Chapter 24

512 58 20
                                    

فلش بک

یک هفته قبل از قتل شوگا.

سئول،ساعت ۷۱:۵۰

مشغول دیدن داروهای چیده شده توی طبقات کمد بود  و هرزگاهی تصویر دکتر رو هم از داخل بازتاب شیشه کمد نگاه میکرد.

+بدون تعارف سریع میرم سر اصل مطلب؛این جراحی قرار نیست انجام بشه،فقط زخمی که قراره به جا بمونه رو روی پلکم ایجاد کن،دو روز بیهوش نگهم دار و هرکی ازت پرسید بگو که عمل به خوبی انجام شده و به زودی میتونه سرپا بشه.

از کمد فاصله گرفت و به سمت دکتر برگشت،به صورت رنگ پریده اش نگاه کرد و لبخندی ژکوند تحویلش داد.

+شنیدم دوتا دختر داری،یکی یازده و یکی هم دو و نیم ساله.

آهسته جلو اومد و به میز دکتر تکیه کرد.

+پدر خوبی باش و از دخترات محافظت کن،هوم؟

با تایید شدن حرفش توسط دکتر،احترام مختصری گذاشت و به سمت درب خروجی حرکت کرد.

+هفته بعد مرخصی بگیر،برو با دخترات شهربازی،خوشبگذرون.

منتظر جواب نشد و از اتاق بیرون رفت.


پشت میز صبحانه نشسته بود و به مربای توت فرنگی نگاه و خاطراتی قدیمی رو در سکوت مرور میکرد.

چهره مادرش رو به خاطر میاورد؛صبح بود،ساعت از هفت و نیم گذشته و مادر احتمالا بخاطر دیر رسیدن به سرکار توبیخ میشد با این حال بازهم تا آخر صبحانه کنار بک نشسته بود و به پسرک کوچولو و عزیزش با عشق نگاه میکرد.

_اگه بازم امروز همکلاسی هات اذیتت کردن توصیه هایی که بهت کردم رو به یاد بیار.

گریه نکن،بلند شو و توام در جواب کتک هایی که خوردی اونارو بزن،به همون اندازه که خوردی نه بیشتر و نه کمتر،هوم؟

منتظر تایید بک شد اما وقتی جوابی نشنید لبخندی زد و سرش رو نوازش کرد؛نگاهش معنای خاصی داشت،انگار که میدونست این پسر مهم نیست چقدر سختی بکشه،بازهم راهشو پیدا میکنه،در کنار بهترین ها می ایسته.

حتی وقتی که مادرش بخاطر سرطان آخرین دقایق زندگیش رو به سختی نفس میکشید هم آرامش خاصی داشت،آخرین جمله هاش رو به خاطر اورد.

_آه پسر عزیز من،بکهیون،مامان بهت اعتماد داره،مامان دوستت داره.

از پشت میز بلند شد و از اتاق بیرون شد.

زخم گردنش رو اینبار پنهان نکرده بود،سرش رو پایین ننداخته بود،حتی اهمیتی به نگاه های بهت زده مهمانان هتل هم نمیداد.

مستقیم به اتاق پزشک رفت و بدون هیچ حرف اضافه ای بالای سر کای بیهوش ایستاد.

دمر روی تخت دراز کشیده بود،دستش تا کتف توی گچ بود و میشد از پشت پارچه نازک و نخی که روش انداخته بودن پانسمان های باسنش رو هم دید.

KATANA (SEASON1) Where stories live. Discover now