03

490 81 49
                                    

رون: سلام هری... میدونم که گریفیندوری ها و اسلایترینی ها خیلی گذشته خوبی باهم ندارن اما... داشتم فکر میکردم اگر بخوای میتونیم امروز من و تو باهم بریم پیش هاگرید.

هری با خوشحالی به رون نگاه کرد و لبخند زد.
هری: سلام البته خیلی عالی میشه.
وقتی به سرسرای بزرگ رسیدند هری و رون سمت میز گریفیندور حرکت کردند و همچنان در حال صحبت بودند.

رون: لعنتی اسنیپ دیروز خیلی گیر داده بود بهت.
هری تایید کرد و میخواست چیزی درباره رفتار مزخرف اسنیپ به زبان بیاورد که نویل را دیدند.
رون: هی نویل اون دیگه چیه تو دستت؟

رون پشت میز صبحانه نشست و با نگاهش از هری دعوت کرد تا کنارش بنشیند.
کاش هری با ردای گریفیندوری پشت آن میز می‌نشست.

ناگهان دست کشیده و رنگ پریده دراکو یادآور نویل را قاپید. دراکو سرزنده و با شیطنت به آن گوی شیشه ای نگاه کرد.
دراکو: هی بچه ها ببینید کی مثل بچه ننه ها همه چیو فراموش میکنه... درسته لانگ باتم!

صدای خنده ازاردهنده دوستان دراکو بلند شد، نویل سرخورده سرجایش نشست و رون آماده حمله به دراکو بود.

دراکو تازه متوجه هری شد که در کنار رون ایستاده، یک تای ابروی بورش را بالا انداخت و با کنایه گفت:
دراکو: پاتر مثل اینکه هنوز سر حرفت هستی و میتونی خوب و بدو از هم تشخیص بدی... البته باید بگم که تو این مورد کاملا داری اشتباه میکنی‌.

هری دیگر از دست رفتار های نابهنجار دراکو خسته شده بود، دیگر نمی‌توانست این را توی خودش بریزد و خشمش را سرکوب کند.

دستش را روی شانه رون گذاشت و او را آرام کرد، زیر لب گفت:
هری: خودم حلش میکنم.

رو به دراکو کرد و گفت:
هری: میخوای دعوا کنی مالفوی؟ اونم وسط سرسرا؟ خیلی دلت میخواد که تنبیهشو به جون بخری و نقش اون جادوگر بی پروا رو بازی کنی؟!

دراکو دندان هایش را روی هم کشید، هیچ خوشش نمی آمد کسی با او اینگونه حرف بزند.
میخواست افسار هری را در دست داشته باشد.

با عصبانیتی که هیچ کنترلی رویش نداشت گفت:
دراکو: شاید من تنبیه بشم ولی تو کسی هستی که شبش توی تخت کناری من از ترس نمی‌تونی بخوابی!

هری فقط شوکه نگاهش کرد، او می دانست هم اتاقی هستند! دلش می‌خواست همین حالا به زمانی برگردد که هیچ ایده ای از دنیای جادویی نداشت، شاید بعید بود اما ارزو می‌کرد با دادلی وقت بگذراند تا با دراکو مالفوی.

هری برعکس دراکو خودش را آرام جلوه داد و فقط به گفتن "گورتو گم کن مالفوی" بسنده کرد سپس از آنجا رفت تا باقی وقتش را صبحانه بخورد و برای کلاس پرواز آماده باشد.

در جای همیشگی اش نشست و دوباره با حلیمش بازی کرد و زیاد چیزی نخورد.
در ذهنش تمام اوقاتی که در همین چند روز مالفوی روی عصابش بوده را مرور کرد و بیشتر عصبانی شد.

Descendant of Slytherin [drarry]Where stories live. Discover now