20

359 67 58
                                    

پچ پچ های دانش اموزان در سرسرای بزرگ میپیچید و صدایشان به قدری ازاردهنده بود که دراکو توان کشتن همه انها را داشت.
هری و دراکو دور از هم نشسته بودند و دلیلش هم رفتار غیر منتظره شب گذشته دراکو بود.

هری مدام به دراکو نگاه می کرد و در مقابل از چشم های شیشه ای او محروم بود.
تئودور روزنامه پیام امروز را که تازه جغدش برایش اورده بود را می خواند و همزمان قهوه اش را می نوشید.

تئودور و دراکو نیز کمی سرد شده بودند اما طبق معمول این را به دیگران نشان نمی دادند. بالاخره دوستی انها چندین سال بود که ادامه داشت و این چیزها خرابش نمی کرد.
دراکو سرش را که به طرز وحشتناکی درد می کرد روی میز صبحانه گذاشته بود.

ناگهان تئودور فنجانش را محکم روی میز کوبید و همه کسانی که دور و ورشان بودند از جا پریدند به غیر از دراکو. حتما تئودور باز هم میخواست از ان شوخی های مسخره اش بکند.

تئودور ارنجش را به پهلوی دراکو کوبید و دراکو با عصبانیت سرش را بلند کرد و اماده بود که با او یک دعوای حسابی بکند اما تئودور مهلتش نداد و روزنامه را جلوی صورتش گرفت.
با صدایی کنترل شده گفت:
تئو: ببین ریتا چی راجع به تو و اون پاتر نوشته!
کلمه پاتر را با چنان انزجاری گفت که حتی خودش حالش به هم خورد.

دراکو روزنامه را از دست تئودور بیرون کشید و با دیدن عکس و خواندن جملات برافروخت.
تازه متوجه نگاه های مزخرف و پچ پچ دیگران شده بود.
گویل با خنده گفت:
گویل: بیخیال دراکو تمام مدت بهمون نگفتی؟

کراب اضافه کرد:
کراب: تو میدونی که ما مشکلی با گرایش کسی نداریم پس چرا...
دراکو با فریادی که کشید او را از ادامه جمله اش باز داشت.
دراکو: فقط خفه شید!

روزنامه را روی میز کوبید و سپس با قدم هایی بلند و نامتعادل از سرسرا خارج شد تا شاید بادی به سرش بخورد و اتش عصبانیت درونش را خاموش کند. آتشی با شعله های سبز رنگ...
هری با تعجب به رفتار دراکو نگاه کرد، کمی از پرخاشگری اش ترسیده بود.

به بلیز نگاه کرد که مشغول عشق بازی با پانسی بود پس سرش را به نشانه تاسف تکان داد و در سکوت از سرسرا بیرون رفت. اما متوجه نشد که تمام نگاه ها روی او و دراکو است. دلیلش چه می توانست باشد؟

باید دراکو را پیدا می کرد و حالش را می پرسید. در دلش اشوبی به پا بود و دلهره باعث تشدید حالت تهوعش شده بود. تقریبا در تمام راهروها دوید و گشت زد اما دراکو را پیدا نکرد.
بالاخره به پلکانی مارپیچ رسید. برج نجوم!

با ناامیدی از پله ها بالا رفت تا شاید ردی از دراکوی خشمگین پیدا کند.
وقتی اخرین پله را با خستگی سر کرد، موهای پریشان دراکو را از پشت تشخیص داد.
موهایش به زیبایی خورشید در حال طلوع اسمان بود.

Descendant of Slytherin [drarry]Where stories live. Discover now