توی سکوت کنار فرمانده پارک نشسته بود و همونطور که به گوشتهای سرخ شده نگاه میکرد،سعی داشت حرفای جونگکوک رو به یاد بیاره اما چرا هر چقدر بیشتر دربارهی حرفاش فکر میکرد،توصیههاش دورتر بنظر میرسیدن؟
جونگکوک بهش گفته بود باید فرماندهش رو اغوا کنه اما چجوری؟
بکهیون حتی بلد نبود ساده ترین کار ممکن یعنی خیره شدن به چشمای سبز فرمانده پارک رو انجام بده،جونگکوک با خودش چی فکر کرده بود؟!
وقتی لبخند مرد کنارش به امگای تازه وارد رو بیاد آورد اخم کرد،مثل اینکه چارهی دیگهای نداشت!
با استرس بزاقش رو قورت داد و نفس عمیقی کشید،دستش رو دراز کرد و روی دست بزرگ فرمانده پارک گذاشت و طولی نکشید تا عطر غلیظ هلو و عسلش فضای اتاق رو پر کنه و با خجالت سرش رو پایین بندازه.
وقتی دست کوچیک و سرد بکهیون روی دستش قرار گرفت،با تعجب نگاهش رو به بکهیون داد و با دیدن سر پایین و گوشهای قرمز شدهش لبخند زد،چرا انقدر شیرین و خواستنی بود؟
نگاهش رو به دستاشون برگردوند و با دیدن تفاوت سایزشون خندهای کرد،دستش سه برابر دست بکهیون بود و رنگ سفید دست بکهیون دربرابر رنگ برنزهی پوستش تضاد جذابی بوجود آورده بود طوریکه چانیول دوست داشت برای ساعتها به این تضاد لعنتی خیره بشه اما میدونست که بکهیون انقدر معذب شده که احتمالا نفس کشیدن رو هم فراموش کرده!
- میخوای خودت بقیهشونو سرخ کنی؟
به آرومی از بکهیون پرسید و وقتی بکهیون نگاهش رو بالا آورد و سرش رو به معنای تایید تکون داد و برای چند ثانیه به چشماش خیره شد،لبخندی زد و عقب کشید،به صندلیش تکیه داد و به بکهیونی که گوشتهارو برمیگردوند خیره شد،قطعا اگه موجود کوچولوی کنارش میدونست چه اشتیاقی براش داره و چقدر میخوادش هیچوقت برای سپردن خودش به چانیول تردید نمیکرد!
اگه میذاشت چانیول "مالِ من" صداش کنه اونوقت چانیول بهش قول میداد تمامش رو بهش بده و بکهیون هیچوقت ناراحت نمیشد و چانیول هرکاری میکرد تا دوباره گریه نکنه اما حالا فقط میتونست اینطور در سکوت نگاهش کنه و لعنت که حتی نمیتونست بهش بگه چقدر شیرین و زیبا بنظر میرسه!
به خوبی میدونست که فرمانده پارک بهش خیره شده و همین هم اضطرابش رو چند برابر میکرد،گرگ روسی با چشمای سبز لعنتیش بهش خیره شده بود و بکهیون حس میکرد حتی نمیتونه وزن کاهوی توی دستش رو تحمل کنه...این آلفای لعنت شده کل بدنش رو سست میکرد!
چند تیکه گوشت سرخ شده رو وسط کاهو گذاشت و با چاپستیک کمی واسابی روی تیکههای گوشت قرار داد و با پیچیدن کاهو،لقمهی بزرگ رو سمت فرمانده پارک گرفت،دفعهی قبل انقدر گرسنه بود که فراموش کرده بود باید به فرماندهش هم از گوشتهاش بده و اینبار نمیخواست اشتباه قبل رو تکرار کنه.
وقتی لقمه رو سمت چانیول میگرفت فکرش رو هم نمیکرد چانیول به جای گرفتن لقمه صورتش رو جلو بیاره،دهنش رو باز کنه و با اشارهی انگشت بهش بفهمونه باید لقمه رو توی دهنش بذاره!
