آروم تر شد سرشو از تو بغلم بیرون آوردو نگاهم کرد اما دوباره شروع کرد به گریه کردن نمیدونستم باید چیکار کنم ک یهو کوکی کوچولویه من تو بغلم بیهوش شد .
———————
<<کوک>>
وقتی چشمامو باز کردم تو یه اتاق با دیوار هایه آبی ملایم بودم . به دستام نگاه کردم ،درست حدس زده بودم از شدت گریه بیهوش شده بودم و الان بیمارستان بودم و سرم بهم وصل کرده بودن .
با یادآوری حرف های اون مرد دوباره اشک تو چشمام حلقه زد من میدونستم ک نمیتونم اون پولو جور کنم و نمیخاستم جین هیونگمو از دست بدم.
جین هیونگو بقیه بچه ها درو باز کردن و اومدن تو هوسوک با اون لبخندایه همیشگیش نگاهم کردو گفت
-کوکی وقتی امید زندگیت اینجاست لبخند بزن
+هوپیییی خاهش میکنم فقط خفه شو
هوسوکم یهو میمیک صورتش از خنده به پوکر تبدیل شدو گفت
- فاک یو کوکی بد
جیمین به سمتم اومدو من تونستم اشک هایی ک تو چشماش حلقه زده بود رو ببینم بغلم کردو گونمو بوسید و رفت کناره یونگی ایستاد و سرشو انداخت پایین تا اشکشو نبینم
یونگی ام نگاهم کردو جیمینو بغل کرد ،احساس کردم سعی داشت با اون نگاهش بهم بفهمونه که نگرانمه اما تمام تظاهر تو  چشماش برای سعی کردن اینکه نگران به نظر برسه رو متوجه شده بودم ،
نامجون اما تظاهر به نگرانی هم نمیکرد، اما خب ،اون همیشه خنثی بود .جین هیونگ که تاحالا ساکت بود گفت
- کوکی میخوای توضیح بدی چی شده ؟
با شنیدن صداش دوباره بغض کردمو شروع کردم به تعریف کردن
+ من آماده شده بودم و داشتم کتم میپوشیدم که یکی زنگ خونمو ..هق ...زد
-کوک گریه نکن و سعی کن قوی باشی پسر مگ نگفتی دیگ بزرگ شدی و نباید بانی کوچولو صدات کنم اگه قرار باشه همینجور ب اشک تمساح ریختنت ادامه بدین جلو همه بانی کوچولو صدات میکنم گفته باشم
متوجه شده بودم ک جین داره تمام سعیش رو میکنه تا نگرانیشو نشون نده و منو آروم کنه پس سعی کردم تا گریه نکنم که حداقل از نگرانی هیونگ عزیزم کم شه .وقتی آروم تر شدم ادامه دادم
+ من متوجه شده بودم ک شما نیستین چون رمزو میدونین و زنگ نمیزنین با تعجب گفتم کیه اما کسی  جوابمو نداد واسه همین درو باز کردم که یهو یکی چاقویه کوچیکیو گذاشت زیره گلوم و منو تو خونه هل داد و بهم گفت که بابام اونو میشناسه و از بابام طلب داشته و الانم من باید تا یه هفته دیگ بهش یک میلیون دلار بدم و اگه ندم ....
با ناراحتی ب جین هیونگ نگاه کردمو سرمو انداختم پایین و گفتم
+جین و ازم میگیره
حالا همه شکه شده بودن حتی نامجونی ک همیشه خنثی بود
+یه چیزی نظر منو جلب کرد
یونگی چشماشو ریز کردو با کنجکاوی گفت
-چی
+ یه زخم رو دستش داشت که شبیه چشم بود و اون چیزی ک برام جالب بود این بود که پدر و مادر من هم اون زخم رو داشتن و وقتی ازش پرسیدم گفت ماله eye  و من حتی نمیدونم راجب چی صحبت میکرد ،
.

یونگی زیر لب گفت میدونستم و همه با تعجب بهش نگاه کردن و اون ببخشیدی گفتو از در بیرون رفتو گوشی و در اورد و با شخص مورد نظرش تماس گرفت
+واوووو شوگایه عزیزم سلام
-تهیونگ احمققققققق قرار نبود این کارو بکنی

••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
تادااااااااا ته وارد میشود 😎
بگین که شما هم پشماتون ریخت ک یونگی با ته در ارتباطهه بگینن
چون درواقع خودمم خبر نداشتم و این دقیقن دقیقه نود به ذهنم رسید پس ....
سلام کیم مه هستم یک عدد انسان ک پشمی براش باقی نمونده 😂💚

Life or slavery ?Where stories live. Discover now