17

366 72 33
                                    

سیاهی جلد چرمین دفترچه بین انگشتان رنگ پریده اش تضاد عجیبی داشت، مثل روشنای ماه میان تیرگی بی انتهای اسمان شب.
دفترچه قدیمی اش دیگر صفحه ای خالی نداشت و هفته گذشته هنگامی که تئودور به قصرشان امده بود این دفترچه را برایش هدیه اورد.

دفترچه نفیسی بود، جلدش از چرم اژدها و صفحاتش از بهترین کاغذها بودند.
دراکو بسیار از او ممنون بود و تئودور از دراکو قولی گرفت، که هیچوقت دفترچه را دور نیندازد و همیشه نزدیک خودش نگه دارد.
دراکو با کمال میل قبول کرد.

اما به همین زودی بیشتر صفحات پر شده بود از پسری با زخمی صاعقه مانند و چشم هایی مخفی پشت عینکی گرد.

کاش میتوانست هری را از میان کاغذ های کاهی بیرون بکشد و دیگر در اتاق بزرگش احساس تنهایی نکند اما می دانست که این ممکن نیست.
می دانست که باید تمام تابستان را صرف صبر کردن برای دیدن دوباره هری بکند.

با یاداوری لحظات خاصشان قلبش به تپشی عجیب می افتاد به حدی که یک بار مادرش، نارسیسا از شدت تپش قلبش شوکه شد و یک معجون ارامش بخش به خوردش داد.

اما مشکل یا شاید بهتر باشد بگویم علت تپش، ریشه در جای دیگری داشت... در اعماق جنگلی سرسبز و بارانی.
لبخند کجی روی لبهایش نمایان شده بود، تنها با دیدن طراحی های خودش از هری احساساتش تغییر کرده بود.

قلم پرش را در مرکب فرو کرد و دستش را در هوا معلق نگاه داشت تا زمانی که چیزی برای نوشتن به دام اندازد.
مثل شکار یک اهو، نوشتن برای هری همین قدر هیجان انگیز و سخت بود.
نیاز به دقتی بالا و نگاهی متفاوت داشت.

حرکات هری خیلی متمایز بودند، طرز نگاه کردنش... هنگامی که روی جاروی پرنده اش اوج می گرفت و یا زمانی که بی قید و شرط قوانین را برای عزیزانش زیر پا می گذاشت.

او قطعا فردی استثنایی بود. قلم را به کاغذ نزدیک تر کرد.
می دانست باید چه بنویسد.

اما ناگهان اتفاقی افتاد که دراکو هیچ انتظارش را نمی کشید. نوشته هایی به سرخی خون روی صفحه سفید دفترچه شروع به نوشته شدن کردند.

دراکو ترسیده بود. دفترچه خاطرات تام ریدل در ذهنش تداعی شد اما قدرت تکان خوردن نداشت و بیرون از هاگوارتز نیز نمیتوانست جادو کند.

بوی تعفن خون در مشامش پیچید، دفترچه از دستش روی میز افتاد و خودش را به شدت عقب کشید و درست در وسط اتاق ایستاد.
نوشته ها به سختی شکل گرفتند و سپس در میان راه متوقف شدند.

با خطی خرچنگ قورباغه و در هم نوشته شده بود و باقی نوشته ادامه پیدا نکرد.
دراکو کمی به همان حال ایستاد اما بعد جلوتر رفت و با خواندن نوشته قلبش در سینه فرو ریخت.

《فراموش نکن... تئود...》

دست هایش به وضوح میلرزید، بدنش به رعشه افتاده بود و اتاق دور سرش میچرخید.
این قطعا خون بود و ادامه جمله؟ تئودور؟
این چه معنایی داشت؟

Descendant of Slytherin [drarry]Where stories live. Discover now