بزاقش رو قورت داد و به سرعت لقمه رو توی دهن فرماندهش گذاشت و نگاهش رو ازش گرفت و به گوشتهای خام روی میز داد،نمیفهمید چرا قلبش انقدر تند میزد و حتی متوجه نمیشد چرا انقدر هیجان داره فقط میدونست نگاهِ خیره و مجذوبِ اون چشمای سبز حتی توانایی گرفتن نفسهاش رو هم داره!
- اوم...خوشمزه ترین گوشتی بود که تا به حال خوردم!
اتمام جملهی چانیول با برداشتن تیکه گوشتی همزمان شد و درست وقتی چانیول ادامهی جملهش رو گفت،گوشت از دستش افتاد و قبل از اینکه بتونه تیکه گوشت رو نجات بده پشت دستش به تابه برخورد کرد و بکهیون تنها کاری که تونست انجام بده عقب کشیدن دستش و توی خودش جمع شدن،بود!
"شاید چون سرباز هلوییم با انگشتای ظریفش که عطر خفیف عسل دارن بهم دادش طعمش اینطور بنظرم اومد!"
لعنت بهش...میدونست چطور قلبش رو به بازی میگیره که اینطور رفتار میکرد؟
- چیشد بکهیون؟
وقتی فرمانده پارک دست سردش رو توی دست بزرگ گرمش گرفت بکهیون فقط تونست سرش رو بالا ببره و بی توجه به سوزش دستش به نگاه نگران فرماندهش خیره بشه،میدونست که چشمها هیچوقت دروغ نمیگن و حقیقتِ اینکه نگاه پارک چانیول فقط برای یه سوختگی کوچیکِ دستش اینطور نگران بنظر میرسید باعث میشد قلبش حتی سریعتر از قبل بزنه و برای آلفای جلوش بیقراری کنه.
پارک چانیول،فرماندهی اردوگاه ویژهی نظامی آلفایی خشن و بیرحم که به تنبیهات سخت و دردناکش معروف بود...آلفای روسی با نگاه سرد و ترسناکش هر حرکتی رو زیر نظر داشت و هیچ سربازی وجود نداشت که بتونه مقابل غرشهاش دووم بیاره...اینها چیزایی بودن که قبل از ورود به اردوگاه دربارهی فرمانده پارک شنیده بود اما حالا با اینکه زمان زیادی نگذشته بود اما بکهیون میتونست بفهمه که تمومشون مزخرفن چون فرمانده پارک فقط یه آلفای جذاب بود که خوب میدونست چطور باید قلب بکهیون رو توی چنگش بگیره و بدنش رو به لرزه دربیاره!
- بیا بریم داخل اتاقم تا دستتو پماد بزنم
...
- لمسم کن و منم قول میدم اگه چیزای بیشتری خواستی بهت بدمشون!
قدمی برداشت و درست رو به روی تهیونگ قرار گرفت،چشمای آبیش مردد نگاهش میکردن و فشاری که به لباش وارد میکرد نشون میداد داره به پیشنهادش فکر میکنه!
جونگکوک به خوبی میدونست فرماندهش تسلیم میشه و لمسش میکنه و همین هم باعث میشد افکار جدیدی توی ذهنش شکل بگیره!
نفس حبس شدهش رو بیرون فرستاد و برای آخرین بار به چشمای مشکی جونگکوک نگاه کرد،اینکه عقلش درحال زوال بود واقعیت داشت وگرنه هیچوقت لمس کردن جئون جونگکوک حتی به ذهنش هم نمیرسید!
نگاهش رو پایین برد و به شونههای پهن،قفسهی سینه و بعد به عضلات شکم جونگکوک،داد...آلفای یاغی جلوش یه آلفای پرفکت و جذاب بود و این رو فقط تهیونگی که تبدیل به یه امگای هورنی شده بود،میتونست اعتراف کنه وگرنه فرمانده کیم هیچوقت همچین چیزی رو حتی به افکارش هم راه نمیداد!
