22

409 69 56
                                    

کتابخانه از همیشه خلوت تر بود. هری و دراکو به دنبال جوابی برای مسابقه دوم بودند. دراکو تقریبا تمام کتاب ها را زیر و رو کرده بود اما هیچ طلسمی پیدا نکرد تا هری را حتی برای یک دقیقه زیر آب نگه دارد. حتی نمی دانستند پیامی که تخم طلایی بازگو کرده بود چه معنایی دارد. دراکو با عصبانیت چندین بار سرش را روی کتاب کوبید تا چیزی به مغزش رجوع کند.

روز به سمت تاریکی می گریخت و هری با خستگی سرش را روی کوهی از کتاب ها گذاشته بود، خواب از چشم های زیبایش می بارید.
هنوز درباره اتفاق شب گذشته و بوسه شان حرفی نزده بودند. هردو تصمیم گرفته بودند به روی خودشان نیاورند و تا حالا که جواب داده بود.

چشم های دراکو با بی حوصلگی از روی کلمات کتاب سر خورد و به هری رسید، هری ارام به خواب بود و عینکش کج شده بود. دراکو لبخند زد و عینک هری را از روی بینی اش برداشت و روی میز قرار داد.
چندین  کتاب برداشت و انها را سرجایشان گذاشت‌.

دوباره روی میز نشست و با خستگی طاقت فرسایی که به سراغش امده بود هری را زیر نظر گرفت. مژه های بلند و مشکی اش روی گونه اش سایه انداخته بود و دسته ای از موهایش پیشانی اش را پوشانده بود. دراکو باید به دنبال جواب میگشت و به هری کمک می کرد اما هری... باعث می شد قلب سنگی دراکو به تپش بیوفتد. با یاداوری بوسه شان نیشخند زد.

پس از کمی استراحت بی هدف، از روی میز به ارامی پایین پرید و از راهرو ها گذر کرد تا به دنبال کتاب های دیگری برود. با دیدن دامبلدور مقابل یکی از قفسه ها از جا پرید و قصد داشت بی سرو صدا وارد راهروی دیگری بشود اما دامبلدور با ارامش عینکش را جا به جا کرد و گفت:
دامبلدور: وقت بخیر دراکو... تا نیم ساعت دیگه توی دفترم میبینمت. مسئله مهمی هست که باید بدونی.

دراکو چشم هایش را چرخاند و سر تکان داد، با اینکه دامبلدور او را نمیدید اما ان پیرمرد خرفت قطعا پشت سرش هم چشم داشت.
دراکو بدون انکه دوباره پیش هری بازگردد از کتابخانه به قصد دفتر دامبلدور بیرون رفت. خیلی زود برمیگشت.
.
.
.
صبح مسابقه هری خودش را در کتابخانه یافت و خبری از دراکو نبود. با وحشت از خواب پریده بود و هنوز جوابی برای زیر اب ماندن پیدا نکرده بود. شک نداشت همان لحظات اول غرق خواهد شد.
با عجله عینکش را از روی میز چنگ زد و بی توجه به کتاب های پخش شده پا تند کرد تا به مسابقه برسد.

هنگامی که از راهرویی می گذشت تا درب خروج را پیدا کند عینکش را به چشم زد، تئودور نات به یکی از قفسه ها تکیه داده بود و چیزی را در دستش بالا می انداخت و سپس ان را در هوا می گرفت.
تئودور که از امدن هری متعجب نشده بود، سرش را بالا گرفت و با نیشخند گفت:
تئو: دیرت شده پاتر؟

هری وقتی برای دعوا نداشت پس فقط بی توجه به او از پیچ راهرو گذشت اما با حرف بعدی تئودور سر جایش ایستاد‌.
تئو: با این همه عجله داری میری خودتو غرق کنی؟
هری سمت او برگشت.
هری: به تو ربطی نداره!

Descendant of Slytherin [drarry]Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora