Chapter 18

226 46 24
                                    

توی ماشین سرش رو به شیشه تکیه داد و به فکر فرو رفت .

کریسمس سال پیش رو خودش به تنهایی با یک کاج تزیین شده و چند بطری سوجو گذرونده بود .

بخاطر اخلاق گند غیر قابل تحملش هیچکدوم از همکارانش حتی بهش سال نو رو تبریک نگفتن .

درست یک ماه بعد از کریسمس بود که اسیر شد .

هنوز هم دقیق اتفاقات اون روز رو به خاطر نداشت،واقعا چطور شد که کارش به اینجا رسید.  

  

تا مرکز نگهداری کودکان بی سرپرست زیاد راه نبود .

وقتی اون جعبه های پر از عروسک رو داخل صندوق عقب ماشین دید تازه متوجه هدف کای شد .

یکی از جعبه هارو برداشت و به داخل ساختمون وارد شد .

صدای خنده بچه ها و شعر هایی که میخوندن توی سالن میچرخید.  

ناخودآگاه حس خوبی به بک میداد،انگار که توی این مکان تمام خستگی های روحی از تن خارج میشد.  

به سمت درخت کاجی که اخر راهرو قرار داشت رفتن .

اسباب بازی هارو دونه به دونه زیر درخت چیدن.  

  

چند ساعت باقی مونده به سال جدید به سرعت سپری شد .

بچه های دور کای و بک نشسته بودن و باهاش بازی میکردن،صحبت میکردن و با ماژیک روی صورت هاشون نقاشی میکشیدن.  

سال که تحویل شد،کوچیک بزرگ شروع به جیغ کشیدن و خوشحالی  کردن.  

حتی کای و بک هم برای باز کردن کادوی دور عروسک ها هیجان زده شده بود.  

خرس های بزرگ،ماکت های کامیون،قطار،اسب،حتی عروسک باربی هم بین کادو های سال نو به چشم میخورد.  

  

بچه ها از بک و کای فاصله گرفتن و با ذوق مشغول باز کردن کادو ها  شدن.  

کای مثل همیشه با لبخندی گرم به این منظره نگاه میکرد.  

_همیشه سعی کردم به همون اندازه که بدم،خوب هم باشم .

بک سکوت کرد و به شادی بچه ها خیره شد .

_این خواست من نبود که آدم بدی باشم،ولی حالا که هستم سعی میکنم این بدی رو به شیوه ای جبران کنم .

  

بعد ازاون مکالمه کذایی،تمام طول شب بک جدا از کای و بچه ها گوشه ای نشسته،  خودخوری میکرد.  

احساس عذاب وجدان و پشیمانی که سراغ اومده بود آزارش میداد. به دنبال راهی برای جبران میگشت، اما به نتیجه نمیرسید.  

سرش رو بین دو دستش گرفت و درون خودش فریاد کشید.  

این تنفری که توی وجودش جولان میداد سر تمام زخم های قدیمی رو باز میکرد.  

KATANA (SEASON1) Where stories live. Discover now