دستش رو روی شونهی جونگکوک گذاشت و لمس پوست سردش رو تا سینهش ادامه داد،بدنش گرم شده بود و میتونست دونههای عرق روی پیشونیش رو حس کنه،سالها از آخرین باری که اینکار رو کرده بود میگذشت و حالا تهیونگ درست مثل یه باکره بنظر میرسید،همونقدر هیجان داشت و همون اندازه هم میترسید!
قبل از اینکه بتونه عضلات شکم جونگکوکی که توی سکوت نگاهش میکرد،لمس کنه،متوقف شد و برای چند لحظه نگاهش رو به اطراف داد.
داشت چیکار میکرد؟
میخواست بعد از لمس کردنش با سرباز لعنتیش چیکار کنه؟
از اینکه تبدیل به یه امگای هورنی شده بود تنفر داشت...توی سالهایی که توی اردوگاه گذرونده بود هیچوقت اینطوری نشده بود و حالا فقط میتونست خودش،شانسش و جونگکوک رو لعنت کنه!
+ بهتره مراقب رفتارت باشی جئون
جونگکوک رو به عقب هل داد و از کنارش عبور کرد،نمیدونست اگه ادامه میداد قرار بود چه اتفاقی بیوفته!
وقتی فرماندهش هلش داد خوب میدونست باید چیکار کنه تا دوباره اون رو سمت خودش بکشونه!
قرصهای تهیونگ رو از جیب شلوارش بیرون کشید و تکونشون داد.
- فکر کنم قرصاتونو گم کردین قربان
با پوزخند گفت و چهرهی عصبانی و نگاه خشگمین تهیونگ دقیقا همون چیزایی بودن که میخواست!
+ اونارو بده بمن
تهیونگ همونطور که دوباره جلوش قرار میگرفت با لحنی عصبی گفت و واکنش جونگکوک باعث شد با عصبانیت دستش رو دراز کنه تا قرصهاش رو پس بگیره.
- نمیدمشون قربان
+ بهت هشدار میدم جئون،اونارو بده به من
با اتمام جملهی تهیونگ پوزخندی زد،دستش رو به گردنش رسوند و با کمی فشار تهیونگ رو به دیوار سرد آشپزخونه رسوند.
- چطور ازم میخوای بدمشون و از بفاک دادن یه امگای هورنی بگذرم؟
لحن محکم،نگاه جدی و پوزخندی که باعث ترسش میشد...همه و همه باعث میشدن نتونه دربرابر آلفای جلوش مقاومت کنه،گرگ درونش مقابل آلفا تسلیم شده بود و از این غلبه لذت میبرد و تهیونگ میدونست توی دردسر بدی افتاده!
صورتش رو به صورت تهیونگ نزدیک کرد و با دریافت نکردن جوابی پوزخندش پررنگ تر شد و بدون اتلاف وقت لباش رو به لبای امگای شکلاتی رسوند و اهمیتی به همراهی نکردنش نداد.
باورش نمیشد بی حرکت ایستاده و کنترلش به جونگکوک سپرده،انگار توی جنگ فرومونهاش غریزه و نیازش برنده شده بود و حالا تهیونگ با هر حرکت لبای جونگکوک حس میکرد واقعا بهش نیاز داره!
- اینکه مقاومت نمیکنی یعنی تو هم اینو میخوای،مگه نه؟ بعدا نمیتونی بخاطر یه رابطهی دوطرفه تنبیهم کنی!
همونطور که از لبای تهیونگ فاصله میگرفت گفت و اینبار با حرکت دستاش تهیونگ رو وادار کرد برگرده و بهش پشت کنه،قرار نبود مال هم بشن،حتی قرار نبود مارکش کنه،اونا فقط فرمانده و سربازی بودن که توی این برهه از زمان بهم نیاز داشتن!
- کمربندتو باز کن
به راحتی به فرماندهش دستور داد و وقتی فرماندهش سریع کمربندش رو باز کرد پوزخندی گوشهی لباش شکل گرفت،قطعا هیچکس باورش نمیشد فرماندهی سرد و جدیشون اینطور مطیع شده باشه!
