<<جیمین>>
------
با استرس داشتم ناخونامو میجوییدم الان یک ساعت و نیم از قرارمون گذشته بودو کوک نیومده بود اون هیچوقت بد قول نبوده و همیشه زود تر از ما میرسید و چیزی ک بیشتر هممون رو نگران کرده بود این بود ک حتی گوشیشم جواب نمیداد جین هیونگ تصمیم گرفته بود که به خونه کوک سر بزنه تا مطمعن شه ک دیر کرده و چیز دیگه ای نیست تا اینکه گوشیش زنگ خورد و اون خیلی سریع جواب داد و چشماش بشدت گشاد شد و بعد از چند دقیقه باشه ای گفت و قطع کرد .
+هیونگ چی شده؟
- هیچی جیمینی فقط قرار امشبو باید کنسل کنیم
یونگی که خیلی نگران شده بود گفت :
- جین چی شده؟؟؟؟
-خودمم نمیدونم یونگی فقط کوک داشت گریه میکردو میگفت خودتونو سریع برسونین
بعدشم جین با تمام نگرانی و عصبانیتش ک از ابرو هایه گره خوردش و چشمایه نگرانش مشخص بود سوییچ و برداشت و به سمت ماشین حرکت کرد .
هوسوک که تا الان ساکت بود یه پاشین بریم گفتو خودش هم پشت سر جین هیونگ دویید ،ما هم پشت سرشون رفتیم و سوار ماشین شدیم و به سمت خونه کوک حرکت کردیم .
----
<<کوک>>
----
منو به زور تو خونه هل دادو چاقو رو زیره گلوم سفت تر کرد از شدت ترس نمیتونستم حرف بزنم و با کلی تلاش تنها چیزی ک تونستم بگم این بود که تو کی هستی ؟
خنده ترسناکی کردو گفت
-نگران نباش بابات منو میشناسه الانم از جهنم داره نگامون میکنه.
بعدش بازم خندید و با لحنی ک داشت ادای ناراحت بودن در میاورد گفت
-اخیی تو واقعن شبیه یه بانی کوچولویی درست مثله باباتی کوکی کوچولو
+چی میخوای ؟
-یه طلبی از بابات داشتم اما خب متاسفانه رفته به جهنم و مجبورم حالا از تو بگیرمش ،
دلم میخواست داد بزنم و بهش فحش بدم اما چاقویی ک زیر گلوم بود این اجازه رو بهم نمیداد یهو توجهم به جایه زخم رویه دستش جلب شد، زخمی که شبیه چشم بود و انگار با چاقو کشیده بودنش و چیزی که خیلییی برام عجیب بود این بود که مادر و پدر منم این زخم رو داشتن حتی بابایه ته هم داشت همشون هم یه جایه دستشون بود و خب چرا؟؟
ازش پرسیدم
+چه طلبی؟
-پول ،یک میلیون دلار پول
چشمام داشت از حدقه میزد بیرون من این پولو چجوری باید جور میکردم؟؟ اصلن چقد وقت داشتم -و فکر نکن وقت زیادی داری چون تو فقط یک هفته وقت داری و اگه یک هفته شدو پولو بهم نداده باشی چیزایه با ارزشتم نداری
بعد پوزخند چندش آوری زد
+ من هیچ چیز با ارزشی ندارم
+آمم چرا داری اسم اون بچه خوشگل چی بود آهااا جین آره جین هیونگت عزیزم ،اونو دیگ نداری
با شنیدن اسم جین هیونگ بغض کردم ، اونم چاقورو از زیره گلوم برداشت و وقتی ولم کرد پاهام توان ایستادن نداشتن و با زانو نشستم اونم به سمت در رفت و قبل از اینکه درو ببنده تصمیم گرفتم سوالی ک باید بپرسمو بپرسم
+اون..زخم
- اون مالهeye و یادت باشه یه هفته وقت داری چشکمی زدو دروپشت سرش بست
دیگ نتونستم اشکامو کنترل کنمو تنها کاری ک کردم این بود که به جین هیونگ زنگ بزنم تا خودشو برسونه .-----------------------------------------------------------
خب تازه داریم میریم سر اصل مطلب
منتظر ته هم باشید ک داره وارد داستان میشه و لطفن کامنت بزارین ک ببینم اصن ادامه بدم یا نه و مثل همیشه دوستون دارم بوستون دارم بای❤
YOU ARE READING
Life or slavery ?
Fanfictionته رئیس یه باند مافیایی خیلی بزرگ کوک یه بچه بدبخت که وقتی بچه بود پدرو مادرش خودکشی میکنن چی میشه اگه این بچه بدبخت که رفیق قدیمی ته بوده برده جنسیش بشه ؟؟؟ ---------------- -چطوری نترسم وقتی دلیل ترسم تویی؟؟ +خودمم از خودم میترسم،ولی میشه تو آر...