Chapter 04

387 57 1
                                    

زنجیری آتشین از جنس گداخته های جه نمی بود که به دست و پا و گردنش وصل کردن .
اسب هایی مشکی رنگ که از یال و دمشون اتش زبانه میکشید شروع به حرکت کردن و بک رو به دنبال خودشون کشیدن. 
دروازه ای بزرگ که از اسکلت انسان درست شده بود با صدایی گوش خراش باز شد .
اسب ها ناگهان ناپدید شدن ولی بک همچنان روی زمین به داخل دوازده ها کشیده میشد. 
بلند فریاد کشید. 
 
-نه خواهش میکنم،نه.  
 
با صدای خودش از خواب پرید. 
حرکت ناگهانی باعث شد از سر درد ناله کنه .
دوباره روی شکم دراز کشید و از خودش پرسید: 
 
-چه اتفاقی برام افتاده؟چرا کمرم درد ..
 
ناگهان تمام اتفاقات رو به خاطر آورد .
چاقویی قرمز رنگ،طناب هایی با لکه های خون،سه کیف چرمی،کارتر. 
بدنش دوباره شروع به لرزیدن کرد .
حتی خودش هم باورش نم یشد چنین چیز هایی رو از سر گذرونده باشه .
با ضرباتی محکم سرش رو به زمین کوبید وبا هر ضربه خودش رو نفرین میکرد. 
 
-لعنت به تو بک،لعنت به تو عوضی،لعنت به تو بزدل ،تو حتی شایستگی مرگ رو هم نداری. 
  سرش روی زمین گذاشت و زمزمه وار با خودش صحبت کرد: 
 
-ازین به بعد،باید،مثل یک حیوون،زندگی کنی.

دوباره زمان رو گم کرد،ما بین بیداری و بیهوشی هذیون میگفت و طلب مرگ میکرد. 
زیر لب کلمه آب رو زمزمه میکرد،با گفتن هر کلمه ترک لب ها شکافته ،خونریزی میکرد. 
با برخورد نور خورشید به صورتش،به سختی چشم هاش رو باز کرد و به دریچه تهویه هوایی که بالا سرش بود نگاه کرد .
لبخند بی جونی زد و زمزمه کرد .
 
-گرمه .
 
نگاهش به اطراف چرخید تا مکانی که توش حبس شده رو ببینه اما اولین چیزی که توجهش رو جلب کرد کیسه خونی بود که بهش وصل کرده بودن .
پوزخند زد  .
 
-مثل اینکه قراره هرجور که میتونن زنده نگهت دارن  افسر .
 
با شنیدن صدایی ظریف سرش رو به دنبال منبع برگردوند .
دختری با اندامی ظریف روی زمین افتاده و ناله میکرد. 
چشماش رو باز و بسته کرد تا تصویر تاری که میدید رو کمی شفاف تر بکنه  .
با دیدن چهره دختر به یاد آورد؛شبی که توی اون اتاق کثیف،داخل قفس زندانی شده بود،این دختر رو به داخل اتاق کشیدن. 
سعی کرد کمی خودش رو جلو بکشه،ولی درد که توی وجودش جولان میداد و همچنین قلاده فولادی توی گردنش مانع میشد. 
دست از تقلا برداشت و سر جاش آروم گرفت .
 
-هی تو،با تو ام .
 
دخترک چشم هاش رو باز کرد و نگاهی به بک انداخت  .
چشم های عسلی خمارش زیبا بود،دیدن دختری با این سن  کم که اینجا اون هم به این شکل  فجیع به بردگی گرفته شده ،خونش رو به آتش کشید ولی به ثانیه نکشید که دوباره آرام شد .
خودش وضعیت بهترین نسبت به اون دختر نداشت .
سعی کرد حواس دخترک رو از دردی که میکشید پرت کنه،هرچند که خودش هم کوهی از درد بود .
 
-اسمت چیه ؟ 
  نگاه دختره همچنان قفل چشم های بک بود و حرفی نمیزد.
-اسم من بکهیونه.تو؟ 
  با صدایی ضعیف جواب داد .
 
+سه را.اسمم سه را ست .
 
بک لبخندی زد و دخترک هم درجوابش خندید ولی به سرعت چهره اش درهم کشیده شد از درد و سوزش  .
بک کمی خودش رو جلو کشید. 
 