شلوار تهیونگ رو همزمان با پایین کشیدن زیپ شلوار خودش،تا زانوهاش پایین کشید و همونطور که عضوش رو لمس میکرد،انگشتاش رو با زبونش خیس کرد و فقط چند ثانیه لازم داشت تا به آرومی انگشت فاک و بعد انگشت اشارهش رو وارد حفرهی تنگ تهیونگ بکنه و تهیونگ از درد بیشتر به دیوار بچسبه.
- این لعنتی چند وقت بی استفاده مونده فرمانده؟
جونگکوک همونطور که به باسن تهیونگ سیلی میزد پرسید و اینبار انگشتاش رو بیشتر وارد کرد.
تهیونگ قصد داشت دکمهی عقلش رو خاموش کنه و همین اتفاق هم افتاده بود اما دردی که حس میکرد باعث میشد دلش بخواد فرار کنه اما میدونست این چیزی بود که تمام مدت بهش نیاز داشت،نیازی که تموم این سالها با قرص سرکوب کرده بود حالا داشتن خودشون رو نشون میدادن!
بعد از چند دقیقه با پیچیدن عطر غلیظ رز و شکلاتی زیر بینیش با لذت چشماش رو بست و انگشتاش رو خارج کرد،این عطر نشون میداد امگای لعنتی جلوش کاملا تحریک شده و برای رابطه آمادهست و همین هم گرگ درونش رو برای تصاحبش حریص تر میکرد.
دستش رو روی کمر تهیونگ گذاشت و با دست دیگهش به آرومی عضوش رو وارد حفرهش کرد و با شنیدن نالهی آرومش بزاقش رو قورت داد،نمیخواست زیاده روی کنه و از طرفی کنترل کردن خودش سخت بود.
از آخرین رابطهش سالها میگذشت و تهیونگ نمیدونست قراره همچین درد افتضاحی رو تحمل کنه طوریکه کاملا از انجامش پشیمون بشه!
بعد از گذشت چند دقیقهی کوتاه و با فکر به اینکه تهیونگ کمی به سایزش عادت کرده شروع به حرکت دادن عضوش کرد،با هر ضربه سرعتش بیشتر میشد و جونگکوک میتونست تلاش تهیونگ برای بلند نشدن صدای نالههاش رو به خوبی متوجه بشه.
- آه...فاک...دارم توی آشپزخونهی اردوگاه نظامی فرماندهمو بفاک میدم و عطر هوس انگیز لعنتیش هرلحظه بیشتر میشه و نمیذاره ازش دست بکشم!
از بین دندونهای چفت شدهش به آرومی غرید و با گرفتن کمر تهیونگ به ضرباتش سرعت داد.
ضربات سریع جونگکوک که به پروستاتش میخوردن هرلحظه بیشتر از قبل بهش لذت میدادن،مجبور بود لبهاش رو بهم فشار بده تا نالهش بلند نشه و کنترلشون هرلحظه سخت تر میشد چون لعنت بهش سالها میشد که همچین لذتی رو تجربه نکرده بود و حالا ضربان قلبش هرلحظه بالاتر میرفت.
+ لعنت بهت جئون
با آخرین ضربهی جونگکوک و حس گرماش داخل حفرهش،اون هم ارضا شد و وقتی جونگکوک عضوش رو بیرون کشید بالاخره تونست نفس بکشه...این رابطهی بی سر و ته،کوتاه و ناگهانی زیادی لذت بخش بود!
...
وقتی فرمانده پارک بهش گفته بود به اتاقش برن از خودش پرسیده بود مگه توی اتاقش نیستن؟
ولی وقتی فرمانده پارک دری رو باز کرده بود تازه میفهمید درواقع این اتاق کارش محسوب میشده و اتاق اصلی پشت اون در بود!
وقتی پشت سر فرمانده پارک وارد اتاق شد با دیدن فضای بزرگ و با امکاناتش برای چند ثانیه شوکه سرجاش ثابت شده بود،اینجا یه سوئیت واقعی بود!
تختی بزرگ با ملحفههای طلایی و سفید،باری که کنار پنجرهی بزرگ قرار داشت و پردههایی که با رنگ ملحفهها ست بودن،باعث تعجبش میشدن و بکهیون حتی فکرش رو هم نکرده بود قراره با همچین چیزی مواجه بشه!
