part5

2.6K 313 4
                                    

<<جیمین>>
------
با استرس داشتم ناخونامو میجوییدم الان یک ساعت و نیم از قرارمون گذشته بودو کوک نیومده بود اون هیچوقت بد قول نبوده و همیشه زود تر از ما میرسید و چیزی ک بیشتر هممون رو نگران کرده بود این بود ک حتی گوشیشم جواب نمیداد جین هیونگ تصمیم گرفته بود که به خونه کوک سر بزنه تا مطمعن شه ک دیر کرده و چیز دیگه ای نیست تا اینکه گوشیش زنگ خورد و اون خیلی سریع جواب داد و چشماش بشدت گشاد شد و بعد ا‌ز چند دقیقه باشه ای گفت و قطع کرد .
+هیونگ چی شده؟
- هیچی جیمینی فقط قرار امشبو باید کنسل کنیم
یونگی که خیلی نگران شده بود گفت :
- جین چی شده؟؟؟؟
-خودمم نمیدونم یونگی فقط کوک داشت گریه میکردو میگفت خودتونو سریع برسونین
بعدشم جین با تمام نگرانی و عصبانیتش ک از ابرو هایه گره خوردش و چشمایه نگرانش مشخص بود سوییچ و برداشت و به سمت ماشین حرکت کرد .
هوسوک که تا الان ساکت بود یه پاشین بریم گفتو خودش هم پشت سر جین هیونگ دویید ،ما هم پشت سرشون رفتیم و سوار ماشین شدیم و به سمت خونه کوک حرکت کردیم .
----
<<کوک>>
----
منو به زور تو خونه هل دادو چاقو رو زیره گلوم سفت تر کرد از شدت ترس نمیتونستم حرف بزنم و با کلی تلاش تنها چیزی ک تونستم بگم این بود که تو کی هستی ؟
خنده ترسناکی کردو گفت
-نگران نباش بابات منو میشناسه الانم از جهنم داره نگامون میکنه.
بعدش بازم خندید و با لحنی ک داشت ادای ناراحت بودن در میاورد گفت
-اخیی تو واقعن شبیه یه بانی کوچولویی درست مثله باباتی کوکی کوچولو
+چی میخوای ؟
-یه طلبی از بابات داشتم اما خب متاسفانه رفته به جهنم و مجبورم حالا از تو بگیرمش ،
دلم میخواست داد بزنم و بهش فحش بدم اما چاقویی ک زیر گلوم بود این اجازه رو بهم نمیداد یهو توجهم به جایه زخم رویه دستش جلب شد، زخمی که شبیه چشم بود و انگار با چاقو کشیده بودنش و چیزی که خیلییی برام عجیب بود این بود که مادر و پدر منم این زخم رو داشتن حتی بابایه ته هم داشت همشون هم یه جایه دستشون بود و خب چرا؟؟
ازش پرسیدم
+چه طلبی؟
-پول ،یک میلیون دلار پول
چشمام داشت از حدقه میزد بیرون من این پولو چجوری باید جور میکردم؟؟ اصلن چقد وقت داشتم -و فکر نکن وقت زیادی داری چون تو فقط یک هفته وقت داری و اگه یک هفته شدو پولو بهم نداده باشی چیزایه با ارزشتم نداری
بعد پوزخند چندش آوری زد
+ من هیچ چیز با ارزشی ندارم
+آمم چرا داری اسم اون بچه خوشگل چی بود آهااا جین آره جین هیونگت عزیزم ،اونو دیگ نداری
با شنیدن اسم جین هیونگ بغض کردم ، اونم چاقورو از زیره گلوم برداشت و وقتی ولم کرد پاهام توان ایستادن نداشتن و با زانو نشستم اونم به سمت در رفت و قبل از اینکه درو ببنده تصمیم گرفتم سوالی ک باید بپرسمو بپرسم
+اون..زخم
- اون مالهeye و یادت باشه یه هفته وقت داری چشکمی زدو دروپشت سرش بست
دیگ نتونستم اشکامو کنترل کنمو تنها کاری ک کردم این بود که به جین هیونگ زنگ بزنم تا خودشو برسونه .

-----------------------------------------------------------
خب تازه داریم میریم سر اصل مطلب
منتظر ته هم باشید ک داره وارد داستان میشه و لطفن کامنت بزارین ک ببینم اصن ادامه بدم یا نه و مثل همیشه دوستون دارم بوستون دارم بای❤

Life or slavery ?Where stories live. Discover now