16

393 78 49
                                    

دراکو: تئودور ازت میخوام یچیزی رو از اون گندزاده برام بدزدی!
تئودور با تعجب سمت دراکو برگشت و ابروهای تیره اش را بالا انداخت.

به اطراف نگاه کرد، کسی در کتابخانه به انها توجهی نداشت. سرش را سمت دراکو خم کرد و اهسته پرسید:
تئودور: منظورت چیه درا؟

دراکو نیز به او نزدیک تر شد اما چشم هایش را همچنان روی کلمات کتاب متمرکز کرده بود، پچ پچ کرد:
دراکو: منظورم واضحه!

تئودور لب هایش را روی هم فشرد و پس از مکثی طولانی سر تکان داد.
تئو: تموم شده بدونش!
لبخند رضایت دراکو تنها چیزی بود که نیاز داشت و حالا خودش نیز لبخند کمرنگی روی لبهایش داشت.

اما در سمت دیگری از ماجرا، هری و بلیز دوان دوان در حال رفتن به خانه هاگرید بودند چرا که حکم اعدام هیپوگریفی بی گناه صادر شده بود.
چه می توانستند بکنند؟ اصلا کاری از دست انها بر می امد؟

هری به فکرش زده بود که از لوپین کمک بخواهد اما متوجه شد که او در بستر بیماری است پس این گزینه نیز خط می خورد.
با یاداوری هفته گذشته نیز قید صحبت با دراکو را زده بود. خاطره ان شب را از ذهنش بیرون کرد و تلاش کرد به لبهای شرابی دراکو فکر نکند.

به اشک های هاگرید نگاه کرد و همراه بلیز او را دلداری داد اما پروفسور دامبلدور و لوسیوس مالفوی به همراه دو نفر دیگر در حال نزدیک شدن به کلبه هاگرید بودند پس هری و بلیز از درب پشتی خارج شدند و در حاشیه جنگل ممنوع خودشان را پنهان کردند.

چندی بعد هنگامی که صدای ضربه تبر جلاد را شنیدند هردو با ترس و ناراحتی چشم هایشان را بستند تا مرگ کج منقار را نبینند.
خدا می داند هاگرید چه حالی داشت.
وقتی از شیب تپه بالا می رفتند بلیز سکوت را شکست.

صدای همیشه خوشحالش بغص داشت.
بلیز: باید حال مالفوی رو بگیریم...
هری با خشمی که نسبت به دراکو داشت تشر زد:
هری: که با پدرش گردن مارو بزنه و سرمونو بالای شومینه قصرشون اویزون کنه؟
بلیز نیز با ناراحتی سر تکان داد و دیگر چیزی نگفت.

در میانه راه هری متوجه رون ویزلی شد، او زیر درخت بید کتک زن به دنبال چیزی بود. هری با شجاعت جلو رفت تا به او را زودتر از درخت دور کند. حتما رون از ضربات مرگبار درخت خبر نداشت.

بلیز نیز متوجه قضیه شد و به دنبال هری رفت اما دیگر دیر شده بود چون بید با ضربه ای محکم هری را به کناری پرت کرد.
هری با درد نشست و فریاد های رون بلند شد، سگی سیاه و اشنا او را مثل یک عروسک درون درخت می کشید.

هری و بلیز با سختی هرچه تمام برای نجات رون جلو رفتند ولی ضربات وحشیانه درخت ادامه داشت. بلیز و هری به شدت زخمی شده بودند و خبری از رون و سگ سیاه نبود.

همان لحظه دراکو مالفوی را دیدند، مثل رعد از بین ضربات درخت رد شد و دستش را محکم به یکی از ریشه های درخت کوبید.
درخت طوری از حرکت ایستاد گویی سنگ است.
هری و بلیز با حیرت به درخت خیره شدند که دیگر حرکت نمی کرد.

Descendant of Slytherin [drarry]Where stories live. Discover now