- بیا اینجا بشین تا پماد سوختگی بیارم
با راهنمایی چانیول روی کاناپهی سفید رنگ نشست و نگاهی به اطراف انداخت،دکور ساده و روشن اطراف بهش حس خوبی میداد و تصورات بکهیون درمورد فرمانده پارک رو بیشتر از قبل عوض میکرد چون برخلاف تصورش اون یه مرد خشن و تاریک نبود!
- دستتو بهم بده
با صدای چانیول از افکارش بیرون کشیده شد و دستش رو بهش داد،چانیول پماد رو روی سوختگی کوچیک پشت دستش زد،دست بکهیون رو توی همون حالت به لباش نزدیک کرد و بوسهی آرومی به پشت دستش زد و قطعا نمیدونست که با اینکارش داره با بکهیون چیکار میکنه!
- معذرت میخوام،نباید میذاشتم خودت انجامش بدی
قلبش تند میزد و گرمایی که کل وجودش رو گرفته بود نشون میداد بیشتر از چیزی که فکرش رو بکنه به آلفای روسی جذب شده و این خطرناک بنظر میرسید!
+ من...من باید برم قربان...اگه کسی متوجه نبودم بشه تنبیه میشم
به سختی زمزمه کرد و قبل از اینکه بتونه بلند بشه چانیول دستش رو روی شونهش گذاشت و ثابت نگهش داشت.
- الان دیگه برای رفتن دیر شده،امشب همینجا بمون و اگه کسی متوجه شد خودم جوابشو میدم
از جلوی بکهیون بلند شد و سمت بار کوچیک رفت،دو گیلاس رو با شراب قرمز پر کرد و دوباره سمت بکهیون برگشت،گیلاش رو طرف بکهیون گرفت و با دیدن نگاه شوکهش به خنده افتاد.
+ ولی این...این خلاف قوانینه قربان
گیلاس رو به بکهیون داد و همونطور که گیلاسش رو به گیلاس بکهیون میزد جواب داد:
- من تا حالا هم قوانین زیادی رو بخاطرت زیر پا گذاشتم بیون پس فقط بیا به سلامتی سرباز هلویی بنوشیم
لحن گرم فرمانده پارک همراه نگاه آرومش باعث چندبرابر شدن تعجبش میشدن،فرماندهش بهش گفته بود اینجا بمونه و بهش شراب داده بود؟!
بیست دقیقه گذشته بود و حالا بکهیون عادی تر بنظر میرسید،نمیدونست بخاطر فضای آروم اطراف بود یا شراب اما حالا استرسش کمتر شده و کمتر معذب بود و همین هم باعث میشد بتونه میلش به چیزی که مدتها پیش هوسش رو کرده بود،به زبون بیاره!
+ قربان...میتونم کمی از اون شیشهی وودکا داشته باشم؟
همونطور که با انگشت شیشهی وودکارو نشون میداد به آرومی پرسید و با جواب چانیول به سرعت از جا بلند شد و با لبخند بزرگی سمت بار رفت.
- البته...میتونی برای خودت بریزی
وقتی این جمله رو به بکهیون میگفت تصورش رو هم نمیکرد اون کوچولو در عرض نیم ساعت دو لیوان از شیشهی بزرگ وودکارو بخوره و همچنان در برابر بیهوش شدن مقاومت کنه!
- چطور تونستی انقدر بخوری؟
با لبخند رو به بکهیونی که لپاش قرمز شده بود و مدام پلکاش روی هم میوفتادن،پرسید و با نگرفتن جوابی دستاش رو زیر سر و پاهای بکهیون برد و جسم سبکش رو توی آغوشش گرفت و چند ثانیهای که توی بغلش بود بهش خیره موند.
- چی میشد اگه برای همیشه همینجا میموندی کوچولوی عسلی؟
سر بکهیون رو روی بالشت گذاشت و همونطور که سعی میکرد عطر هوس انگیزش رو نادیده بگیره،ازش فاصله گرفت و سمت حموم رفت.
