01

948 106 25
                                    

عشق... یک کلمه همراه با سه حرف.
شاید هرگاه به افسانه های عاشقانه فکر میکنی، همه چیز همانند رویا می ماند.

اما من می‌خواهم عشقی فراتر از خوبی را در کالبدم پرورش دهم تا حتی وقتی که خنجر نقره ایت را در قلبم فرو کردی، در حالی که نفس های بریده بریده می کشم مجنونانه به تو نگاه کنم.

میخواهم مرگ و زندگی ما به هم تنیده شود، میخواهم برای اولین بار به کسی اعتماد کنم و او تمام اعتمادم را با خاک یکسان کند.

میخواهم چیزی را پیدا کنم که مرا می کشد اما تا آخرین لحظه برایش زندگی کنم.
شاید هم می‌خواهم هنگامی که از ترس، قلبم خود را به دیواره های روحم می کوبد، برای تو شجاع باشم.

در حالی که هیچ ردی از شجاعت روی تن من نیست پس میخواهم همه چیز را نقض کنم.
زمین و زمان را به هم بدوزم و کاری کنم که خورشید و ماه همزمان طلوع کنند.
میخواهم تو نگاهت را از من برداری و من با عشق تو خودکشی کنم.

فکر میکنم تحلیل این حجم از احساسات نتیجه ای جز عشق ندارد، شاید هم...
اجازه بده فکر کنم عزیز من، شاید هم چیزی فراتر و بزرگتر از عشق روح مرا به سوی تو فرا میخواند.
این عطش من برای رسیدن به تو...
فراتر از افسانه هاست هری.

احساس میکنم چندین زندگی را با تو گذراندم و دوباره متولد شدم، دوباره متولد شدم تا تو را پیدا کنم و با شراب لب هایت مست شوم.
همین حالا هم چندان هوشیار نیستم، آخر در این هوا نشانه ای از وجود تو هست.

این عمر چه چیز ارزشمندی دارد که ما برای قدرت هر کاری از دستمان بربیاید انجام خواهیم داد؟
برای بیشتر زندگی کردن؟
ولی من میخواهم در کنار تو بمیرم، شانه به شانه در حالی که دستم محکم دست تو را نگاه می دارد، طوری که تا آن زمان هیچ چیز را اینگونه لمس نکرده.

میخواهم آخرین نفسم را حبس کنم و همه اش را صرف نگاه کردن به چشم های تو کنم.
و روح من، روح تاریک من تا همیشه از تو محافظت می‌کند حتی اگر سو از چشمانم فرار کند و قلبم دست از تپیدن بکشد.

میدانی که، قلبم دیگر طاقت این زندگی را ندارد. یک دفعه میبینی در میان اغوش تو از حرکت باز ایستاد و من بین دستان گرم تو سرد شدم و پرواز کردم به سوی بی نهایت.

چه کسی می داند چه خواهد شد؟
اصلا چه کسی می‌دانست این قلب، این قلب سنگی و سرد می‌تواند احساساتی به این عظمت در خود جای دهد؟!

اوه هری، هری عزیزم.
تو مرا مانند یک مخروبه پیدا کردی و دوباره آجر به آجر و رگ به رگ به هم دوختی و روی هم چیدی.
خدا مرا ز خیال تو در امان دارد.

مثل یک نسیم راهی یافتی و این دروازه ها نتوانستند در مقابلت قد علم کنند.
سپس تو روح مرا بوسیدی، آه و این خیلی زیبا بود!
یک تراژدی زیبا.
.
.
.
پسر بچه به هری گفت:
دراکو: اوه تو هم شاگرد هاگوارتزی؟
هری: آره.
دراکو: پدرم رفته از فروشگاه بغلی برام کتاب بخره و مادرم هم رفته سر خیابون برام چوبدستی بخره.

Descendant of Slytherin [drarry]Where stories live. Discover now