-کجات درد میکنه ؟ 
+کمرم،با چاقو داغ کردن .
  چهره ناراحت بک رو که دید حرفش رو ادامه داد .
+تو چطور؟داغت کردن؟ 
  بک با کمی کمث جوابش رو داد: 
 
-نه،فکر کنم پوستم رو با تیغ.. 
 
حرفش رو ادامه نداد،این چیزی نبود که بخواد دربارش صحبت کنه  .
دخترک دستش رو به سمت بک دراز کرد و بک هم متقابلا دستش رو با وجود دردی که داشت جلو آورد  .
انگشت های دخترک بین انگشت های دست بک قفل شد .
با صدایی بغض دار نالید.  
 
+خوشبحالت بکهیون،تو سگ شکاریی،ولی من.. اینبار هق زد و قطره اشکی از گوشه چشمش چکید.  
 
+ولی من شکارم. 
  بهت زده به چشم های دخترک خیره شده ،پلک نمیزد.  
 
-منظورت از شکار و شکارچی چیه ؟ 
 
منتظر جواب شد ولی سه را نگاهش رو از چشمای بک گرفت و به دست هایی که توی دستش بود نگاه کرد .
اینبار با صدایی بلندتر سوالش رو پرسید: 
 
-گفتم منظورت از شکار و شکارچی.. 
  هنوز جمله اش تموم نشده بود که صدایی زخمت و مردانه توی فضا پیچید. 
 
+ببند دهنتو دیگه عوضی،مزاحم خواب نازنینم میشی. 
 
بک بی توجه به دردی که توی وجودش جولان میداد به دنبال منبع صدا خودش رو روی زمین کشید!! 
کمی سرش رو جلو تر از دیوار کوتاهی که اتاقک ها رو از هم جدا کرده  آورد،با دیدن منظره رو به رو خشکش زد.به سختی لب های خشکیده اش رو از هم فاصله داد و زمزمه وار گفت: 
 
-اینجا دیگه چه جهنمیه؟؟!! 
 
بنظر یک اسطبل قدیمی میرسید که افراد زیادی مثل بک با قلاده به دیوار بسته شده بودن .
پسر و دختر،اکثرا نوجوان و جوان، درحالی که زخم هایی عمیق و تن های خونینشون ازین فاصله به خوبی دیده میشد،از درد مینالیدن و به خودشون میپیچیدن. بک قدرت درک و منطقش رو از دست داد و مثل یک دیوانه رفتار میکرد. 
با خشونت سوزن سرمِ توی دستشو کشید،رگ پاره شد و خون روی تن زخمی و رنجورش جاری.  
خودش رو به سمت محل اتصال زنجیر قلاده کشید و با تمام توانی که براش باقی مانده بود سعی در باز کردنش داشت .
از درد مینالید ولی کوتاه نم یومد. 
با خودش تکرار میکرد: 
 
_باید برم،باید ازاینجا برم،برم،برم ..
 
دخترک با چشم هایی غمگین به تلاش های بی فایده ی بک نگاه م یکرد. 
زیر لب زمزمه کرد: 
 
_فایده نداره بکهیون،نمیتونی از اینجا فرار کنی 
 
بک با شنیدن این جمله بلند داد زد،کلماتی بی معنی و گنگی که مفهومی نداشت  .
بعد از چند دقیقه تلاش،بخاطر ضعف شدید بدنش روی زمین افتاد .
نفس نفس میزد،باز شدن چند تا از بخیه های کمرش باعث شد درد و سوزشش چند برابر بشه،از طرفی پاهای شکسته هم شبیه یک وزنه اضافه  به بک وصل بودن،بلا استفاده و معیوب فقط دردش رو بیشتر و بیشتر میکردن. 
سه-را کمی جلو تر اومد،ولی اون هم بخاطر قلاده ای که به گردنش وصل بود محدود شده بود .
دستش رو دراز کرد و با نوک انگشت هاش قطره اشکی که از گوشه چشم بک در حال سقوط بود رو گرفت .
با نوازش صورت، سعی در ارومکردن بک داشت ولی موفق نبود،آروم نالید: 
 
_ناراحت نباش،تو ..
 
از شدتی فشار بغض که گلوش رو میفشرد هق زد
_تو،تو شانس نجات داری ولی من میدونم که شاید همین فردا ..
  با کمی مکث حرفش رو ادامه داد:  _شاید همین  فردا منو وارد میدون کنن .
 