- فاک نمیتونم
زیرلب غر زد و دوباره سمت بکهیون برگشت،روی صورتش خم شد و گفت:
- تقصیر خودته...عطر موردعلاقه و طعم شیرین دلخواهمو داری...منم انقدر دربرابرت قوی نیستم که بتونم بی تفاوت ازت بگذرم!
بوسهی کوتاه خیسی روی لبای امگا گذاشت و به سرعت عقب کشید و اینبار با لبخند سمت حموم قدم برداشت.
...
با صدای آب،چشماش رو باز کرد و به سختی روی تخت نشست،نگاهی به اطراف انداخت و با تیر کشیدن سرش اخم کرد،چه اتفاقی افتاده بود؟
سعی کردن بدن سنگینش رو تکون بده و به سختی سرپا ایستاد و همونطور که تلو میخورد سمت صدا قدم برداشت و فقط چند لحظهی کوتاه کافی بود تا با دیدن فرمانده پارک اون هم وقتی لخت زیر آب ایستاده بود چشماش تا آخرین حد ممکن باز بشن و نفس کشیدن و مستی رو فراموش کنه!
با اضطراب قدمی به عقب برداشت و سعی کرد فکر کنه اما لعنت بهش الکل این اجازه رو بهش نمیداد!
با گیجی سمت در رفت و تا از اتاق خارج بشه،نمیتونست فرمانده پارک رو توی اون حالت ببینه وقتی دقیقا برای داشتنش توی این حالت به اتاقش اومده بود!
میخواست فرمانده پارک رو داشته باشه اما حالا انقدر استرس داشت که میخواست فرار کنه!
اعداد مختلفی رو وارد میکرد تا شاید یکیش رمز در باشه و بتونه از اتاق خارج بشه اما تلاش فایدهای نداشت چون حالا فرمانده پارک پشتش ایستاده بود و بکهیون میتونست نفسهای گرمش رو احساس کنه.
- چیزی شده؟
با سوال چانیول سمتش برگشت و نگاهی بهش انداخت،موهای خیس،گردن براق و عضلات سینه و شکم خیس لعنتیش باعث میشدن کلمات از یادش برن!
بی توجه به سوال چانیول دستش رو دراز کرد و روی سینهی خیس چانیول گذاشت.
+ چرا انقدر سفته؟
با لحنی شگفت زده و نگاهی متعجب پرسید و اینبار به شکم چانیول مشت زد.
+ واو...یعنی منم سال دیگه وقتی دورهم تموم بشه،سفت میشم؟ هی...نکنه فقط شکم فرماندهها سفت میشه؟
نگاهش رو از چانیول گرفت و به شکم خودش داد و به سرعت لباش آویزون شدن،انگشتش رو سمت شکمش برد و با لمسش با لحن ناراحتی گفت:
- ولی این خیلی نرمه
سرش رو بالا گرفت و اینبار دست چانیول رو گرفت و روی شکم خودش گذاشت.
+ ببین چقدر نرمه...لطفا بهم بگو چطور باید سفتش کنم فرمانده
چانیول میدونست که شجاعت گرگ کوچولوی جلوش فقط بخاطر الکله اما نمیتونست به لبای آویزون،نگاه نگران و لحن ناراحتش نخنده،انقدر بامزه و شیرین شده بود که دلش میخواست همین حالا بغلش میکرد و فشارش میداد!
- لازم نیست...
پوست شکم نرم بکهیون رو کشید و ادامه داد:
- تو باید نرم بمونی...همینقدر نرم و خواستنی
...
چند دقیقهی طولانی بعد از سکسشون توی سکوت اونجا مونده بود تا بتونه به خودش بیاد و با وجود دردش قدم برداره و بالاخره موفق شده بود اما دردی که داشت باعث میشد نتونه به قدمهاش سرعت بده و جونگکوک میدید که چقدر به سختی راه میره و صادقانه نمیتونست بی اهمیت بایسته و فقط نگاهش کنه.
