14

504 72 125
                                    

در یکی از راهروهای قلعه هری و بلیز در حال گشت و گذار بودند که هری سوالی را پرسید که از صبح تا به حال در ذهنش جولان می داد.
سوالی که دراکو مالفوی در ذهنش باقی گذاشته بود و بعد از ان گریخته بود.
هری: بلیز... تو چی از سیریوس بلک میدونی؟

بلیز به وضوح دست پاچه شد و گفت:
بلیز: خب من... چیز زیادی نمیدونم...
هری مصمم پرسید:
هری: بهم بگو. من حق دارم بدونم.
بلیز نفسش را از سینه بیرون داد.
بلیز: درسته... ببخشید که تمام مدت این قضیه رو ازت مخفی کرده بودم.

سپس تمام ماجرای میان سیریوس بلک و پدر و مادر هری را تا جایی که می دانست شرح داد.
هری که مخکوب شده بود نفسش نیز در گلویش خفه شد.
تمام احساسات بد در قلبش سرازیر شد و به این فکر کرد که چرا سیریوس بلک به پدر و مادرش خیانت کرده؟
چرا باعث شده هری حالا یتیم باشد؟

هری بی هیچ حرفی راهش را کج کرد تا تنها باشد، بلیز نیز به او اجازه داد تا موضوع روشن شده را در ذهنش درک کند و با قلبی پر از ناراحتی به سمت سرسرا رفت.

هری با قدم هایی که حتی نمی دانست به کدام سمت می روند از محوطه قلعه پایین رفت. ذوق جاروی آذرخش نیز دیگر او را خوشحال نمی کرد.
محکوم به خیانت و تنهایی...
محکوم به روزهای خاکستری و شب های تاریک.

آنقدر از قلعه دور شده بود که حتی برج و باروهای قلعه را نمی دید البته اهمیتی هم نمی داد.
در حاشیه جنگل ممنوع پشت یک تخته سنگ بزرگ نشست و زانوهایش را در آغوش کشید.
اشک هایش به سرعت سرازیر شدند و گونه های سردش را خیس کردند.

هوا خیلی سرد بود و برف زیادی باریده بود اما او هیچ چیز را احساس نمی کرد.
لحظه ای در میان سفیدی برف سگ سیاهی دید اما سگ به سرعت ناپدید شد.
فکر کرد که شاید بخاطر اشک هایش دیدش کم شده است و سگ توهمی بیش نبوده.

بلافاصله صدای قدم های کسی را شنید و با ترس اشک هایش را پاک کرد.
دستش را به چوبدستی اش رساند اما خودش را طبیعی جلوه داد، انگار که خیلی عادی بود پشت یک سنگ بنشینی و هیچ کاری نکنی.

صدای قدم ها نزدیکتر شد و یک دختر زیبا روبه روی هری قرار گرفت. او چو چانگ بود.
بازیکن جستجوگر تیم ریونکلاو که قبل از کریسمس در مسابقه سقوط و باخت هری را دیده بود.

چو لبخند زد.
چو: اوه سلام هری... اینجا چیکار میکنی؟
هری سریع ایستاد و چوبدستی اش را در جیبش انداخت.
با صدایی که از سرما میلرزید گفت:
هری: سلام... هیچی فقط میخواستم هوا بخورم.

چو دوباره لبخند زد، این دختر جز لبخند زدن کار دیگری هم بلد بود؟
موهای بلند و تیره اش زیر کلاه پشمی همراه سوز و باد پیچ و تاب می‌خورد.
چو: من میخواستم تمرین کنم اما فهمیدم که زمین کوییدیچ بخاطر بارش برف بسته شده و تو راه برگشت متوجه تو شدم...

Descendant of Slytherin [drarry]Where stories live. Discover now