بک به چشم های دخترک زل زده بود و حرفی نمیزد. 
مثل یک پسربچه اشک میریخت و توی دلش به دنبال یک آغوش گرم میگشت.  
سه را همینطور که صورت بک رو نوازش میکرد زمزمه وار شروع به صحبت کرد: 
 
_هر هفته،ریس های بزرگ ترین و قدرتمند باند های مواد و قاچاق آدم و اعضا دور هم جمع میشن و روی سگ های شکاریشون شرط بندی میکنن.  
معمولا از سه تا هفت سگ رو داخل میدون میکنن و از طرفی یک شکار میارن.  
اولین شکارچی که موفق بشه گلوی شکار رو پاره کنه برنده است و برای این معمولا اول سگ های شکارچی هم دیگه رو میکشن و بعد به سراغ شکار میرن. 
 
تن بک شروع به لرزیدن کرد،خون زیادی از دست داده بود حرارت بدنش درحال پایین اومدن بود .
تک تک حرف هایی که سه را میگفت رو ناخودآگاه تصور میکرد.  
 
-نه،نه،نمیتونم،من،نمیتونم.. 
سه را دستش رو روی گونه بک کشید. 
 
_اگه بتونی یازده تا مسابقه رو ببری آزادت میکنن.  
این جایزه شکارچیه.  
 
لرزش تن بک بیشتر شد و شروع به گفتن هذیون کرد. سه را هم دست کمی از بک نداشت .
مدتی میشد که تمام دلخوشیش شده بود باریکه نوری که از دریچه تهویه هوا روی صورتش میوفتاد. 
هر روز و هر روز با خودش فکر میکرد که شاید این آخرین باری باشه که گرمای خورشید رو حس میکنم و شاید آخرین باری باشه که صدای زوزه ی بادهای شبانه رو میشنوم. 
سعی کرد که دوباره با بک صحبت کنه ولی با لگد محکمی که به دیواره ی چوبی اسطبل خورد دستش رو عقب کشید. 
 
+بیاین این حیوون روجمع کنین ازاینجا،زخم کمرش باز شده .
 
چشم هاش رو که باز کرد دوباره خودش رو توی اتاق پزشک دید. 
روی شکم دراز کشیده و چان درحال بخیه زدن مجدد پوست و گوشت از هم گسسته بود .
مثل اینکه مجددا بهش مسکن تزریق کرده بودن،هیچ دردی حس نمیکرد. 
سرش رو روی بالشت نرم سفید رنگ جا به جا کرد،با دیدن چان رگ های گردن و پیشانی اش متورم شد،بی توجه به ضعف شدید بدنش دستش رو بالا آورد و سعی کرد دست چان که روی کمرش بود رو از خودش دور کنه .
درحالی که سخت در تلاش بود دستش رو از روی تخت بالا بیاره چان با لبخند به درموندگی بک نگاه میکرد.  
بخیه ها که تموم شد از روی صندلی کنار تخت بلند شد و دستکش سفیدش رو از دست درواردوتوی سطل زباله پرتاب کرد .
و به سمت در رفت که صدای بک توی اتاق پیچید: 
 
-تویک حیوونی،میشنوی صدامو؟تو یک حیوون کثیفی.  
 
چان سرجاش ایستاد و به تصویر محو بک که میشد از پشت شیشه ی در دید،خیره شد .
لبخندی که کنج لب هاش بود بیشتر   
کش اومد،راه رفته رو برگشت و بالا سر بک ایستاد.  
انگشت اشارش رو روی لب های بک کشید. 
 
+میخوای بدونی حیوون کیه؟ 
 
انگشتش رو روی صورت بک کشید،پایین تر رفت و از روی شونه اش رد شد .
بخیه های کمر بک رو لمس کرد و در نهایت به باسنش رسید. 
 
+ بزار امروز نشونت بدم  .
 
بک دهن به شکایت باز کرد که با فرو رفتن ناگهانی دو انگشت چان،با صدایی آروم نالید. 
چان انگشت هاش رو به آرومی حرکت داد .
کم کم ناله هایی ناخواسته ای از زیر لب بک آزاد شد .
چان انگشت هارو بیرون کشید و به سمت کمد کنار دیوار رفت  .
+بیا یکم خوشبگذرونیم...

KATANA (SEASON1) Where stories live. Discover now