قبل از اینکه تهیونگ از آشپزخونه خارج بشه به سرعت قدم برداشت و جلوش قرار گرفت،دستش رو سمتش گرفت و گفت:
- دستمو بگیر
تهیونگ با اخم دستش رو پس زد و جونگکوک متوجه شد که امگای هورنی رفته و فرماندهش دوباره برگشته!
- چارهای برام نذاشتی!
خم شد و با گذاشتن دستش زیر زانوهای تهیونگ،امگارو روی کولش انداخت و سمت اتاقش راه افتاد،برخلاف تصورش فرماندهش انقدرها هم سنگین نبود و جونگکوک تونست به راحتی در اتاق فرماندهش رو باز کنه و درنهایت اون رو روی کاناپهی اتاقش بذاره.
- قرصات فرمانده
همونطور که قرصهای تهیونگ رو جلوش میذاشت گفت و بدون حرفی از اتاقش خارج شد و تهیونگ فقط تونست در سکوت به رفتنش خیره بشه،کاری که کرده بود برخلاف قوانین اردوگاه و همچنین قوانین مخصوص خودش بود و تهیونگ فقط از این خوشحال بود که جونگکوک مارکش نکرده چون این یک موضوع واضح بود که اونها امگای سرنوشت همدیگه نبودن!
وارد آشپزخونه شد و بعد از پوشیدن لباسش سمت انبار رفت.
نمیدونست چرا اینکار رو میکنه و حتی نمیدونست باید از چه موادی استفاده کنه فقط میدونست یک چیزی در درونش ازش میخواست از گرگی که چند دقیقهی پیش دردش رو دیده بود،محفاظت کنه!
گوشت،قارچ،عصارهی گوشت،هویج،سیب زمینی،کیمچی،نودل و پنیر توفو...دقیقا نمیدونست چطور اما قصد داشت با این مواد برای فرماندهش سوپ درست کنه!
یکساعت طول کشیده بود تا سوپ آماده بشه و حالا جونگکوک با کاسهی بزرگ پشت در اتاق تهیونگ ایستاده بود تا در باز بشه.
رو به روی جونگکوک نشسته بود با تعجب به کاسهی سوپ گرم و جونگکوکی که قاشق رو از داخل جیب پیراهن نظامیش درمیاورد،نگاه میکرد...یعنی جونگکوک بخاطر اون سوپ پخته بود؟ حتی تصورش هم باعث میشد حس عجیبی بهش دست بده!
- دفعهی اولیه که آشپزی میکنم قربان پس لطفا تا آخر بخورش و حتی اگه بد بود بهم لبخند بزن
سرش رو به معنای تایید تکون داد و کمی از سوپ خورد و با حس مزهش با تعجب به جونگکوک خیره شد.
- انقدر بده؟
+ یکم عجیبه ولی بد نیست...امتحانش کن
قاشق رو به جونگکوک داد و چند ثانیهی بعد بود که جونگکوک با لبخند غرورآمیزی برای خودش دست میزد.
- فکر کنم باید توی آشپزخونه مشغول به کار بشم!
+ انقدر از خودراضی نباش جئون
تهیونگ با لحن خستهای گفت و جملهی جونگکوک باعث شد برای چند لحظه به نگاه عجیبش خیره بشه.
- امیدوارم بهترت کنه،دوست نداشتم درد کشیدنتو ببینم
+ این خودتی جئون؟
...
با صدای حرف زدن خودش از خواب پریده بود و حالا با گیجی و بی اهمیت به موقعیتی که داخلش بود،به اطراف نگاه میکرد و درست وقتی نگاهش روی چشمایی که توی تاریکی اطراف برق میزدن،با ترس نگاهش رو پایین برد و با دیدن دستش که روی سینهی لخت فرمانده پارک قرار داشت و پاش که روی پاهاش بود،با درد پلکاش رو روی هم فشرد،چرا انقدر احمق بود؟
لعنت بهش حتی سرش رو هم روی سینهی فرمانده پارک گذاشته بود!
- بالاخره بیدار شدی؟
با جملهی فرمانده پارک به سرعت چشماش رو بست و وانمود کرد خوابیده.
- داری وانمود میکنی...یعنی انقدر دوست داری توی بغلم باشی؟